شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹


دروغ چرا؟ من هم گاهی دلم می گیرد. گاهی می ترسم. گاهی غصه می خورم. گاهی دلم حضور کسی را می خواهد که نیست. اما سعی می کنم دلیل نوشتنم نشود این احوالات. یک زمانی بود که فقط وقتی دلم می گرفت می نوشتم. می نوشتم که آرام شوم. مثل افیون بود برایم. تسکینی بر دردها. و هیچ وقت راضی نبودم. دوباره که می خواندم نوشته هایم را به دلم نمی نشستند. روان نبودند. پشت شان تلاشی بود برای رها شدن هر چه سریع تر. موقع نوشتن تلاش می کردم خیلی سریع آنچه آزارم می داد را بیرون بریزم و این شتاب زدگی بعدا که می خواندم شان آزارم می داد. حالا اما می نویسم برای لذت ناشی از نوشتن. لذت آفریدن چیزی. حتی اگر کوچک. حتی اگر ناچیز. لذت گرا شده ام. صادقانه اش این است: هر چه نگاه می کنم می بینم انگیزه ی تمام کارهایم "من" است. خوشحال تر کردن این موجود. حتی اگر مطمئن نباشم این من واقعا وجود دارد یا تنها خیالی است. خیالی در ذهن داستان پردازی نابغه که به خیالش قدرت خیال پردازی هم داده. دیروز با دوستی بحث می کردیم. فلسفه بافی های پس از نیمه شب. شروع بحث بر می گشت به چند روز پیش. به فیلم آسمان وانیلی. و به اینکه اگر بدانی داری خواب می بینی، بیدار می شوی یا به خواب ادامه می دهی؟

what is happiness to you?

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

با هم که حرف زدیم امروز، ازت سوالی پرسیدم که قبلا هم پرسیده بودم. جواب دادی گفته بودم که...
حافظه ام ضعیف شده یا دوستیمان؟ راستش گمان نکنم حافظه ام آن قدر ضعیف شده باشد که همه چیز را گردنش بیندازم. ته دلم خالی شد از فکر اینکه این قدر زود، این قدر راحت از یاد می بریم. کوتاهی کرده ام. کوتاهی کرده ایم. هنوز عادت نکرده ام به این دوستی هایمان یک شبه به دنیای مجازی کوچیده اند. به اینکه حالا دیگر نه نگاه هایمان در هم گره می خورد و نه می توانیم همدیگر را در آغوش بکشیم و فشار بدهیم و مطمئن باشیم از بودنمان. تنها چیزی که باقی مانده کلام است. در این دنیای جدید نمی شود کنار هم نشست و با هم به یک موسیقی گوش داد و هر از چند گاهی کلمه ای یا آهی یا حتی نگاهی رد و بدل کرد. در این فضا، سکوت که می کنیم، من دارم می گردم پی فلان صفحه ی وب که فلان چیز را ببینم، ایمیل های جدیدم را می خوانم، یا هر کار دیگری. هر چه هست تو در آن نیستی. به خودم دلداری می دهم که حتما او هم همین کارها را می کند. در این دنیا سکوت که می کنیم گاهی حتی یادمان می رود داشته ایم با هم حرف می زدیم. تا شاید بعد از ساعتی سراغی از هم بگیریم که فلانی، هنوز هستی؟ بلکه خیالمان راحت شود. اینجا بودنمان به کلام بند است. به کلامی که گم شده چند وقتی است. به کلامی که فرومی خورمش چون که خیال می کنم حرف زدن از زندگی روزمره ام کسالت بار است، به کلامی که تو نمی گویی برای هزار دلیل قانع کننده که در ذهنت می آوری یا شاید فقط به یک دلیل ساده. اینکه مثل من به اینکه رفاقت می تواند از این تبعید جان سالم به در برد باور نداری.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

سهراب جان! با خودت بودی یا این من از آن من هاست که نویسنده می گوید بلکه مخاطب وقتی به صدای بلند می خواندش آه از نهادش بربیاید که این همان است که می خواستم در وصف حالم بگویم؟

بگذریم سهراب. تو که خیلی وقت است تنهایی در اردهال کاشان. تنهایی ات هم چیز پنهانی نیست. گمان نکنم حتی خودت هم توان فراموش کردنش را داشته باشی. من اما هنوز نرسیدم به آنجا که تویی. و مادام که نرسیده ام، فراموشی گریبانم را می گیرد گاهی. بس که فریبنده است این خیال.

اولین بار نیست، آخرین بار هم نخواهد بود. همه چیز زیر سر این ذهن قصه پرداز من است. من شاید بهتر بود می رفتم داستان پرداز می شدم، بلکه از این عطشِ بازی کردنِ قصه هایی که هرگز ننوشته ام رها می شدم. اما قصه هایم هیچ وقت رنگ و بویی را که بازی های واقعیت و خیالم داشتند، پیدا نکردند. این است که از نوشتنشان دست برداشتم و به بازی ام ادامه دادم. به رویای افسار گسیخته ام.

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹


من خودم را دوست دارم. اخیرا پی برده ام که من خودم را دوست دارم. زیاد. فهمیده ام که می توانم اشتباه کنم. می توانم خودم را ببخشم. بی خیال قضاوت کسانی که نمی بخشندم. آن هم در جایی که فقط به من مربوط است و آن ها نمی دانم به کدام حق خیال می کنند توان انتخاب شان برای زندگی من بیشتر است. بر زندگی اشراف بیشتری دارند. بر زندگی من. حس این روزهایم، حس زندگی است. زندگی واقعی. با اشتباه. با شکست. با اندوه. و با شادی آرام دوست داشتن خود. دارم آرام آرام می فهمم که چرا اریک فروم این قدر بر نیمه ی دوم فرمان «همسایه ات را همچون خودت دوست بدار» تاکید می کند. بر آن بخش خودت را دوست بدار. این پیش فرض نیست. خیلی وقت ها درد می کشیم. دردی که نمی فهمیم از کجا آب می خورد. گاهی اسم اش را می گذاریم احساس گناه. گاهی خیال می کنیم درد این است که می خواهیم کامل باشیم اما نیستیم. درد قضاوت شدن شاید. می فهمیم چیزی نیست اما نمی فهمیم چه. گاهی دلمان چیزی می خواهد. اما بروز نمی دهیم. از ترس؟ نمی دانم. شاید نمی خواهیم کسی بفهمد که چه خواسته ایم، مبادا که مسخره بپنداردش، یا حقیر بینگاردش. و مادام که خودمان را آن قدر دوست نداریم که شانه بالا بیندازیم که همینم من، چه تو بزرگ داری ام چه مسخره و حقیر، می ترسیم و نمی فهمیم چرا ترسیده ایم.
گاهی با خودم خیال می کنم که باران که ببارد کفش هایم را در خواهم آورد و پا برهنه بدون چتر بدون لباس گرم به خیابان خواهم رفت. باران می بارد و من باز گوشه ی اتاقمم. این بدن را هم دوست دارم. دلم نمی خواهد ساده به چنگال سرما خوردگی بدهمش.

این روزها مدام قصه ی زنی که شبی را گم کرده بود* یادم می آید. من اما گم نکردم شبی را. من در شبی رها کردم تمام چیزی را که گفته بودندم که محکم نگه دار، رها کردم. یادم می آید. ناگهان احساس کردم تمام دلایلی که برای نگاه داشتنش به خوردم داده اند به هیچ کار آدمی نمی آیند، جز خیال فروختن اش، در آینده ای دور یا نزدیک به بهایی گزاف. از این سوداگری دلزده شدم. رهایش کردم. گذاشتم تا اولین کسی که می خواهد بیاید و ببردش. و طولی نکشید که دیگر نبود. و من که گمان می بردم نبودن اش خلایی بزرگ باشد، دیدم که باری از فکرم برداشته شد. خلاء همیشه هم بد نیست. وقتی چیزی بیهوده فضا اشغال کرده، خالی بودن جایش بهتر پر بودن است. با یک فضای خالی هزار گزینه به روی آدم باز می شود. هزار هزار راه برای پر کردن اش و حتی لذت بردن از خالی بودن اش وجود دارد. از اینکه دیگر چیزی برای فروش ندارم هنوز گاهی دلم می لرزد. در این دنیای سوداگر. با این حال به خودم تلنگر می زنم که هی! تو که به هر حال از این مبادلات دلزده بودی. تو که به هر حال نمی خواستی اسیر این خرید و فروش ها شوی. حالا دیگر راه وسوسه شدن را هم بسته ای. محکم. رها. و باز یاد آن شبی می افتم که رها کردم اش. آن خیال ها. آن رویاها. و باز دلم قرص می شود. می دانم شاید راه بهتری هم بود برای رهایی. با این حال راضی ام. شادم.

* دل فولاد - منیرو روانی پور. بخوانید اگر در دسترس تان هست.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

بعضی وقت ها بعضی حرف ها را آدم برای دل خودش می گوید. حتی می نویسد. می نویسم که شاید بعدها، خیلی دور از الان خوانده شود. هنوزم اما جرئت حرف زدن از بعضی خاطرات نیست. و گاهی با خودم فکر می کنم چه طور، چیزی از سر گذرانده ام که جرئت گفتن اش را ندارم. جایی از استدلال هایم می لنگد. مگر می شود واقعیتی چنان سهل این قدر دشوار باشد به بیان آوردنش؟ اما گاهی به اعتراف بی دلیل می ماند. مثل ژان والژان که تا وقتی شان ماتیو ی تیره بخت را به جایش اشتباهی نگرفته بودند داشت سربلند زندگی می کرد. گیرم با اسمی دیگر. حقیقت وجود آدمی چیست؟ آنچه بوده؟ یا آنچه هست؟ اصلا آیا فرقی هست بین این دو؟ بگذریم. همان ژان والژان اما در نهایت اعتراف می کند. اعترافی تلخ، منجر به انزوایی مرگزا. نه برای آنکه کسی را به اشتباه به جایش می خواستند مجازات کنند. نه. فقط برای اینکه می خواست وجدانش آسوده باشد. می خواست وجدانش آسوده باشد؟ اما انگار زندگی با وجدان آسوده آب شان به یک جو نمی رود. همیشه اشتباه هست. همیشه باری هست بر وجدان. چیزی که در پیاده روی های طولانی تک نفره، وقتی ذهن بر چیز مشخصی متمرکز نیست، عاقبت شانه ها را خم می کند.

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹


خیال می کنی می شناسی ام. نمی دانم کجا و کی، کدام گوشه ی وجودم در ذهن تو چنین انعکاسی یافته. با این حال از لحن سوال هایت می فهمم که نمی دانی. و فکر می کنم به اینکه اگر می دانستی من کی ام. اگر می دانستی من چه کرده ام. از تصور وحشتت به خنده می افتم. از تصور آن لحظه ای که ناگهان تصویر "آدم خوب" که از من در ذهن داری در هم می شکند و من می شوم نماد تمام بدی ها و زشتی های این عالم. خیلی ساده به خاطر یک نباید بزرگ که در ذهن توست. که در ذهن من بود تا قبل از زیر پا گذلشتن اش و دیدن اینکه من بزرگترم و فکر کردن به اینکه چه قدر ساده قضاوت می کنیم و چه قدر ساده برچسب خوب و بد می زنیم. می دانی، همین فکرهای من هم به نوعی قضاوت است. قضاوت تو. پیش داوری در مورد برخوردت. می دانم. می فهمم و سعی می کنم این ها نشود مبنای رابطه ام با تو. تویی که دوست هستیم. تویی که نمی شناسم ات. و ایراد نیست نشناختن ات. چندی است احساس می کنم که هیچ کس را نمی شناسم. همه را از پنجره ی زندگی ام و تجارب شخصی ام می بینم. و این پنجره نه شفاف است کاملا و نه بی رنگ. کج و راست چیزهایی می بینم. می دانم که نه تویی این تصاویر در هم. به خیالی در تو جذب شده ام شاید. ولی گاهی خیال تنها چیزی است که برای ما می ماند. وقتی صحبت از آدم های دیگر است. از دنیاهای دیگر. چه داریم جز خیالی مبهم از آنچه می پنداریم در ایشان نهفته دیده ایم؟

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

سراغت را می گرفتم. زیاد. هر روز و بلکه روزی چند بار. و تو چند روز یک بار جواب می دادی که سرم شلوغ است. به کوتاه ترین شکل ممکن. من مدام از خودم می پرسیدم نکند دارم چنگ می زنم به دری که تو محکم به رویم بسته ای و خیال باز کردنش را هم نداری. با این حال امیدوار بودم. و امید بد دردی است. دردی است که درمان خودش است. تا آن شبی که سراغت را گرفتم و مختصر گفتی که این اطراف نیستی و من با خودم فکر کردم که چرا چند روز قبل که پرسیدم نگفتی این اطراف نخواهی بود تا من امید نبندم به بودنت و ناگهان چیزی شکست در من. نه فقط بغض. نه. امیدی که به بودنت داشتم شکست. فرو ریخت تمام خیالاتم. کمی اشک ریختم. زیر پتو مچاله شدم. سرد شده بودم. سرمایی در عمق وجودم بود که با هیچ چیز برطرف نمی شد. و همان جا، همان لحظه، فهمیدم که اشتباه می کرده ام. فهمیدم که این در را حتی اگر بخواهی روزی روزگاری باز کنی، من حاضر نیستم عمرم را و تمام وقایعی که دور از این در رخ خواهد داد برای احتمالی ضعیف فدا کنم. دیگر سراغت را نگرفتم. چه قدر طول کشید؟ دو هفته یا سه هفته؟ سراغ می گیری و در نهایت می گویی انگار که داری از من خداحافظی می کنی. و من شگفت زده می مانم. تو که حتی از پشت در هم سلامم را پاسخ ندادی. حالا جوری می گویی که انگار من باید می ماندم. باید بیشتر صبر می کردم. حق با توست، تو به صبر بیشتری نیاز داشتی. من اما آدم صبوری نیستم. برو بگرد پی ایوب. من نیستم.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

نمی شود. این طور نمی شود. حل مسئله ام دو بخش داشت و من به قسمت اول بسنده کرده بودم و مغرورانه خیال می کردم که حل شد. تمام شد. رفت به بایگانی ذهن. در بخش مسائل بی خطر. مسائل حل شده. آن ها که دیگر توان آزردنم را ندارند. اما امروز یادم انداخت که نه. که قسمت دوم را چه قدر ساده انگارانه از قلم انداخته ام. نه که نمی دانستم قسمت دومی هم وجود دارد. نه. می دانستم. اما خوش خیال بودم و گمان می کردم هرگز با آن روبه رو نخواهم شد. دیدم اش. قد علم کرده جلوی رویم. نمی شود. لیوان آب دستم بود هم باید زمین می گذاشتم و می نشستم به آرام آرام مطالعه کردن وجود غول پیکرش. شروع کردم به نگاه کردن. چشمم به خودم خورد. یادم آمد بزرگترین ترس ها اغلب از خود آدم سر چشمه می گیرند. دست خودم را گرفتم و کشیدم بیرون از دل آن غول. آب رفت. کوچک شد. آن قدر که دیگر ترسناک نبود. شد یک مسئله که باید حل شود. می شود که حل اش کرد. حالا اینجا که نشسته ام و دارم این ها را تایپ می کنم، عمده ی ذهنم دارد باهاش دست و پنجه نرم می کند. در جدالم، اما امیدوارانه؛ پیروزمندانه. می دانم که حل می شود. می دانم که همیشه آخرین مسئله، همان که هنوز حل نشده، همان، سخت ترین به نظر می رسد. در استراحت میان دست و پنجه نرم کردن مان، نگاهی می اندازم به قفسه ی بایگانی مسائل حل شده. همه ی سخت ترین مسائل دیروزها و شوخی های امروز. پر از غرور. پر از انرژی. زندگی ام را دوست دارم. مسئله حل کردن را دوست دارم.

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

رمز عبورهای مختلف برای جاهای مختلف دارم. برای این ایمیل، برای آن سایت، برای آن کارت. بعد از این همه وقت به رمزها عادت کرده ام. چندان فکر نمی کنم قبل از فشردن کلیدها. اما گاهی رمز یکی را برای دیگری می زنم. گاهی حواسم نیست و تا پیغام هی کاربر، جایی از کارت می لنگد و نمی توانی وارد شوی را دریافت نکنم نمی فهمم که اشتباه کرده ام. گاهی اما درست لحظه ای که با همان سرعت که کلیدهای اشتباه را فشرده ام کلید تایید را فشار می دهم، یادم می آید که این که رمز اینجا نبود.
پیچیده ترش مربوط به وقتی است که با آدم ها طرفم. هر آدمی راه و رسم خاص خودش را می طلبد. با بعضی ها نمی شود شوخی کرد. با بعضی ها نمی شود حرف خیلی شخصی زد. با بعضی باید محتاط بود مبادا که حس کنند کسل کننده اند و حرف هایشان را بخورند. با بعضی باید مشتاق بود و شعله ی وجودشان را باد زد که گر بگیرند و نور و گرمایشان فرا بگیردت. با بعضی باید صبور بود. آن قدر که خودشان ذره ذره در را باز کنند. اشتباه گاهی بهایش خیلی سنگین تر از هی فلانی جایی از کارت می لنگد است. آب رفته که به جوی برنمی گردد، اما گاهی می شود آب جدیدی جایگزین آب رفته کرد، گاهی هم نمی شود. و این وقت هاست که سنگین است. و این وقت هاست که تو می مانی و همه ی حرف های بر زبان نیامده، همه ی سکوت های بی موقع، و حرف های بیجا.

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹


اینجا در اتاقم که می نشینم، هر چند دقیقه یک بار صدای مبهم و دور قطارها را می شنوم. قطارهایی که می آیند و می روند. و خیال رفتن به جایی دور به سرم می زند. خیال رفتن به مقصدی نامعلوم. انگار که مرا صدا می زند هر قطار. و من که نمی روم، ناامید و اندوه زده دور می شود. می رود. و من هم چنان در اتاقم. نشسته بر صندلی، پشت میز، یا دراز کشیده بر تخت، فکر می کنم به همه ی جاهایی که هنوز ندیده ام. به همه ی جاده ها. و شوق رفتن در اعماق وجودم سر می زند. تازه آمده ام اینجا. اما با یک بار بریدن و کندن از همه چیز، فهمیده ام که می شود رفت و نگذاشت حسرت آنچه نیست شوق کشف را خفه کند. این است که با خیال راحت می گذارم پا بگیرد خیال رفتن.

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

صبح. با صدای ضجه بیدار می شوم. زنی بی تابی می کند. نامفهوم بودن آن چه بر آن طنین دردمند سوار شده یادآوری می کندم که کجا هستم و ذهن نیمه خوابم شروع می کند به تشخیص کلمات از میان آواهای زبانی که هر چند زندگی روزمره ام با آن می گذرد زبان مادری ام نیست. زبان پیش فرض ذهنم هنوز زبان مادری ام است. این است که کمی طول می کشد تا بفهمم. زن هنوز ضجه می کشد. رانندگی می کرده. به کسی زده. اول فکر می کنم به سگی آواره در خیابان زده. کمی طول می کشد تا بفهمم که قربانی مردی بودی میانه سال. مرد را نمی توانم ببینم. چند نفر از همسایه ها آمده اند بیرون. دلم می خواهد بروم پایین. یک لیوان چایی دارچین بدهم دست زن. بغل اش کنم. چه چیز مانعم می شود؟ ترس از اختلاف زبان؟ تفاوت فرهنگ؟ نمی دانم. شاید هیچ کدام. شاید هر دو. یک نفر 911 را می گیرد. می روم چایی دارچین درست می کنم. بر می گردم در اتاق. صدای آژیر. پلیس؟ آمبولانس؟ نه. آتش نشانی. چند مامور می آیند. زن کمی آن طرف تر. نگاه می کند و اشک می ریزد. مردی سعی می کند نگاهش را منحرف کند. هنوز ندیده ام صحنه ی دلخراشی را که زنی را چنین به ضجه واداشته. مرد را چند لحظه، از موقعی که روی برانکارد می گذارندش تا واقتی می برندش توی ماشین می بینم. سرش را پانسمان کرده اند. چهره اش را نمی توانم ببینم از بس که خون روی صورتش ریخته. گردنش را آتل بسته اند. نمی فهمم به هوش است یا نه. حدس می زنم که نیست. اما هنوز زنده است. این را از تلاش امدادگران می فهمم. زنده است. می روم چایی ام را آماده می کنم. با یک لقمه ی کوچک و میوه. تنقلاتی برای یک روز طولانی در دانشگاه. راه می افتم. بیرون که می روم خون می بینم بر زمین. زیاد است. خیلی زیاد. نمی فهمم گودال آبی بوده و خون مرد در آن ریخته و یک سره سرخ تیره اش کرده یا همه اش خون مرد است. امیدواری ام به فکر اینکه شاید تمامش خون مرد بوده باشد مجال جولان نمی دهد. زن هنوز آن سوی خیابان ایستاده. نگاهش نمی کنم. نمی دانم چرا. شاید خجالت می کشم از خودم که نمی روم بهش چایی بدهم در آن صبحی که این آشفتگی به لرزه اش افکنده، بلکه کمی گرم شود. به خودم نهیب می زنم که برو دانشگاه. امروز امتحان داری. مگر نه که می خواستی بروی کتابخانه درس بخوانی. قدم تند می کنم. از کنار پلیس هایی که خیابان را بسته اند تا هیچ ماشینی وارد و خارج نشود می گذرم.

ظهر. درسم را خوانده ام. عجیب آرامم. ناهار هم خورده ام سیر و پر. می روم الف صفر دانشکده. اینجا البته بهش نمی گویند الف صفر. می گویند "رست روم" اما خوب. بعد از چهار سال برای من این اسم دیگر نمی تواند جای الف صفر را بگیرد. می آیم بیرون. استاد محبوبم را می بینم. یک لبخند بزرگ به اضافه ی یک سلام به زبان نامادری. نمی دانم چرا هر بار این آدم را می بینم دلم می خواهد بغلش کنم. اما نمی کنم. می روم سمت آزمایشگاه. او هم می آید در آزمایشگاه. به دو دانشجویش که در آزمایشگاه ما هستند چیزی می گوید که فارسی اش می شود هی رفقا! بریم ناهار. حسودی ام می شود. دلم بدجور می خواهد این صمیمت و لطفش را. یاد ناهار خودم می افتم که تنها خوردم. و یادم می افتد که چه قدر تنها ناهار خوردن برایم غریب بود تا همین چند وقت پیش. ناگهان حس می کنم که هوای آزمایشگاه سنگین تر از همیشه است. می روم بیرون. یک ربع می نشینم روی یک نیمکت. پاییز عزیز. و برگ هایی که بر بال باد سوارند. اینجا تازه دارم توصیف هایی از پاییز را که همیشه شنیده بودم به عنوان حقیقت این فصل می بینم. درختانی که هر کدام یک رنگ می شود. نه اینکه همه قهوه ای شوند. می نشینم و می گذارم باد بیاید موهایم را به بازی بگیرد. برگ ها را بازیگوشانه روی لباسم بریزد. وقتی بلند می شوم از جایم، احساس می کنم بهترم. هنوز تنها هستم. اما تنهایی آن روی خوشش را بهم نشان داده.

عصر. امتحان را داده ام. هنوز در نوشتن به این زبان نامادری به قدر کفایت مهارت ندارم. این است که کمی وقت کم می آورم. خوشبختانه عقل کرده ام و اول بخشی را که می توانستم سریع بنویسم نوشتم. دلم پیاده روی می خواهد. راه می افتم. پل بروکلین خیلی دور نیست. تمام وسایلم را در آزمایشگاه می گذارم. فقط کاپشن و کارت دانشجویی و موبایلم را می برم با خودم. حتی کیف پول هم همراهم نیست. راه می روم و راه می روم. پل دراز است و آدم های زیادی می آیند برای پیاده روی. کمتر کسی را می بینی که تنها آمده باشد. آن ها هم اغلب سن و سالی ازشان گذشته. با خودم فکر می کنم شاید من پیرتر از آنم که ظاهرم نشان می دهد. خیلی پیرتر از آنچه شناسنامه ام می گوید. خورشید پشت ابرهاست. همین طور که پایین می آید، انگار که طلوع وارونه ای را دارم نگاه می کنم. آن قدر می ایستم که خورشید از پایین ابرها کامل طلوع کند. خیره می شوم به درخشش آب های اطراف بانوی آزادی. راه می افتم و بر می گردم دانشگاه. گرسنه ام. وسایلم را بر می دارم و بر می گردم سمت خانه. زندگی ادامه دارد. باید غذا درست کرد.

شب. در مترو ایستاده ام. دختری کمی آن طرف تر ایستاده. می بینم که سست است انگار. در این ساعت از شبانه روز اغلب مردم خسته و بی حال اند. نگاهش نمی کنم دیگر. صداهای مردم و تکرار بلند بلند جمله ای:
Are you okay
و صدای شماتت باری که می گوید
of course she's not okay
بر می گردم. می بینم دختر بر زمین افتاده. بی حال. زنی زود می جنبد و دکمه ی صحبت با مامور قطار را فشار می دهد. دختر ناگهان به هوش می آید. می گوید چیز نشده. اصلا خاطره ای از بی هوش شدنش در ذهنش ثبت نشده. می گوید چیزی نشده. فقط زمین افتادم. آن همه نگاه نگران را که می بیند، به شک می افتد و از پسری که رو به رویش است می پرسد. ایستگاه بعد، دختر همراه چند مسافر پیاده می شود.
کمی بعد صندلی ها خالی می شوند. از مزایای اینکه مقصدت نزدیک به آخر خط باشد. زن و مردی رو به رویم نشسته اند. زن به زور دندان با ناخن هایش ور می رود. کمی بعد تر می فهمم دارد سعی می کند ناخن های مصنوعی اش را بکند. هر یک تکه را که می کند همان جا تف می کندش. هر از گاهی به داد و فریاد به مرد چیزی می گوید که نمی فهمم. تمایلی هم ندارم بفهمم. مرد اما می خندد. بچه ای هم توی کالسکه خواب است کنارشان. ترکیب شان طوری است که با تمام تلاشی که به کار می برم، باز هم مدام نگاهم سمتشان می افتد. مدام به خودم نهیب می زنم که نکن. به جایی دیگر نگاه کن. این زن از آن هایی نیست که وقتی چشم در چشم می شوید با یک لبخند یک ارتباط انسانی مسالمت آمیز برقرار کنید. اما تمام این نهیب ها راه به جایی نمی برد. آخرش درست چند ثانیه مانده به اینکه پیاده شوم، فریاد زن به خود می آوردم که هی، چه مرگته هی زل می زنی به من. جوابی نمی دهم و می گذارم زن به هوارهایش ادامه دهد. فکر می کنم به گوشواره های قشنگی که به گوش داشت. پیاده که می شوم هنوز دارد هوار می کشد. خشم لحنش اما در حینی که دارم پیاده می شوم، جای خود را به تمسخر و تحقیر می دهد. خوبی این زبان نامادری این است که هر وقت بخواهم می توانم با تمرکز نکردن به راحتی نفهمم دیگران چه می گویند. تپش قلبم کمی بالا رفته. اما نسیم خنک سر شب جایی برای آشفتگی و نگرانی و هر نوع حس ناخوشایند نمی گذارد. راه می روم. آرامم. فکر می کنم به یک روز. به همه ی اتفاقات...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹


آدم گاهی دل می بندد. به چیزی که می داند از دست خواهد رفت. به چیزی که می داند باقی نخواهد ماند. بعد وقتی که رفت آن چیز، وقتی که تمام شد، نگاه می کند به دلش و می بیند ای دل غافل، آن بند محکم تر از این حرف ها بوده و یک تکه از دل را با خود کنده، و آن وقت است که درد شروع می شود. نگاه می کند به جای خالی آن چیز، به گوشه ای از دل که دیگر نیست. و گاهی چیزهایی که نیستند شدیدتر به آدم یادآوری می کنند تا آن چیزهایی که هستند. تا آن ضربدر بی زبان روی دست. همه ی نشانه ها پاک می شوند اما چیزی درون آدم، جای خالی تکه ای از دل، خیلی طول می کشد تا دیگر به چشم نیاید زیاد. مگر اینکه دوباره دل ببندد به چیزی دیگر. تا مگر راحت تر از یاد ببرد آن جای خالی را. آن وقت است که می شود مثل آن میخواره ی اخترک نمی دانم چندم که می نوشید که فراموش کند که شرمنده است از میخوارگی. و غرق می شود. ولی اگر قابلیت غرق شدن نداشته باشد، اگر نیرویی درونی به دست و پا زدن وادارش کند آرام آرام شنا یاد می گیرد. اما شنا یاد گرفتن هیچ چیز را آسان تر نمی کند. به جای غرق شدن و از یاد بردن دردها، تحمل می کند و امید می ورزد و امید به دل بستن وا می داردش. و در پی دل بستن ها درد هست. و خستگی از شنا کردن پیوسته. و جاهای خالی که هر بار بزرگتر می شوند. هیچی که یادآور همه ی هست های از دست رفته است. همه ی دل بستگی های بر باد رفته. و با این حال دلی هست که هر بار انگار در پی از دست دادن ها بزرگ می شود، شاید کمی بی قواره، اما برخلاف انتظار، با آن همه تکه هایی که کنده شده در طول زمان، هنوز چیزی هست که می تپد، و هنوز می تواند دوست بدارد. گیرم کمی دردمند، اما هنوز دوست می دارد. حتی شاید بیشتر از قبل و رهاتر. چیزی مثل طعم گزنده و دوست داشتنی یک فنجان قهوه غلیظ تلخ.

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹


انگار که بر لبه ی تیغ ایستاده باشی. و زیر پایت این قدر مه گرفته باشد که ندانی. که مدام در هراس باشی قدم بعدی ات آیا سقوط است. و مدام امیدوار باشی که قدم بعدی آیا زمین استوار زیر پایت خواهد بود. و در هر قدم امید و هراس از دو سو در گوش ات بخوانند. برو. نرو. و تو به امید دل ببندی و بروی. مدام به خودت بگویی نمی ترسی در حالی که ته دلت می لرزد. و بروی. مدام به خودت بگویی که حتی سقوط هم پایان کار نیست. دوباره می شود بلند شد. فقط باز درد. و باز زخمی که می دانی باید پنهانش کنی. خم به ابرو نیاوری. و باز دردی تکراری و فکر اینکه بالاخره روزی آیا به سر خواهد آمد این درد. و تردید. و دلداری دادن به خود که این هم می گذرد. زهرخندی که به یادآوردن دردهای کهنه بر لبانت می آورد. دردهای قدیمی تلنبار شده بر هم. و فکر اینکه هنوز ظرفیت روی هم انبار کردن درد را داری. ولی اگر یک روز این انبان پر شود و دیگر کش نیاید چه به روزت خواهد آمد.

همه ی این ها را باید می گفتم بهت. آن روز که نشسته بودم و نشسته بودی و مدام می پرسیدی چه در فکرم هست و چرا این قدر ساکتم. سکوت کردم. خیال می کردم که در گفتن فایده ای نیست. بیهوده بود خیالم. نگفتن از گفتن هم بی فایده تر است. و من در دشت بی حاصل نگفتن هایم تنها مانده ام این روزها. و چه قدر دلم می خواست الان بودی و می پرسیدی.


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من

(سکوت سرشار از ناگفته هاست - مارگوت بیگل - احمد شاملو)

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹


از اول هم می دانستم. می رویم. همیشه قصه همین است. باید رفت. ماندن برای ما معنی ندارد. از تبار کولی ها بودیم و این را می دانستیم. سرنوشت ما این نبود که فاصله فیزیکی مان کم بماند. کم یا زیاد را چه چیز مشخص می کند؟ معیار قیاس چیست؟ یک متر، یک کیلومتر، ده هزار کیلومتر. چه فرق می کند؟ هنوز که با هم حرف می زنیم. هنوز که از احوال هم با خبریم. حالا گیرم که بستر زندگی هامان با هم فرق دارد. فرق داشته باشد. به من و تو چه. من این تو را هر جا که باشد دوست دارم. تو با این من هر جا باشد و در اطرافش هر چه بگذرد دوستی. از اول می دانستیم که رفتن اجتناب ناپذیر است. می دانستیم. و رفتیم به راه خودمان.
کولی بودن را، احساس عدم تعلق به هیچ جا را، این آوارگی را، دوست دارم. آدم می تواند یک جا ساکن شود و در حسرت رفتن و رفتن و آوارگی بسوزد. می تواند هم برود. همیشه لازم نیست راه دوری برود. همین که برود جایی که کسی نمی شناسدش هم کافی است. گاهی حتی نیمکت یک پارک می تواند این حس را برآورده کند. یک عالمه چهره ی ناآشنا، صداهای غریبه. انگار که تو از بیرون به این دنیا نگاه می کنی. به خوشی هایشان. به خستگی هایشان. به علایق شان. کوچک و بزرگ. و حس می کنی که متعلق نیستی به هیچ کس و هیچ جا. و می توانی بروی. بی دلتنگی. بدون اینکه کسی را دلتنگ کنی. و با این حال عجیب نزدیک حس می کنی خودت را به همه شان. ناراحتی شان را، باری که بر دوش می کشند را می توانی حس کنی. خوشحالی شان را. ذوق زدگی کودکانه را، شوق و شعف و عشقی که به زندگی دارند.

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و گوش می دهم به زمزمه ی درخت پای پنجره ام. باد است که به بازی گرفته شاخه هایش را. صدای باد و پاسخ درخت.

«عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.»
(مسافر - سهراب سپهری)

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹


گاهی وقایع عجیب و سریع پیش می روند. اگر حواست نباشد از کف می روند. شکار لحظه است زندگی گاهی. بهینه سازی این شکار.
آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودم و بودن ات آرام ام می کرد. و در آن آرامش شادی زاده می شد. آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودی. گفته بودم حرف زدن شاید حالت را بهتر کند. جوابت تلخ بود. کسی نمی خواهد بشنود. من اما می خواستم. گفتی نیا. می خواهم تنها باشم. من اما یادم آمد که خودم چه قدر بارها و بارها به دوستانم گفته ام که برو می خواهم تنها باشم اما بعد از چند دقیقه با خودم فکر کرده ام کاش می دیدند پشت جمله ام را. عطشم را برای بودنشان... این بود که بهانه جور کردم که بیایم. و آمدم. و تو حرف زدی. و در بودن مان کیفیتی بود که این روزها، اینجا کمیاب است. یک جور باز کردن در شاید. صمیمیت زمان می برد تا زاده شود. و برای ما انگار ناگهان زمانش فرا رسید. و تو بودی و من بودم و نشسته بودم و حرف می زدیم و حرف نمی زدیم و بودیم و آرام بودیم. کوتاه بود. اما حضور بود. حضور محضی که با دوستان می شود تجربه کرد. حس اینکه خوشحالم که هستی، خوشحالی که هستم. همین.
***
این عکس بالا، دلم می خواهد عکاسش را پیدا کنم و همه ی تحسینی را که دیدن عکسش در من بر انگیخت به خودش بگویم.

یک لحظه. و بعد دیگر اثری از این سایه ها نخواهد بود...

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹


دیروز رفته بودم کنار ساحل قدم بزنم. تنها. در هیاهوی شادی مردم غرق شده بودم. فکر می کردم به تو که نبودی. به تو که دلم می خواست بودی اما نبودی. از جایم بلند شدم دلزده از غلظت شادی ای که در هوا موج می زد. روی اسکله ی چوبی. رو به آفتاب بعد از ظهر و پشت به انبوه مردم ایستادم. صدای باد و امواج و شادی دوردست. تنهایی بی هیاهو. یک جور غصه ی دل نشینی در آن وضع بود. کلاس درس بود. داشتم یاد می گرفتم که همین است. تو اینجایی و آن که می خواهی باشد نیست و این قصه ی توست. نمایش تک هنرپیشه ی زندگی تو. قرار هم نیست این تک گویی به گفت و گو تبدیل شود. حداقل اینجا نه. امروز نه. آدم گاهی با خودش بی رحم می شود. می دانستم این جور فکر کردن می تواند از پا در آوَرَدَم. با این حال ادامه می دادم. از ایستادن خسته شدم. رفتم روی نیمکت های چوبی نشستم. با فاصله ای مطمئن از نزدیکترین دیگرانی که آن اطراف نشسته بودند. نشستم و نوشتم کمی. ادامه همان افکار را. پا شدم با خیال اینکه سبک شده ام و دیگر وقت رفتن است. صدایی به خود آورد مرا:
smile, it's a beautiful day
برگشتم. با لبخندی به پهنای صورت. هنوز داشت با نگاهش دنبالم می کرد. لبخندم را که دید لبخند زد. قدم تند کردم و دور شدم. با حس داغی که توی چشمهایم بود، حس سنگینی که در گلویم بود. رفتم به قدر کافی دور و دوباره ایستادم رو به دریا و رها کردم آن داغی و سنگینی را. خوبیِ مردمِ خوشحال این است که نمی بینند بار اندوه تو را بر شانه هایت. و دلسوزی شان را مثل پتویی کهنه و سنگین نمی اندازند روی شانه هایت.
ایستادم و گذاشتم باد و آفتاب صورتم را خشک کنند.
دوباره مهربان شدم با خودم.

دیدم که درخت
هست،
وقتی که درخت هست،
پیداست که باید بود...
(سهراب سپهری)

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

به کودکان باید فضیلت های بزرگ را آموخت. این روزها بدجور آشفته ام. فضیلت بزرگ، اعتماد است. فضیلت بزرگ تلاش برای فهمیدن آدم هاست بدون درنظر گرفتن اینکه ملیت شان در نظر فرهنگ تو چه برچسب هایی خورده. فضیلت بزرگ دوست داشتن آدم هاست آن طور که هستند. نترسیدن از آدم ها. فهمیدن اینکه نهایت کاری که دیگری می تواند با تو بکند آسیب رساندن به جسم تو است و این تو ورای این جسم است و آزاد است و وقتی به آزادی و آسیب ناپذیری اش واقف شود چه توانایی های شگرفی پیدا می کند. اینکه با همه ی بزرگی اش اشتباه ممکن است بکند اما اشتباه کردن بهتر از هیچ نکردن است.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹


دلم گرفت از این همه ناراستی ام. برای پنهان کردن حقیقتی تلخ از تو. راستی چه فرق می کند. تو تصادف می کنی و به او نمی گویی چون می گویی بیهوده نگران خواهد شد در حالی که کاری از دستش بر نمی آید و من تنها می روم و به تو نمی گویم که بیهوده نگران نشوی در حالی که که کاری از دستت بر نمی آید. با این حال نگرانی ات انگار در من ته نشین شده. فکر اینکه اگر می دانشستی چه قدر نگران می شدی. انگار که آن نگرانی که نخواسته ام به تو تحمیل کنم، تمامش در من جمع می شود. بار فکر و خیالات تو، همه ی نکندها و مباداها. این بار، سنگین است برای من که همیشه در کنارت بودم و تو بار خودت را داشتی و من سهم تلاش خودم برای مقابله با این انبوه نگرانی. حالا اما شده ام تنها بازیگر نمایشی که برای دو نفر نوشته شده. تنهایی کماکان بی هیاهوست. بی هیاهو می روم و می آیم و نگران می شوم و آنکه می فهمد نیست و بقیه هستند و منم و باری بر دوش و لذت زندگی و همه ی فشارهایش و زهرخندی به روی آنان که نگرانی ام را به حساب نزدیک شدن ترم می گذارند...

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

این ماه عجیب شلوغ بود و در هم و بر هم. خرید و آماده شدن برای جدا شدن از چیزهایی که باهاشان مانوس بودم و جدایی بی هیاهو و تنهایی بی هیاهو. اینجا همه چیز خوب است. همه به شدت از حریم شخصی شان مواظبت می کنند و در نتیجه با حفظ فاصله ی مطمئنه برای خودشان، برای من که به یک حریم نازک عادت داشتم، فضای امن بزرگی فراهم می آورند. اینجا کسی بهت زل نمی زند اگر در مترو زیر لب زمزمه کنی آهنگی را که دوست داری. حتی اگر با خودت شروع کنی به حرف زدن. اینجا کسی کاری ندارد که تو کی ای. کسی نمی خواهد تا از راه رسید تا ته زندگی ات را بخواند. کسی در مترو راجع به سیاست حرف نمی زند و کسی به مذهب دیگری کاری ندارد. سایه ی سنگین عرفی که معلوم نیست از کجا آمده بر سرت سنگینی نمی کند. می توانی باشی هر طور که بخواهی. ذهن خفه نمی شود زیر آوار انتظارات و می توانی فکر کنی که چه می خواهی و چه طور می خواهی و چرا.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹


دست و دلم به خرید نمی رود بی تو که برای همه ی تردیدهای من حوصله داشتی و آرام گوش می دادی و صبر می کردی تا انتخاب کنم. دلم می خواست به خودت بگویم، اما این روزها چرا نمک به زخمت بپاشم. می دانم اگر می توانستی تنهایم نمی گذاشتی در این بهبوهه. همان طور که من اگر مجبور نبودم هیچ نمی خریدم این روزها. اما گاهی همه چیز دست ما نیست انگار. یک مجموعه ی وسیعی از اگرها کنار هم قرار می گیرند و حادثه رخ می دهد و تا مدت ها حضور سنگینش را در جاهای مختلف به رخ می کشد.

چه قدر ساده خاطره های کوچک به آرزوهای بزرگ بدل می شوند. این که با هم راه برویم در این خیابان های شلوغ و کثیف و حرف بزنیم و چیزی بخریم یا نخریم، بسته به اینکه آنچه پی اش بوده ایم را یافته ایم یا نه.

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

آخر قصه جدایی است. نویسنده بیهوده تلاش می کند با قطع کردن روایتش در نقطه ای که همه هستند احساس ابدی بودن القا کند.

"So, my sister and Robbie were never able to have the time together they both so longed for... and deserved. Which ever since I've... ever since I've always felt I prevented. But what sense of hope or satisfaction could a reader derive from an ending like that? So in the book, I wanted to give Robbie and Cecilia what they lost out on in life. I'd like to think this isn't weakness or... evasion... but a final act of kindness. I gave them their happiness."

Atonement - 2007

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹


«فرداهایم تقدیم به تو
دیروز را
پیش پایت
چال کردم زیر قالی
فرداهایم تقدیم به تو
فردا یعنی
یک روز عالی»

***
ما به طرز دوری نزدیکیم. تا یادم هست این طور بوده ایم. جای امیدواری است که جای دور و نزدیک در آن جمله عوض نشده است. حتی ترجیح می دهم به جای نزدیک هم دور بنشانم تا اینکه برسد روزی که این دو با هم جا به جا شوند.

***
یادم رفت بپرسم ازت که این شعر را از کجا آوردی. اولین باری نبود که یک جمله یا شعر می دیدم گوشه و کنار بساط ات و ازت می دزدیدم اش، آخرین بار هم نبود. و من چه قدر دوست داشتم فکر کنم که فردا یعنی یک روز عالی. فردا اما خیلی دور است. امروز را می خواهم.

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

احساس می کنم مثل چسبی که بگیری از گوشه اش و آرام آرام شروع کنی به جدا کردنش از سطح زیرینش، جدا می شوم از چیزها. وداعی در سکوت. از تمامی چیزها. چسب اولش محکم چسبیده و جدا نمی شود. اما هر چه جلوتر می روی زودتر دل می کند از سطوح.

ابدی نیستیم. می دانم. با این حال غبار عادت که نشست، باورش دشوار می شود که روزی می رسد که تمام می شود. این است که دوست دارم یک جا نمانم. سرم را از پنجره ی قطار بیرون ببرم و تا باد غبار را از وجودم پاک کند.

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹


حس غریبی است. که تو دلت بخواهد اطرافت خلوت باشد حتی اگر معنی اش هزار خرده ریز باشد که باید انجام دهی، فقط برای اینکه بتوانی این چند روزه زندگی ات را از این آدم هایی که این قدر دوست شان داری و معلوم نیست دفعه ی بعد کی می توانی کنار هم ببینی شان سرشار کنی. با این حال دیگرانی که هیچ از تو نمی دانند و آنچه در سرت می گذرد، به نیت کمک کردن به تو، برای برداشتن بار آن هزار خرده ریز از روی شانه هایت تصمیم بگیرند که بیایند و بمانند. بدون مشورت با تو. گاهی بزرگترین کمکی که می توانیم به هم بکنیم نبودن است. من می دانم تو چه قدر با محبتی، می دانم، لازم نیست محبتت را ثابت کنی. به من که لازم نیست. به چه کسی می خواهی ثابت کنی؟ به خودت؟ باور کن عذاب وجدان لازم نیست، اگر نباشی. باور کن. باور کن ترجیح می دهم در تنهایی درد بکشم تا اینکه پیش روی تو ناله کنم تا تو بیایی و یک لیوان آب و مسکّن بدهی دست من و فکر کنی که آنچه از دستت بر می آمده کرده ای و مرا سرشار از احساس ضعف در بسترم رها کنی.

نیت هایم خودخواهانه است. و زمان چه قدر سریع می گذرد و چه خوب است که درد می گذرد و چه حیف است که سر می آید مجال ما.

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹


گمان می بردیم هفت خوان است. تو نگو هفتاد هم بیشتر بوده و گول خورده ایم. به هر کدام که می رسیم به خود می گوییم این دیگر بدترینش است، این را که از سر بگذرانیم بقیه راحت تر خواهند بود. الان چند وقتی است دیگر از این خیال دست برداشته ام. گمان نکنم قرار باشد آسان شود هیچ وقت. گمان نکنم قرار باشد فراغتی به اندازه ی کافی طولانی فرا برسد که بنشینیم کنار هم و بطالت هامان را جمع بزنیم و خوشی هامان را در هم ضرب کنیم و مضاعف شویم. گمان نکنم. نه، دیگر آن قدرها ساده نیستم که دلم چنین چیزی بخواهد. نه. اما دلم می خواهد یاد بگیرم که بدون نشستن کنار هم و گرمای تابستان را به ضرب شوخی های خنک کنار زدن، خاطره بسازم. دلم می خواهد خاطره داشته باشیم از همدیگر. زیاد خاطره داریم. اما هیچ وقت کافی نیست. دلم نمی خواهد تمام شود. تمام شویم. این خوان، این خوان آخر بدجور دلمشغولم کرده. حاضرم با هزار هزار دیو سفید رو به رو شوم اما نبینم این طور ساده از کنار هم می گذریم انگار که هیچ نبوده. با این حال این مبارزه ی درونی سهم این روزهایم است و خبری از هیچ دیوی نیست که فاصله هایمان را و دور شدن هایمان را گردن اش بیندازم و فکر کنم که ما، جماعت بی گناه، حالا باید با این هیولا دست و پنجه نرم کنیم.

این ها را چند ساعت پیش نوشتم. گمان می کردم از آن من که فلسفه های پراکنده می بافت و از احساس خردمندی لبریز می شد اثری نمانده، اما انگار اشتباه می کردم.


دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

In the ancient times, before humans invented writing, they searched for the stone that resembled their feelings, and gave it to another person. The person, who received the stone, read the other person's feelings by the weight and texture.

For example, smooth texture symbolizing a peaceful mind, and rough texture symbolizing a concern for others.

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹


همینجوری. دلم خواست الان اینجا بودم.



باید حس جالبی داشته باشد خوابیدن در چنین تختی. مرا یاد «قصه های من و بابام» انداخت. آن قسمتی که پدر برای غافلگیر کردن پسرش وقتی که خواب بود تختش را برداشت و برد در جنگل، که پسر صبحش را با شادی ای نامنتظر شروع کند.
انتظار ندارم کسی این طور شادم کند، یک روز خودم دست به کار می شوم و این همه هیاهو را رها می کنم.

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹









این ها را که دیدم اولین چیزی که یادم افتاد بارون درخت نشین بود و تو که کتابم را خیلی وقت است گرفته ای و خوانده ای و دوستش داشته ای و هنوز برنگردانده ای. این روزها دلم می خواهد کتاب هایم را دوباره برایم بیاوری. می خواهم دوباره ورق شان بزنم. دلم برای بعضی شان خیلی خیلی تنگ شده.

کافی است کشیش! کافی است! تو هم مثل همه احتیاج داری گاه گاهی اطرافت را نگاه کنی تا مطمئن شوی که هنوز همه چیز خراب، همه چیز نابود و ضایع نشده، تو هم مثل همه احتیاج داری خاطر جمع باشی، به خودت بگویی هنوز یک چیز زیبا و آزاد روی این زمین ..آلود باقی مانده، حتی اگر فقط برای ادامه ی اعتقاد به خدایت باشد. پس اینجا را امضا کن. کشیش، لازم نیست این جوری خودت را زجر بدهی و بترسی: امضا کردن همراهی کردن با شیطان نیست، فقط برای این است که دیگر فیل ها را نکشند. سالی سی هزارتا می کشند.

ریشه های آسمان - رومن گاری - منوچهر عدنانی




به قوه سحر زندان را شکافته و رفته، عجبا!

جل الخالق! مرحبا استاد نقاش، بارک‌الله! مرحبا!

ذی جودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تن رهاست، چه رسد به محبس.

طوطیک پرواز کن برو!

(کمال الملک - علی حاتمی)



چه قدر دلم می خواهد بنشینیم کنار هم و یک بار دیگر با هم شعرهای مصور علی حاتمی را مرور کنیم.

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹



اتاق خلوت پاکی است،
برای فکر
چه ابعاد ساده ای دارد.
(مسافر - سهراب سپهری)

شیفته ی این موجود شدم، همین که می شود درش نشست و تاب خورد و چرخید و اطراف را دید و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد...
گمان کنم صندلی ننویی یک رقیب سرسخت پیدا کرده. الان دیگر نمی دانم در اولین فرصت یک صندلی ننویی خواهم گرفت یا از این موجود. این یکی خیلی بی ریاست، مثل رخوت یک بعد از ظهر گرم تابستانی. آن دیگری کنار شومینه در یک شب برفی بی همتاست. این خنک به نظر می آید و آن گرم. تابستان و زمستان.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹





نسبت به این میز و صندلی ها حس دوگانه ای دارم. از یک طرف وسوسه کار کردن پشت چنین میزی هست، لذت تصور زنده بودن محیط اطراف؛ و از طرف دیگر، فکر اینکه آیا ما حق داریم گیاهی را در قفس بیندازیم؟ آیا گیاه درکی از آزادی ندارد؟

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹






اینجا خواندم که خانم "ویکی سومرز" این ها را از خاکسترهای آدم ساخته. مرگ را به هنر بدل کرده. یکی از گزینه هایی است که دارم فکر می کنم خوب است در وصیت نامه ام از دوستان بخواهم در موردم اجرا کنند. هر چند هنوز گزینه ی اول با اختلاف این است که در یک مزرعه پای یک درخت، مایه ی قوت درخت شوم و زندگی ام را با آن درخت ادامه دهم...


He said that if they dug his father's body up, it would be gone. They planted a seed over his grave. The seed became a tree. Moses said his father became a part of that tree. He grew into the wood, into the bloom. And when a sparrow ate the tree's fruit, his father flew with the birds. He said... death was his father's road to awe. That's what he called it. The road to awe. (The Fountain - 2006)

نمی خواهی بخری، نخر! اما این طور مضحکه نکن فروشنده ی کوچکی را که حق انتخاب نداشته.

غصه ی توی چشم هایش را نمی بینی وقتی که تو برای نخریدن یک بسته دستمال ازش بهش می گویی من فقط پنج تومنی دارم و او زیر لب زمزمه می کند که من اونقدر ندارم که بقیه پولتو بدم. وقتی که می رود کناری می ایستد و تو با خنده به بغل دستی ات می گویی که نگا کن، قهر کرده و بعد بلند تر می گویی که حالا نمی خواد قهر کنی. نمی بینی که فرق او با تو در چیزی است که خودش دخالتی در آن نداشته. به دنیا آمدن در کدام خانواده. همین.
دیروز بود که داشتیم راجع به عشق جهان گردی حرف می زدیم. نشسته بودیم روبه روی هم و می گفتیم از هر دری، یکی از درها رفتن بود و علاقه مان به این هیجان ناب که وقتی عزیمت نزدیک می شود وجودمان را سرشار می کند. و حالا امروز وقتی آمدم ایمیل هایم را چک کنم، عنوان لینکی که امروز بهم پیشنهاد داده بود چنان جذبم کرد که نتوانستم مثل همیشه عبور کنم ازش. طی کردن راهی که برادران گریم و افسانه هاشان را روزی به خود دیده! یک روز خواهیم رفت، با هم یا تنها. مهم نیست کنار هم باشیم یا کیلومترها دور از هم. چیزی ورای این نزدیکی های فیزیکی ما را به هم پیوند می دهد. چیزی از جنس برق چشم های مان وقتی که به سفر فکر می کنیم. از جنس هیجان های مشترک مان.

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

کاش می دانستی وقتی آن آهنگ را به یادم آوردی، چه غم دل نشینی فرایم گرفت. شروع کردی، با زمزمه کردن نواهایی مبهم و آرام آرام کلمات را به یادم آوردی:

And when you're feeling lost in the snows of New York
Lift your heart and think of me

و ذهن من رفت به روزی برفی، قدم زدن در خیابان و فکر کردن. فکر کردن و به یاد آوردن این دو خط و این لحظه...

گاهی اما ماییم که ترس هایمان را دو دستی چسبیده ایم و حتی موقعی که آن ترس از اینکه میهمان ما باشد خسته شده و می خواهد ول کند برود، دست از سرش بر نمی داریم و به فنجانی چای با طعم دارچین سعی می کنیم اغوایش کنیم که بماند. گاهی از نترسیدن آن قدر می ترسیم که حاضریم دار و ندارمان را به پای ترس بریزیم مبادا که از سرِ نترسی فنجان مان لب پر شود.

پ.ن. برچسب را از این ترانه دزدیده ام.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

یادت هست؟ پنجره کلاس ما رو به حیاط بود. روزهای پر هیاهو. و جعبه های کوچک چوبین. ما هنوز محکوم بودیم در کلاس باشیم. هنوز یک سال باید صبر می کردیم. می کردید. من که نه. تو و بقیه. برای رسیدن روزی که روز شما بود. بگذریم. داشتم از آن روزها می گفتم که پنجره کلاس ما رو به حیاط باز می شد. که از پنجره، پایین را که نگاه می کردیم جعبه های کوچک چوبین را می دیدیم. و صدای فرهاد که حتی اگر پنجره را هم می بستیم راه خودش را به داخل کلاس پیدا می کرد. چه بیهوده فکر می کردند که ما را در کلاس نگه داشته اند. در روزهای آخر اسفند. اسفند نبود. میانه ی بهمن بود. با این حال صدای فرهاد می آمد "در روزهای آخر اسفند".

پ.ن. عنوان برچسب این یادداشت را از یک آهنگ دزدیده ام. از یک نمایش موزیکال.

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

http://1x.com/photos/architecture/33959/

تو یکی از معدود آدم هایی هستی که دلم می خواهد اینجا را با هم ببینیم یک روز. وگرنه تنها رفتن شرف دارد به تحمل همراهی کسانی که نمی بینند.

جالب نیست؟ آن قدر نمی شناسم ات که حتی نمی دانم من برای تو یکی از آن آدم هایی هستم که خودم دلم نمی خواهد لذت دیدن اینجا را با آن ها خراب کنم یا نه؟! با این حال گاهی به آدم هایی که نمی شناسیم شبیه تریم. یا شاید شباهت هامان را درخشان تر می بینیم، مثل ماه در دل شب.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹






http://inhabitat.com/2010/06/07/artist-jan-vormann-uses-legos-to-repair-war-damaged-buildings/

کاش می شد همه ی شکستگی ها را این طور پر کرد.

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

http://inhabitat.com/2010/06/05/a-tree-shaped-shelf-made-for-bookworms-of-all-ages/


این را که دیدم خیلی دوست داشتم اش. گمان کنم تو هم دوست داشته باشی این را. شاید روزی روزگاری، موقعی که هیچ انتظار دیدنم را نداری، از آن سر دنیا با یکی از اینها در دستم بیایم در خانه ات را بزنم، فقط برای اینکه چهره ی حیرت زده ی دوست داشتنی ات را ببینم. فکرش را بکن. همین امروز بود که ازت پرسیدم فکر می کنی ده سال پس از این، ما کجا خواهیم بود. و حالا با دیدن این عکس فکر می کنم به همه ی اتفاقات خارق العاده ای که برای ما خواهد افتاد. تا آن روز که تو هیچ انتظار دیدنم را پشت در خانه ات نداشته باشی و من هنّ و هن کنان این را قبل از اینکه ببینی ام بگذارم جلوی پایت روی زمین و از پشت اش بگویم هی! ببین کی اینجاست.

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

http://deshollinador.deviantart.com/art/Inner-journey-153348239


شرحی ندارم گویاتر از تصویر. این روزهایم است. این روزهایمان.

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

زندگی ام را تکه تکه خیرات کرده ام میان آدم هایی که می شناسم. مثل پازلی که هر کسی تعدادی از قطعه هایش را دارد. به نسبت نزدیکی با من، بعضی تکه های بیشتری دارند و بعضی کمتر. من قاب کامل را می بینم و تو قطعه هایت را نگاه می کنی و حدس می زنی تصویر کامل چه بوده. گاهی چنان به حدست اطمینان پیدا می کنی که مرا شگفت زده می کنی. به خنده وا می داری. گاهی چنان دقیق از روی تکه هایی که در دست داری باقی قاب را حدس می زنی که مرا وامی داری تکه های بیشتری را به تو بدهم. تو گاهی کنجکاوی و می خواهی قطعه هایی را که دست دیگران است به تو هم بدهم. گاهی می شود. گاهی نمی شود. گاهی می خواهم و گاهی نمی خواهم. هیچ وقت تکه ای را که به کسی داده ام نمی توانم به طور دقیق بازسازی کنم و بدهم به تو. همیشه کیفیت آنچه با هم به اشتراک گذاشته ایم روی بازسازی هایم سایه می اندازد و تو این را می دانی، شاید هم نمی دانی. مهم نیست. تکه تکه های پازل ام را گاهی که در کمدم دنبال چیزی می گردم می بینم؛ یا موقعی که می خواهم چیز دیگری را در کمد بگذارم، نگهان نور می افتد بر تکه ای و می بینم اش. تو را به یاد می آورم. تویی که بدل آن را داری. بدلی با سایه ی روابط انسانی مان بر آن. گاهی تکه هایی را می بینم که دلم می خواسته به تو بدهم اما هرگز مجال آن نبوده. تکه هایی سنگین که باید بارشان را تنها تحمل کنم. تکه هایی هم هست که با هم ساختیم شان. و تکه هایی هست که تو به من داده ای. کمدم پر است از قطعه های پازلی بی پایان. پازلی که اگر خوب نگاه کنی ردی از تمام بشریت بر خود دارد. از آغاز تا اینجا. اینجا که ما هستیم. و تمامی ندارد. تکه هایی که از تو گرفته ام را دیگر نمی توانم درست تشخیص دهم. جزئی از من شده اند. و من بخشی از خودم را و تو را که در من استحاله یافته ای به آن دیگری می دهم و او به دیگری. تمامی ندارد. خیلی طول کشید تا بفهمم نمی شود از کسی خواست که تمام تکه هایش را من بدهد. همان طور که من نمی توانم همه را به تو تنها بدهم. گمان هم نکنم که همه اش را بخواهی. نه. کمی بیشتر از این اگر بر تو تحمیل کنم بیزار خواهی شد. حتی اگر الان فکر کنی که نه. حتی اگر فکر کنم که نه. باید آرام آرام گذاشت که شکل بگیرند. نمی شود یک دستگاه کپی گذاشت و تند و تند کپی برابر اصل گرفت و به این و آن داد. مثل نسخ خطی اند هر کدام از تکه ها؛ اصالت دارند. کپی ها تو خالی اند، از یاد می روند. به کوچکترین نسیمی از جای خود بلند می شوند و می روند در ناکجاآبادهای کمدهامان زیر خروارها خاک. در جایی خوانده ام که کتاب ها به خوانده شدن زنده اند. کتاب را اگر ورق نزنی و نخوانی، زودتر می پوسد. گمانم خاطرات هم این طورند. نسخ خطی را باید با مراقبت نگه داری کرد. هر کدام گنجینه ای اند. با من ببین شان. آنجا را که گذر زمان محو کرده اگر تو آن نسخه ی دیگر را داری کمک ام کن که دوباره بسازم.

گمان کنم توضیح واضحات است که این متن خطاب به یک نفر نیست. با این حال تجربه نشان داده که توضیح واضحات به مراتب راحت تر از تحمل نفهمیدن هاست. با تویی هستم که با همان انگشت شمار تکه هایی که داری یقین پیدا کرده ای که تمام قابم را دیده ای.