یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

روسری اش را توی آینه صاف کرد و به خودش نگاه کرد. مادرش را دید که با نگاه شماتت بار خیره شده بهش. تمامِ این یک ماه، هر روز و هر ساعت توی آینه بود. با همان نگاهِ خیره و شماتتِ نگفته. یک نفس عمیق کشید و کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش. مادر از توی آینه نگاهش خیره ماند روی باسنش. زهرا با خجالت دست کشید به پشتش. کوله را گذاشت روی زمین و نشست کنارش. این طور نمی شد. هر روز معذب از جلوی آینه رد می شد. روسری اش را برداشت انداخت روی آینه. نگاهِ خیره ی مادر داشت سوراخش می کرد. رفت از توی کمد یک روسریِ پشمی در آورد و گذاشت روی روسریِ قبلی. یک روسریِ خنک تر برداشت و سر کرد. روسری های روی آینه را کنار زد. مادر همانجا بود. توی چشم هاش خودش را نگاه کرد. دست کرد زیرِ روسری و یک طره را کشید بیرون. نگاه مادر داشت شعله می کشید. دستش لرزید و آینه را دوباره پوشاند. کوله اش را انداخت پشتش. کلاسش نباید دیر می شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر