دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

سرعت تایپ کردن فارسی ام در حد دویدن لاکپشت است در بیابان. مخصوصا که تصمیم گرفته ام به صفحه کلید نگاه نکنم. فکر را نمی شود گفت که آرام بگیر. سریع می رود. باید مدتی صبور باشم. تا دوباره با هم هم گام شوند. همیشه همین حکایت است. زمان لازم است برای یاد گرفتن. بچه که هستیم مالک زمانیم. ابدیتی از آنِ ما. بزرگتر که می شویم، شروع می کنیم به برنامه ریزی های پایان. برای هر روز و هر لحظه. بلندمدت و میان مدت و کوتاه مدت. زمان به بازی می گیردمان. باورمان می شود که ابدیتی در کار نیست که همیشه وقت تنگ است و باید شتاب کرد. مرضِ وقت طلاست به جانمان می افتد. حرص می زنیم که کارهایمان چند دقیقه زودتر تمام شود. لذت نوشیدن یک چای همراه یک دوست را به خودمان حرام می کنیم. و گاهی تلنگری لازم است از جنس "من اگر چهل و هفت دقیقه وقت اضافه داشتم سلانه سلانه تا چشمه ای پیاده می رفتم." - نقل به مضمون از شازده کوچولو.

پی نوشت مرتبط خواندن مومو توصیه می شود

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۰

فرق زیادی هست بین:
"این روزها که می گذرد شادم"
و
"شادم که می گذرد این روزها"

چند صباحی بود که دومی بودم، اما این روزها که می گذرد شادم. عمیق و آرام. از آن ها که نشان شان، نه قهقهه ای چند دقیقه ای، که لبخندی مدام است. نه از آن لبخندها که آدم حواسش که پرت می شود محو می شوند، نه. از آن ها که حواس پرت واضح تر و پررنگ تر نقش شان می زند بر چهره.

پی نوشت، عبارات آغاز متن را از قیصر امین پور به عاریه گرفتم...