سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

سنگ که نیستم. گیرم مدام بگویم که چیزی نیست. که آرامم. که نمی ترسم. اما همه ی ترس های فروخورده، به دیدن گزیدگی ای بر ساعد که سفت و قرمز شده به وسعت یک کف دست، فوران می کند.
باید بروم دکتر و دلم بودنت را می خواهد. مریضی تنهایی لذت بخش نیست. تب بی حضور کسی که دستمال مرطوب بر پیشانی ات بگذارد، درد بی گرمی دستی که دستت را فشار بدهد... بیهوده چنگ می زنم در هوا، پیِ حضور کسی که نیست. امان از خیال، که نمی گذارد باورِ نبودنش جان بگیرد.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

هزار کاکلی شاد را یادت هست؟ من خوب یادم هست. آن چشم ها را مگر می شود از یاد برد؟ آن چشم ها که هزار هزار قصه در خود پنهان کرده بودند. آن لبخندی که به جای لب، در چشمها خانه کرده بود. شادتر از هزار کاکلی شاد. آن چشم ها که برای چندی در هم خیره شدیم و خیلی زود مجبور شدم خداحافظی کنم ازشان مبادا که پری از آن هزار کاکلی شاد کم شود به خاطر بودن من. هزار امید، هزار آرزو برای تو. هزار حسرت برای من. هزار قناری خاموش سهم من بود. من سهمم را هنوز نگه داشته ام. هزار قناری خاموش. تو اما، چه به روز کاکلی هایت آمد؟ خوب یادم هست. نگو که هستند. نگو. به من نگو که چیزی نیست. کاکلی ها کوچ کرده اند و من نگران می شوم اما قناری هایم آوازشان را از دست داده اند.

پی نوشت. داستانواره ای است که با این موسیقی زمینه باید خوانده شود.
پس پی نوشت. امشب عجیب در حس و حال نوشتنم. مدت ها بود این طور نشده بودم.

رقصم گرقته بود
پیرانه سر، دیوانه وار
تنها
تنها، تنها
رقصیدم...

حکایت این روزهایم است. باید این طور باشد یعنی. بهتر است این طور باشد. به جای این جست و جوی بی سرانجام. رها باید کرد و زیر این آسمان باز، تنهایی بی هیاهوی خود را زندگی کرد.

پی نوشت. می گویند آنکه چیزی کمتر از بقیه دارد، در مقابل چیزی دیگر بیش دارد. من اگر حضور نیمه آشناها را تاب نمی آورم و شوق اجتماعی بالایی ندارم، در عوض از قضاوت نیمه آشنایان در امانم...

پس پی نوشت. سهراب رفت روی تنهایی اش نقشه ی مرغی کشید. دستم به نقاشی نمی رود. کلام می بافم به جایش.

پی پس پی نوشت. موسیقی زمینه!

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

زمین خوردنت را که می بیینم فکر می کنم کدام خیانت بزرگتری است در حق یک دوست. گرفتن دستش و بلند کردنش و نگذاشتن که رو به رو شود با درد. که بزرگ شود. یا رها کردنش. به روی خود نیاوردن. و گذاشتن که زندگی اش را تنها جمع و جور کند. خسته ام این روزها. نمی دانم از سر این خستگی است که به شق دوم قضیه متمایلم یا منطق این طور حکم می کند. احساسات که به وضوح می کشدم به راه اول. با همه ی خستگی و ناتوانی ام. یک جور تمایل نامعقول به نجات دیگری برای دستیابی به یک جور خرسندی شاید. یک جور رضایت از خود. رضایتی که این روزها بدجور به لرزه افتاده. نگرانم. نگران. خودم را سرگرم روزمره هایم می کنم. پشت گوش می اندازم حل مسئله ی این روزهایم را. اما مسئله دست بردار نیست. داشتم مسواک می زدم، آماده ی خواب، که گریبانم را گرفت. که چه می شود. که به کجا می روم. که دارم چه می کنم.