یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹


من خودم را دوست دارم. اخیرا پی برده ام که من خودم را دوست دارم. زیاد. فهمیده ام که می توانم اشتباه کنم. می توانم خودم را ببخشم. بی خیال قضاوت کسانی که نمی بخشندم. آن هم در جایی که فقط به من مربوط است و آن ها نمی دانم به کدام حق خیال می کنند توان انتخاب شان برای زندگی من بیشتر است. بر زندگی اشراف بیشتری دارند. بر زندگی من. حس این روزهایم، حس زندگی است. زندگی واقعی. با اشتباه. با شکست. با اندوه. و با شادی آرام دوست داشتن خود. دارم آرام آرام می فهمم که چرا اریک فروم این قدر بر نیمه ی دوم فرمان «همسایه ات را همچون خودت دوست بدار» تاکید می کند. بر آن بخش خودت را دوست بدار. این پیش فرض نیست. خیلی وقت ها درد می کشیم. دردی که نمی فهمیم از کجا آب می خورد. گاهی اسم اش را می گذاریم احساس گناه. گاهی خیال می کنیم درد این است که می خواهیم کامل باشیم اما نیستیم. درد قضاوت شدن شاید. می فهمیم چیزی نیست اما نمی فهمیم چه. گاهی دلمان چیزی می خواهد. اما بروز نمی دهیم. از ترس؟ نمی دانم. شاید نمی خواهیم کسی بفهمد که چه خواسته ایم، مبادا که مسخره بپنداردش، یا حقیر بینگاردش. و مادام که خودمان را آن قدر دوست نداریم که شانه بالا بیندازیم که همینم من، چه تو بزرگ داری ام چه مسخره و حقیر، می ترسیم و نمی فهمیم چرا ترسیده ایم.
گاهی با خودم خیال می کنم که باران که ببارد کفش هایم را در خواهم آورد و پا برهنه بدون چتر بدون لباس گرم به خیابان خواهم رفت. باران می بارد و من باز گوشه ی اتاقمم. این بدن را هم دوست دارم. دلم نمی خواهد ساده به چنگال سرما خوردگی بدهمش.

این روزها مدام قصه ی زنی که شبی را گم کرده بود* یادم می آید. من اما گم نکردم شبی را. من در شبی رها کردم تمام چیزی را که گفته بودندم که محکم نگه دار، رها کردم. یادم می آید. ناگهان احساس کردم تمام دلایلی که برای نگاه داشتنش به خوردم داده اند به هیچ کار آدمی نمی آیند، جز خیال فروختن اش، در آینده ای دور یا نزدیک به بهایی گزاف. از این سوداگری دلزده شدم. رهایش کردم. گذاشتم تا اولین کسی که می خواهد بیاید و ببردش. و طولی نکشید که دیگر نبود. و من که گمان می بردم نبودن اش خلایی بزرگ باشد، دیدم که باری از فکرم برداشته شد. خلاء همیشه هم بد نیست. وقتی چیزی بیهوده فضا اشغال کرده، خالی بودن جایش بهتر پر بودن است. با یک فضای خالی هزار گزینه به روی آدم باز می شود. هزار هزار راه برای پر کردن اش و حتی لذت بردن از خالی بودن اش وجود دارد. از اینکه دیگر چیزی برای فروش ندارم هنوز گاهی دلم می لرزد. در این دنیای سوداگر. با این حال به خودم تلنگر می زنم که هی! تو که به هر حال از این مبادلات دلزده بودی. تو که به هر حال نمی خواستی اسیر این خرید و فروش ها شوی. حالا دیگر راه وسوسه شدن را هم بسته ای. محکم. رها. و باز یاد آن شبی می افتم که رها کردم اش. آن خیال ها. آن رویاها. و باز دلم قرص می شود. می دانم شاید راه بهتری هم بود برای رهایی. با این حال راضی ام. شادم.

* دل فولاد - منیرو روانی پور. بخوانید اگر در دسترس تان هست.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

بعضی وقت ها بعضی حرف ها را آدم برای دل خودش می گوید. حتی می نویسد. می نویسم که شاید بعدها، خیلی دور از الان خوانده شود. هنوزم اما جرئت حرف زدن از بعضی خاطرات نیست. و گاهی با خودم فکر می کنم چه طور، چیزی از سر گذرانده ام که جرئت گفتن اش را ندارم. جایی از استدلال هایم می لنگد. مگر می شود واقعیتی چنان سهل این قدر دشوار باشد به بیان آوردنش؟ اما گاهی به اعتراف بی دلیل می ماند. مثل ژان والژان که تا وقتی شان ماتیو ی تیره بخت را به جایش اشتباهی نگرفته بودند داشت سربلند زندگی می کرد. گیرم با اسمی دیگر. حقیقت وجود آدمی چیست؟ آنچه بوده؟ یا آنچه هست؟ اصلا آیا فرقی هست بین این دو؟ بگذریم. همان ژان والژان اما در نهایت اعتراف می کند. اعترافی تلخ، منجر به انزوایی مرگزا. نه برای آنکه کسی را به اشتباه به جایش می خواستند مجازات کنند. نه. فقط برای اینکه می خواست وجدانش آسوده باشد. می خواست وجدانش آسوده باشد؟ اما انگار زندگی با وجدان آسوده آب شان به یک جو نمی رود. همیشه اشتباه هست. همیشه باری هست بر وجدان. چیزی که در پیاده روی های طولانی تک نفره، وقتی ذهن بر چیز مشخصی متمرکز نیست، عاقبت شانه ها را خم می کند.

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹


خیال می کنی می شناسی ام. نمی دانم کجا و کی، کدام گوشه ی وجودم در ذهن تو چنین انعکاسی یافته. با این حال از لحن سوال هایت می فهمم که نمی دانی. و فکر می کنم به اینکه اگر می دانستی من کی ام. اگر می دانستی من چه کرده ام. از تصور وحشتت به خنده می افتم. از تصور آن لحظه ای که ناگهان تصویر "آدم خوب" که از من در ذهن داری در هم می شکند و من می شوم نماد تمام بدی ها و زشتی های این عالم. خیلی ساده به خاطر یک نباید بزرگ که در ذهن توست. که در ذهن من بود تا قبل از زیر پا گذلشتن اش و دیدن اینکه من بزرگترم و فکر کردن به اینکه چه قدر ساده قضاوت می کنیم و چه قدر ساده برچسب خوب و بد می زنیم. می دانی، همین فکرهای من هم به نوعی قضاوت است. قضاوت تو. پیش داوری در مورد برخوردت. می دانم. می فهمم و سعی می کنم این ها نشود مبنای رابطه ام با تو. تویی که دوست هستیم. تویی که نمی شناسم ات. و ایراد نیست نشناختن ات. چندی است احساس می کنم که هیچ کس را نمی شناسم. همه را از پنجره ی زندگی ام و تجارب شخصی ام می بینم. و این پنجره نه شفاف است کاملا و نه بی رنگ. کج و راست چیزهایی می بینم. می دانم که نه تویی این تصاویر در هم. به خیالی در تو جذب شده ام شاید. ولی گاهی خیال تنها چیزی است که برای ما می ماند. وقتی صحبت از آدم های دیگر است. از دنیاهای دیگر. چه داریم جز خیالی مبهم از آنچه می پنداریم در ایشان نهفته دیده ایم؟

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

سراغت را می گرفتم. زیاد. هر روز و بلکه روزی چند بار. و تو چند روز یک بار جواب می دادی که سرم شلوغ است. به کوتاه ترین شکل ممکن. من مدام از خودم می پرسیدم نکند دارم چنگ می زنم به دری که تو محکم به رویم بسته ای و خیال باز کردنش را هم نداری. با این حال امیدوار بودم. و امید بد دردی است. دردی است که درمان خودش است. تا آن شبی که سراغت را گرفتم و مختصر گفتی که این اطراف نیستی و من با خودم فکر کردم که چرا چند روز قبل که پرسیدم نگفتی این اطراف نخواهی بود تا من امید نبندم به بودنت و ناگهان چیزی شکست در من. نه فقط بغض. نه. امیدی که به بودنت داشتم شکست. فرو ریخت تمام خیالاتم. کمی اشک ریختم. زیر پتو مچاله شدم. سرد شده بودم. سرمایی در عمق وجودم بود که با هیچ چیز برطرف نمی شد. و همان جا، همان لحظه، فهمیدم که اشتباه می کرده ام. فهمیدم که این در را حتی اگر بخواهی روزی روزگاری باز کنی، من حاضر نیستم عمرم را و تمام وقایعی که دور از این در رخ خواهد داد برای احتمالی ضعیف فدا کنم. دیگر سراغت را نگرفتم. چه قدر طول کشید؟ دو هفته یا سه هفته؟ سراغ می گیری و در نهایت می گویی انگار که داری از من خداحافظی می کنی. و من شگفت زده می مانم. تو که حتی از پشت در هم سلامم را پاسخ ندادی. حالا جوری می گویی که انگار من باید می ماندم. باید بیشتر صبر می کردم. حق با توست، تو به صبر بیشتری نیاز داشتی. من اما آدم صبوری نیستم. برو بگرد پی ایوب. من نیستم.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

نمی شود. این طور نمی شود. حل مسئله ام دو بخش داشت و من به قسمت اول بسنده کرده بودم و مغرورانه خیال می کردم که حل شد. تمام شد. رفت به بایگانی ذهن. در بخش مسائل بی خطر. مسائل حل شده. آن ها که دیگر توان آزردنم را ندارند. اما امروز یادم انداخت که نه. که قسمت دوم را چه قدر ساده انگارانه از قلم انداخته ام. نه که نمی دانستم قسمت دومی هم وجود دارد. نه. می دانستم. اما خوش خیال بودم و گمان می کردم هرگز با آن روبه رو نخواهم شد. دیدم اش. قد علم کرده جلوی رویم. نمی شود. لیوان آب دستم بود هم باید زمین می گذاشتم و می نشستم به آرام آرام مطالعه کردن وجود غول پیکرش. شروع کردم به نگاه کردن. چشمم به خودم خورد. یادم آمد بزرگترین ترس ها اغلب از خود آدم سر چشمه می گیرند. دست خودم را گرفتم و کشیدم بیرون از دل آن غول. آب رفت. کوچک شد. آن قدر که دیگر ترسناک نبود. شد یک مسئله که باید حل شود. می شود که حل اش کرد. حالا اینجا که نشسته ام و دارم این ها را تایپ می کنم، عمده ی ذهنم دارد باهاش دست و پنجه نرم می کند. در جدالم، اما امیدوارانه؛ پیروزمندانه. می دانم که حل می شود. می دانم که همیشه آخرین مسئله، همان که هنوز حل نشده، همان، سخت ترین به نظر می رسد. در استراحت میان دست و پنجه نرم کردن مان، نگاهی می اندازم به قفسه ی بایگانی مسائل حل شده. همه ی سخت ترین مسائل دیروزها و شوخی های امروز. پر از غرور. پر از انرژی. زندگی ام را دوست دارم. مسئله حل کردن را دوست دارم.