دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

مزاحمتِ بیجا مانع کسب است

قهوه ی تلخم را چند ساعتی بود که در کافه مزمزه می کردم. نشسته بودم پشتِ میزی گوشه ی کافه. کافه شلوغ بود. آمد و مؤدب اجازه خواست که روی گوشه ی میز قهوه شان را بگذارند. بی حوصله و به اشارتِ چشم حالی اش کردم که بنشین به من چه. بگذار به کتاب و موسیقی ام خوش باشم. داشتم دست های آلوده می خواندم باز. آنجا بودم که هوده رر می گوید اما من دست هایم آلوده است تا آرنج که سنگینیِ نگاهی روی کتابم مچِ دستِ راستم را که کتاب را نگه داشته بود کلافه کرد. از زیر چشم پیِ گرفتم وزنِ نگاه را و رسیدم به چهره ی مشتاقی که از دور خیره شده بود به کتاب. فکر کردم مگر این ها دو نفر نبودند؟ نگاهم را که شکار کرد دستش را بالا آورد. ژان. همین هفته از فرانسه آمدم و الان هم ذوق زده شدم دیدم یکی دارد سارتر می خواند. موسیقی را به شتاب قطع کردم. سلام. فریده. اخم هاش رفت توی هم. همیشه می رود توی هم اخم هاشان وقتی که نمی دانند چه طور ازم بخواهند اسمم را دوباره هجی کنم برایشان. خلاصش می کنم با خنده. ف ر ی د ه. همه همین طور می شوند وقتی که اسمم را می شنوند. اخم هاش را خنده ای باز می کند. سعی می کند ادای من را در بیاورد در تلفظ اسمم. می خندم و عبور می کنیم. درباره ی سارتر می خواهد حرف بزند. می گویم چیزِ زیادی نمی دانم. تازه شروع کرده ام به خواندنش. دروغ می گویم. بار چندمی است که دست های آلوده را می خوانم؟ نمی دانم. ساکت می شود و توی ذهنش می گردد دنبالِ حرفی که بزند. اخم هاش می رود توی هم. می گوید لغت ها را گم می کنم. ببخشید که چیزی نمی گویم. با خودم فکر می کنم من خودم هفت خطِ روزگارم. آدم حرف برای زدن داشته باشد، واژه ها را از زیر سنگ شده پیدا می کند. نشد، به اشارتِ دست و سر و تن. به رقص اصلا. مثلِ زوربا. رفیقش می آید با دو قهوه در دست. لبش به خنده باز می شود. عذر می خواهد و با رفیقش شروع به حرف زدن می کند. موسیقی ام را به راه می کنم و می خوانم و صدای هوده رر در ذهنم می پیچد: اما من دستهام آلوده است... تا آرنج...

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۲

از کارکردهای عینکِ آفتابی

توی مترو ایستاده ایم که وارد می شود. جوان است و زیبا. قد بلند و لاغر با موهای آشفته، انگار که همین الان از کنارِ دریا آمده باشد. آن طور شلختگیِ بی قید. چشم هاش ولی می گوید که طوفانی که موهاش را این طور به هم ریخته، نه کنار دریا که توی اتاقی بوده، یا رستورانی، یا هر جایی که با عزیزی بوده. چشم هاش هنوز سرخند. مترو که راه می افتد، تکانه اش ضربه ای به تنِ همه مان می زند و اشک می آید توی چشم هاش. جای خالیِ آنکه نیست شاید. می زند توی پهلویم و بلند می گوید لابد با دوست پسرش دعواش شده. نگاهش کن! زیباست. و در این زیبا گفتنش تحقیری هست. از همان نوعی که قبلا بارها شنیده بودم در صدایش وقتی که از فلان همکلاسیِ هم جنس گرایش حرف زده که چه طور زیبایی اش هدر رفته و برای او مهره ی سوخته است. زبانِ دیگری دانستن بهش اعتماد به نفس کافی داده که حرف هایش را همه جا فریاد بزند بدون هراس از شنیده شدن. قضاوت کند بدون قضاوت شدن. نگاه ها ولی ترجمه نمی خواهند. جوان دست می کند توی کیفش و عینکِ دودی اش را بیرون می آورد و به چشم می زند. بر می گردد و پشتش را به ما می کند. پیاده که می شویم شانه هاش می لرزند. قبل از اینکه قطار راه بیفتد بر می گردم و نگاهش می کنم باز. گوش ها و بینی اش قرمز است ولی لبهاش صاف و بی حالت اند. قطار راه می افتد و ما از ایستگاه بیرون می رویم.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

کسی که نبود

زن توی مترو نشسته بود. با یک پالتوی سبز و کلاه کرمی. میان سال می زد. لبخندِ محوی روی صورتش بود. یک زنِ معمولی بود توی مترو که دارد می رود به دوستِ قدیمی اش یا مثلا دختر جوان و نوه اش سر بزند. از همان زن هایی که آدم هر روز می بیند ولی در ذهن نمی مانند. یک آن زیر لب شروع کرد به نخودی خندیدن. بدون اینکه تکانی به سر و گردنش بدهد به بالا نگاه کرد، انگار که حضوری نامرئی بالای سرش ایستاده. انگار که شوخی ای کرده که فقط زن و او می دانند. چشم هاش را بست و لب های به هم فشرده اش شروع کرد به جنبیدن. دوباره خندید. انگار که از پشتِ لب های بسته اش شوخی ای کرده با او. ساکت شد و خیلی جدی از پنجره زل زد به بیرون. بعد انگار یکهو آن موجودِ نامرئی دلقک بازیِ دیگری در آورد که زن توی پنجره دید و بعد به آنی باز نگاهش کرد. ابروهاش جنبید و لب های به هم فشرده اش باز چیزی گفت و باز نگاهی به بالا کرد به کسی که نبود و باز با هم خندیدند. با کسی که نبود.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

روسری اش را توی آینه صاف کرد و به خودش نگاه کرد. مادرش را دید که با نگاه شماتت بار خیره شده بهش. تمامِ این یک ماه، هر روز و هر ساعت توی آینه بود. با همان نگاهِ خیره و شماتتِ نگفته. یک نفس عمیق کشید و کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش. مادر از توی آینه نگاهش خیره ماند روی باسنش. زهرا با خجالت دست کشید به پشتش. کوله را گذاشت روی زمین و نشست کنارش. این طور نمی شد. هر روز معذب از جلوی آینه رد می شد. روسری اش را برداشت انداخت روی آینه. نگاهِ خیره ی مادر داشت سوراخش می کرد. رفت از توی کمد یک روسریِ پشمی در آورد و گذاشت روی روسریِ قبلی. یک روسریِ خنک تر برداشت و سر کرد. روسری های روی آینه را کنار زد. مادر همانجا بود. توی چشم هاش خودش را نگاه کرد. دست کرد زیرِ روسری و یک طره را کشید بیرون. نگاه مادر داشت شعله می کشید. دستش لرزید و آینه را دوباره پوشاند. کوله اش را انداخت پشتش. کلاسش نباید دیر می شد.

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

توی قطارِ شهری دیدمش. نشسته بود و من ایستاده بودم رو به روش و داشتم کتاب می خواندم. توی ایستگاه بود که مرد وارد شد. مرد دخترکِ یکی دو ساله ای را توی بغل گرفته بود و ساکِ لوازم نوزاد هم روی دوشش. دخترک خواب بود و مرد هم به وضوح خسته. وقتی دیدشان اشاره ای کرد و بلند شد. مرد کمی من و من کرد. انگار سختش باشد یا مثلا عارش بیاید که کسی بهش جا داده باشد. با این حال در لبخندِ مرد جوان که حالا از جاش بلند شده بود و ایستاده بود کنارِ من که بهش راه بدهد چیزی بود مثل آتشی که یخِ تردید را آب می کرد. لبخند زدم. آدم روزش شاد می شود از دیدنِ این مهربانی های کوچک. ادامه ی کتابی را که داشتم می خواندم سر گرفتم. سایه اش که افتاد روی کتابم سرم را بالا آوردم. خیره شده بود از پنجره به بیرون، به تاریکیِ تنگِ پشتِ پنجره های قطارِ زیرزمینی. موبایلش را از جیبش بیرون آورد. از گوشه ی چشمم دیدم که دارد آلبومِ عکس هاش را زیر و رو می کند. رسید به یک عکس و خیره ماند. زنِ توی عکس عجیب آشنا بود. مطمئن بودم که جایی پیش از آن دیده ام اش. عکس انگار به عجله و پیش از رفتنش به جایی گرفته شده باشد. برگشته بود از روی شانه به عکاس نگاه می کرد و می خندید، با یک دست که بالا رفته بود که خداحافظ، یا می بینمت بعدا، یا تا فردا مثلا. با شتابِ عجیبی موبایل را برگرداند توی جیبش و دوباره خیره شد از پنجره به تاریکی. زنِ توی عکس چرا این قدر آشنا بود؟ برگشتم و دزدانه نگاهش کردم. مرد آنجا ایستاده بود. سی ساله می زد. موهاش مجنون وار صورتش را قاب گرفته. لب هاش که حالا لبخندی روی شان نبود به خاطراتی احتمالا مربوط به آن زن بر هم فشرده شده بود. چشم های میشی اش پر از حرف های نگفته بود. چشم هاش پرتم کرد به سال های دور و شهری دورتر. به بی رحمی های معصومانه ی کودکی. عاشقِ مادرش بود. تنها زندگی می کردند مادر و پسر. و من سؤال پیچش می کردم راجع به پدری که نبود. که چرا نبود. و پسر هر بار بغضش می گرفت و من نمی فهمیدم چرا. احمق بودم و بی رحم. باز می پرسیدم. یک سال بعدش از آن خانه رفتند و من ندیدمش دیگر. مادرم که رفت، تا مدت ها به خوابم می آمد. خیال می کردم نفرینِ آن بغض هاست که گریبانم را گرفته. نفرینش می کردم هر روز، انگار که اگر به محله ی ما نمی آمدند مادرم نمی رفت. وقتی که دوباره دیدمش بیست ساله بودیم. توی باغِ دانشکده فنی دیدمش که داشت دختری را می بوسید. بعدتر توی کلاس هم دیدمشان. می نشستند کنار هم. چهره ی دختر ولی از ذهنم محو شده از بس که همیشه محوِ تماشای لبخندِ مردانه اش بودم. اطمینان بخش و آرام. شنیدم که رفتند  با هم به دیاری دیگر و از دل برود هر آنکه از دیده برفت-طور، در خاطرم کمرنگ شده بود.

به ایستگاهِ بعد رسیدیم و به معذرت خواهی از کنارم گذشت که پیاده شود. صداش کردم بهنام. برگشت و نگاهم کرد پر از سوال. درهای قطار بسته شد و نگاه مان را برید.

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

بهش گفته بودند بزرگ می شود. که سرش توی حساب و کتابِ زندگی می رود. که بالاخره حالیش می شود. نشده بود. سی سالش شده بود و هنوز شبِ قبل از مسافرت از شوقِ دیدنِ غریبه ای که فردا قرار است توی هواپیما کنارش بنشیند خوابش نمی برد. سرش توی حساب و کتاب آمده بود ولی. به جای ردیف کنار پنجره دلش ردیف وسط را می خواست. یا کناره ی راهرو را. جایی که بتواند آدم ها را ببیند. منظره ی شهرهای دور را تاخت زده بود با قصه های شایدِ آدم های اطرافش. نگاه می کرد به زوجِ جوان و اینکه مرد چه طور رگ های دستش برآمده بود وقتی که داشت چمدان زن را می آورد پایین. همیشه از این زوج ها همه جا هست. با این حال چیزی در تک تکشان هست که یگانه شان می کند. یا مثلا زنی که در طول پرواز دو سه تا ودکا سر می کشد و بعد خسته از دخترِ معلولش می گوید. زن پر از قصه است. پر از زندگی. در نگاهش چه غمی است وقتی از مردی می گوید که عاشق بودند بر هم. که تصادفی در اتوبان های شهری دور جداشان می کند از هم. نقاطِ بی برگشت. و با این حال هنوز زن پر از شوق است وقتی که پودر می زند به صورتش و نظرِ دیگران را می پرسد که آیا خوشگل است. دارد می رود به یک عروسی. عروسی خواهرش؟ یا شاید خواهرزاده اش. هواپیما که می نشیند قصه ها در می روند. زن می رود و خواهرش(خواهرزاده اش؟) را بغل می کند. دخترکِ معلول، گوشه گیر ایستاده کناری. نگاهش محو است. اینجا نیست انگار. زن دست تکان می دهد براش و بیرون می آوردش از خماری. هر کسی می رود پیِ زندگی اش.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

یک نفر هم باید بنشیند قصه ی تمامِ لحظه های سکوت را روایت کند. سکوت را به واژه که نمی شود روایت کرد. قصه اش می شود مثلا انگشتی که می لغزد روی لبه ی فنجانِ قهوه. دست را که دنبال کنی می رسی به نگاهی که خیره مانده به دور. نگاهی که سنگینیِ نگاهِ تو را حس می کند. یک لحظه تلاقیِ نگاه و افکاری که از هراسِ بر ملا شدن با یک حرکتِ شتاب زده ی دست و سر کشیدنِ باقیمانده ی قهوه به ناکجای ذهن پس زده می شوند.

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۲

نیم ساعتی توی تخت بیدار غلت زده بود. توی ذهنش خواب های پریشانش را مرور می کرد. بعد یک هو یادش آمد که خواب هاش هر چه بود در قیاس با بیداری ای که باید باهاش رو به رو می شد آن قدر ها هم آشفته نبودند. چشم هاش را بست و سعی کرد به یاد بیاورد که از کجا شروع شده بود. از آن روز توی پارک؟ نه قدیم تر از آن بود. از آن پیاده رویِ عصرگاهی که برای اولین بار دیده بودش که که چه طور نگاهش رفت پیِ زیبای آن سوی خیابان و بعد سر خورد و لغزید روی آن دیگری. آن حسرتِ توی نگاهش. ماجرا حتما از قدیم تر از آن آب می خورد. اما چه فرق می کرد دیگر. آن غروب نشسته بودند توی ایوان و بساطِ چای شان به راه بود. دلش شکسته بود. دل شکستگی از همان جا براش شروع شده بود که نمی دانست چه طور باید اندوه او را و حسرتِ او را تاب بیاورد و تنهایی خودش را و بی تابی و سرگردانیِ خودش را. همان جا با دلِ شکسته چای اش را سر کشیده بود و نگاهش کرده بود که چه طور آن جا روبه روش نشسته بود اما آنجا نبود و فکر کرده بود که از کِی دیگر نبود و چه طور نفهمیده بود زودتر از آن. کجا شروع شده بود؟ توی تخت از این پهلو به آن پهلو شد و فکر کرد به خوابی که دیده بود. قطره اشکِ داغی که چرخید توی چشمش اما بخار کرد خیالِ خواب را. دستش را گذاشت روی چشمهاش. چه طور این قدر دیر شده بود؟ کجا از دستش در رفته بود. از همان اول می دانست که باید حواسش باشد. با این حال تصمیم گرفته بود بی هوا باشد. لبش را گزید و فکر کرد اشتباه بود آیا؟ به تردید و احتیاط باید جلو می رفت شاید. شاید بهتر بود از اولش دلش را عریان و بی دفاع نمی آورد به میانه ی میدان. فکر کرده بود به حسرتِ نگاهش. او هم عریان و بی دفاع آمده بود. اصلا به بی اعتمادی و سپر به دست گرفتن مگر می شود زندگی را پیش برد؟ عشق را؟ دیشب هم هر دو بی دفاع نشسته بودند توی ایوان. مثلِ آن شب. چای شان سرد شده بود. زمان برای شان ایستاده بود. وداع نفسِ هر دو شان را گرفته بود. تنهاییِ بی هیاهویی که در کنار هم خفه شان می کرد. همان جا دیده بود که او هم دل شکسته است. هر دو برای زنده ماندن تقلا می کردند. بی جنجال قرار گذاشته بودند که نباشند. گفته بود که فردا صبح کمکش می کند که وسایلش را جمع کند. و حالا صبح بود و می دانست که باید پای حرفش بایستد و با این حال می دانست که چیزی برای جمع کردن نمانده. وقتی بیدار شده بود از تشنگی، شنیده بودش که وسایلش را جا به جا می کرد. گام هاش چه سنگین شده بود. دلش تنگ شد برای گام های سبکش در میانه ی رقص. فکر کرد به نامه ای که احتمالا روی درِ یخچال منتظرش بود. فکر کرد به سردی و تلخیِ کلمات. بلند شد و رفت که دست و صورتش را با آب سرد شست. خسته و بی حال رفت توی آشپزخانه. گشت پیِ کاغذی که شاید جایی نوشته ای. نبود چیزی. لبخند زد. پس بی مس مس کردن و بی حسرت رفته بود. بغض اش گرفت. کابینتِ چای ها را باز کرد و یک نفسِ عمیق کشید. چای محبوبش را بیرون آورد. کتری را پر کرد و گذاشت روی گاز و فکر کرد که برود برای خودش گُل بخرد.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

راه افتاد برود. کوله اش را انداخت پشتش. دست کشید روی شلوار و کلیدها را حس کرد توی جیبش. از توی جیب درآوردشان و یک لحظه نگاه شان کرد مردد. گذاشتشان روی میز و ناهار خوری و رفت بیرون. در با یک صدای  بلندی پشت سرش به هم کوبیده شد. یک لحظه، خیلی کوتاه مکث کرد. بعد راه افتاد و از پله ها رفت پایین. دستش را برد سمت سرش که عینکش را از بالای سرش بیاورد روی چشم هاش. دست کشید روی سرش و جای خالیِ عینک. یک لحظه قدم کند کرد که برگردد برای عینک، یک نفس عمیق کشید و منصرف شد. درِ ساختمان را که باز کرد نورِ آفتاب چشم هاش را زد. دستش را سایبانِ چشم کرد و خیره شد به کوچه ی خالی. راه افتاد سمتِ رودخانه ای که چند خیابان آن طرف تر بود. همیشه آن جا بود. قرارشان آنجا بود. قرارشان بود که آنجا ببینند هم را. روی همان نیمکت. همان جا که اولین بار وقتی نشسته بود و فکر می کرد به بیهودگی هاش، که خیال می کرد از آن رودخانه هم عمیق تر و بی پایان ترند، آمده بود. رسید به نیمکت. هنوز زود بود. هنوز آفتاب بالا بود. قرارشان وقتی بود که آفتاب می رسد به حاشیه ی آب. که می بوسدش سرخ و تازه. نشست روی نیمکت و فکر کرد اگر نیاید چه. اگر یادش رفته باشد چه. نشست و خیره شد به آب. با خودش گفت اگر جا بزنی، تو هم می شوی یکی مثلِ همه ی آدم های دیگر. می روم. از کفَت می روم. نشست و خیال بافت. فکر کرد به آن غروبی که دستش را گذاشته بود روی شانه اش. از پشتِ سر غافلگیرش کرده بود. تا آن موقع چند بار با هم حرف زده بودند؟ چه فرق می کند؟سر گرداند به اطراف بلکه ببیندش از دور. با خودش فکر کرد بلکه یادش بیاید از کدام طرف می آید. بلند خندید به خودش و گفت فکرش را بکن! حتی نمی دانم از کجا می آید. بلند شد. پرید از روی نرده های حاشیه ی رودخانه. نشست روی یک سنگ آن طرف تر.
نمی آید. تو که می دانی نمی آید، منتظری برای چه؟
یک سنگریزه انداخت توی آب.
فرق نمی کند. برای او نیست که نشسته ام. برای خیالِ راحتِ خودم نشسته ام. همین طور «لیطمئن قلبی»-طور نشسته ام. که بعدا دلم جا نماند کنارِ یک نیمکتِ فکستنی کنار رودخانه. که هر جا یک نیمکت ببینم و یک رودخانه بلرزم که شاید. می دانی که. آفتاب هم دارد می رود پایین. یک ذره دیگر می نشینم که یک عمر برنگردم به عقب خیره شوم هر بار کسی را می بینم که توی پیاده رو تنها راه می رود شتابان انگار که سمتِ قراری.
آفتاب کامل رفت و نیامد. همین دیگر. می روم.
از نرده ها خودش را کشید بالا. راه افتاد توی خیابان ها. رسید دمِ در خانه. دست کشید توی جیبش. یادش افتاد به کلیدهایی که روی میز گذاشته بودشان.
نشست روی پله های دم در خانه منتظر.
وقتی رسید نگاهش کرد با خنده. تو باز کلیدهات را جا گذاشتی؟ بغل کرد و بوسیدش. عاشقِ بی حواسیتم...

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

خواب بودم. خواب می دیدم که خوابم و تو، توی خوابم بودی و نبودی. می دانی؛ داشتم سعی می کردم بهت زنگ بزنم اما به موبایلِ توی دستم که نگاه کردم دیدم موبایلِ توست. یک جورِ بی تابانه ای می خواستم باهات حرف بزنم و نبودی. وقتی توی خواب بیدار شدم، فکر کردم که چه بی تابانه می خواهمت. دست بردم سمتِ تلفن که بهت زنگ بزنم. تلفن اما نبود. من بی قرار بودم اما به جز دستی که می گشت توی تاریکی دنبالِ تلفن، تنم را نمی توانستم تکان بدهم. نبودی و می خواستمت. چه قدر گشتم تا بالاخره بیدار شدم از خواب؟ نمی دانم. گمانم توی خوابم دوباره خوابم برد. از آن خواب های بی رویا. هیچ چیزی یادم نمی آید. حالا گمانم بیدارم بالاخره. از هر دو لایه ی خواب. شاید هم نباشم. هنوز گیجم. اتاقم همان شکلی است که قبل از خواب بود. لیوانِ آبم دست نخورده بالای سرم. تو اما نیستی. تو بودی و نیستی و نمی دانم که این یعنی من هنوز خوابم یا نه. حافظه ام کمرنگ شده. می دانی که خواب ها چه طورند. بیدار که می شوی می پرند از خاطر. محو می شوند. این ها را می نویسم چون می دانم که همیشه دوست داشتی بدانی بی تابت بوده ام. این هم نشانه ای بر بی تابی های من. باورت نمی شود اغلب. آدم قصه که زیاد گفته باشد زندگی اش هم انگِ قصه بودن می خورد. بیچاره چوپانِ خیال پرداز و شوقِ شنیده شدنش. می دانی که. همان طفلک که برچسبِ دروغگویی زدندش. آن روزِ آخر که گرگ آمد، نشسته بود و فکر می کرد که عجب پایانِ غم انگیزی است برای یک قصه گو. اما در غم اش روایتی هست. می دانی که همیشه یک چیزی باید باشد ورای انتظار برای روایت کردن. گرگ که آمد با هم گله را ناکار کردند و رفتند که قصه هاشان را دنبال کنند. به هر حال این روایتی است که من دوست دارم. چوپان را هم بارها و بارها در لباس های مختلف دیده ام به چشمِ خودم. دیده ام که چه طور به چشمانِ پر از قصه اش سر تکان می دهد که این طور بهتر است که من هم می توانم بی خیال بروم سراغِ قصه ی بعدی و قصه های بعدی. آن طرفِ چهارراه ایستاده بود و ما نشسته بودیم توی کافه و چای می خوردیم. بی هوا نگاهم به نگاهش گره خورد. گرگ هم همراهش بود. داشتی حرف می زدی. شاکی شدی که چرا گوش نمی دهم. گفتم ببین. خودت ببین و این همه به من انگِ بی حواسی نزن. همان است که آن شب دیدمش. همان شب که گم شده بودم. همان جا بود که فهمیدم باورم نمی کنی. که نمی توانی باورم کنی. دیدمت که بلند شدی از جات. که رفتی از در بیرون. از پشتِ شیشه دیدم که از خیابان رد شدی و توی هیاهوی شهر گم شدی. حالا تویی که توی این شهر گم شدی، و چوپانی که توی این شهر گم شده، هر دوتان شده اید قصه ی ناتمامِ یک بعد از ظهرِ تعطیل. خواب می بینم که دارم در خواب پی ات می گردم و این قدر بعیدی که حتی به خوابِ خودم نمی آیی که بیدار که می شوم هنوز گرمای نگاهت زیرِ پلک هام باشد.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

نیچه میگه از دروغت آزرده ام، به خاطرِ اینکه دیگر نمی تونم بهت اعتماد کنم.
اسمِ نیچه را طوری می آورد که انگار رفیقِ گرمابه و گلستانش بوده. یا همکلاسیِ سالیان مثلا. قصه اش را خورد ولی ادامه داد:
می دانی آدم یک وقت هایی دلش از بی ارزیِ حرف ها می شکند. حتما هم لازم نیست یک قولِ تمامِ عمر باشد. می تواند به سادگیِ یک قرارِ بعد از ظهر باشد. به سادگیِ اینکه فلان جا خواهم بود و نبودن. می دانی. بی اعتمادی از همین بدقولی های کوچک آب می خورد.
توی صداش یک غمی بود که آدم با خودش فکر می کرد روزگار چه به سرش آورده مگر؟ نمی گفت ولی. سرسخت بود روی رازداری.
بگذریم. چه فرقی می کند.
براش یک لیوان چایی ریختم و تکرار کردم چه فرق می کند. وقتی که چای هست و گرما هست و عطرِ خوش و یک بعد از ظهر برای بی خیالانه با تو گذراندن.
«با تو» را نگفتم ولی. دمِ آخر خوردمش. از ترسِ هراساندنش. بوده ام در آن حال. در آن بی اعتمادی و شکنندگی. چای را گرفت دستش. یک نفسِ عمیق کشید توی بخارِ معطرِ چای. نفس را که بیرون داد نمی شد تمیزش داد از آه. رطوبتِ روی مژه هاش که معلوم نبود از چای است یا دردِ دل شکستگی به دردم آورد. رفتم رادیو را روشن کردم. دوست ندارم فکرهای پشتِ انتخاب کردنِ آهنگ را. رادیو خیالِ آدم را راحت می کند بس که نامنتظر است.
چایش را هورت کشید. من، لیوانِ چای به دست، رفتم  نشستم کنجِ پنجره. رازداری اش را دوست دارم. از آن عادت های نایابِ این روزگار است. تصمیمِ سختی است دردهای یک رابطه را درونِ همان رابطه حل کردن. بی چس ناله. معلوم بود دردش زیاد بوده این بار ولی که نتوانسته به خیابان گردی و کافه نشینی پس بزندش.

هوای خوشِ پاییز پرده ها را به بازی گرفته بود. آن قدر که باشم کنارش هر وقت که بخواهد اما بر هم نزنم عزلتش را. چایم که تمام شد برگشتم نگاهش کردم. لیوانش هنوز نیمه پر بود. نگاهم به نگاهش گره خورد.

یادت هست آن روز را که نشستیم کنارِ هم و نگاهشان کردیم. رفیق هامان را می گویم.
آره. من و تو که تا قبلش صنمی نداشتیم. دو تا دوستِ مشترک داشتیم فقط.
آن موقع خیلی ناراحت بودم. یک جورهایی که انگار دور انداخته شده باشم. می دانی. بعد تو آمدی نشستی کنارم. گمانم همه چیز قرار بود این طور باشد.
همم. شاید. چه فرق می کند؟ حالا بعد از این همه وقت ما هستیم هنوز. خبری ازشان داری؟
رفیقکِ من هنوز ایده آلیست است. هنوز می رود مدرسه و درس می دهد و خیالِ عوض کردنِ دنیا را دارد. رفیقکِ تو اما نمی دانم کجاست و چه می کند. به دعوا از هم خداحافظی کردیم وقتی که مردش را سخاوتمندانه خواست بگذارد برای من. یک جورهایی به من برخورد. یادت هست که چه طور بود.
اوهوم.خوش شانس بودم که خیلی قبل از اینکه به دعوا منتهی شویم از زندگیِ هم محو شدیم.

صداش لرزید. چای بهانه است همیشه برای قورت دادنِ بغض های مخفی. رفتم توی آشپزخانه و قوریِ چای را آوردم. بغض به قدرِ کافی سرد هست که آدم نخواهد با چایِ یخ کرده فرو بدهدش. نگاهم کرد.

آدم که همیشه نباید حرف بزند. لازم که نیست همیشه همه چیز را بگوید. یک وقت هایی هم استراحتش است. آرام که شدی بیا برویم روی پشتِ بام. منظره ی شهر و همه ی قصه هاش می شود تمامِ آن چیزی که لازم داریم. اصلا می نشینیم مثلِ آملی فکر می کنیم چند نفر در این لحظه توی این شهر در حالِ عشق بازی اند. چند تاشان عاشق اند واقعا.

خیره شد به لیوانِ چای اش.

اصلا تو همین جا بنشین یا دراز بکش یا هر طور که راحتی. من برایت زندگی در پیش رو می خوانم.
بادبادک ها را بیار به جاش. نیازم به امیدِ بی خدشه.
از اولش؟
اوهوم.
رفتم بادبادک ها را آوردم از توی کتابخانه. نشستم کنارش و شروع کردم به خواندن. لیوانِ چای به دست، چشم هاش را بست و سرش را گذاشت روی شانه ام.

شب دراز است.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

مثلا من نشسته باشم گوشه ی یک کافه. بعد مثلا تو بیایی و از پشتِ پنجره رد بشوی. بعد مثلا من حتی ندانم که تو در این شهری. مثلا تو آمده باشی که غافلگیرم کنی. می دانی که. تمامش آن غافلگیری است. امیدِ همین حال است که هر بار دوان دوان می کشدم بیرونِ کافه. که شاید تو باشی. می دانی چه می گویم. همین دانستن ات است که وامی داردم به این دیوانگی. دیروز نشسته بودم توی ایستگاه مترو. قطارِ من نبود آن که آمد. اما توی پنجره اش تو را دیدم. سوار شدم، پی ات گشتم. گردن کشیدم این طرف و آن طرف. راه رفتم از این سرِ واگن به آن سرش. مردمِ خسته فحشم دادند. مهربان هاشان فقط نگاهِ سنگین پرتم کردند. نبودی. پیاده شدم در نا کجا. راه افتادم پیاده. تو که نیستی. کجا ناکجا نیست آخر؟! پیاده خیابان ها را بی هدف گز کردم. سرِ هر چهار راه رنگِ چراغ راهم را می گفت. هر طرف که بشود رفت. می دانی که. آن طور حالی که فقط می خواهی بروی. که همه جا نا کجاست و تو گم شده ای.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

کاری ندارد که. می روی و با آدم ها معاشرت می کنی. اصلا بیا خودم نشانت می دهم. این طوری بود که اولین بار رفت به یک مهمانی که با بقیه معاشرت کند. به خیالش که می رود و شاید هم یکی دو تا دوستِ جدید هم پیدا کند. شب توی مهمانی بود که فهمید از این مهمانی ها رفاقتی بر نمی آید. آدم ها همه مستند. انگار که می خواهند حضورِ هم را به زورِ الکل تحمل کنند. به بیهوشی و مستی و فراموشی. ساده است با آدمی حرف زدن و فرداش اسم که هیچ، حتی قیافه اش را هم به یاد نیاوردن. دلش نمی خواست به روش بیاورد که به مذاقش خوش نیامده، که معاشرتی که او می گفته از گپ زدن های تصادفیِ توی مترو هم خالی تر است. این بود که رفت نشست روی یک کاناپه. توی جمع اما دور از همه. نشست آنجا و نگاه کرد به آدم ها. به دختری با لپ های گل انداخته که داشت با پسری خوش و بش می کرد. دخترک با آن برقِ نگاهش معلوم بود از پسر خوشش می آید. پسر اما آن قدر مست نبود هنوز و از چشم هاش بی اعتنایی می بارید. روش را برگرداند که از دختر و شوقش فاصله بگیرد. یک لحظه نگاه شان گره خورد. دختر نشسته روی کاناپه با آن نگاهِ هوشیارِ بی اعتناش سرزمینِ ناشناخته ای بود آنجا. تو بگیر جزیره ای. راهش را باز کرد و آمد نشست پیشش.
تو چرا با بقیه نمی جوشی؟ حالت خوب است؟ چیزی می خواهی برات بیاورم؟
دختر نگاهش کرد. توی نگاهش یک جور لبخندِ ملایمی آمد. یک جور امیدی که شاید آن قدرها هم ناممکن نباشد گپ زدن.
خوبم. صرفا خسته ام از شلوغیِ اینجا.
اهل کجایی؟
کجایی می خورد باشم؟
نمی دانم.
حدس بزن.
امریکای جنوبی؟
دختر خندید.
نه. حتی نزدیک هم نیست.
جنوبِ اروپا؟
دختر فکر می کند که چه دور از ذهن است بودنش آنجا. برای خودش هم حتی. چه برسد به پسری که قرار است مثلا حدس بزند ملیتش را.
دورتر حتی.
و خندید دوباره. پسر امیدوار شد به اینکه توانسته دختر را بخنداند. کتاب های معاشرت و افسانه هاشان.
من باید بروم دستشویی.
پسر با نگاه دنبالش کرد که بین جمعیت گم شد. واقعا جزیره بود آنجا. یکی آمد کنارش نشست. همان دخترِ لپ گلی. پسر آهش را فرو خورد. براش یک بطری آبجو آورده بود. بطری را گرفت.
دختر را تا حالا ندیده بودم. می دانی با کی آمده؟
نه.
تنها که نمی شود. حداقل باید یکی را بشناسد اینجا.
لابد.
پسر گردن کشید بلکه برگردد و نجات بدهدش از این مصاحبت.
نمی دانم این آدم های کسل را کی می آورد توی مهمانی. آدم از دیدنش غمش می شود. آن طور که یکه و تنها نشسته بود این گوشه. اگر کسی مثلِ تو مهربان نباشد که به حرف بگیردشان تمامِ شب می نشینند یک گوشه مثل برجِ زهرمار.
نگاهِ پسر گشت دنبال مفری توی جمع.
دختر بر می گشت. ایستاد یک گوشه ای آن دور. پسر نگاهش کرد.
آن وسط یکی دستِ دختر را گرفت و کشیدش وسط که برقصند با هم. دختر مثل موم نرم و لطیفِ به ضربِ موسیقی تکانی داد به سراپاش. بی اعتنا به بقیه. چشم هاش بسته.
دخترِ لپ گلی آه کشید.
من عاشقِ این ترانه ام. بیا برقصیم.
پسر نگاهش را کَند از آن جنبشِ نرمِ میانه ی میدان. پر از حسرت.
من بلد نیستم برقصم.
بیا. کاری ندارد که. دل می دهی به موسیقی و می گذاری بدنت تصویر کند قصه ی نواها را.
دستش را گرفت و کشیدش وسطِ اتاق.
پسر نگاه کرد به جزیره ی نزدیک و دور از دست. چشم هاش را بست و فکر کرد به دیده شدن. ناشیانه به چپ و راست تاب خورد. چشم هاش را باز کرد به حسرت.
دختر هنوز می رقصید. کسی دستش را گرفت و کشیدش کناری. شروع کرد باهاش حرف زدن.
دختر آرام دستش را کشید و رفت سمتِ کسی.
خسته ام. فردا می بینمت.
بی تفاوت در آغوش کشیدش و روش را بوسید و روی پاشنه ی پا چرخید و رفت.
سرِ راه نشست توی ایستگاه اتوبوس. تنهایی اش را با یک نفسِ عمیق بلعید. فکر کرد که برود. که سوارِ اتوبوس شود و برود به کسی هم نگوید کجا. اتوبوس که آمد اما همانجا ماند. اتوبوس رفت گه رفت با خودش فکر کرد که صبر کردنش آنجا چه بیهوده است. که حتی اگر از مهمانی بیرون بیاید و آنجا بنشیند کنارش هم رفاقتی در کار نخواهد بود. فقط هوسی و شوقی و خیالی. اتوبوسِ بعدی که آمد سوار شد و رفت.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

دراز کشید روی تخت. زل زد به تاریکی. به سقفی که می دانست دو متر و هشتاد سانتیمتر بالاتر گسترده شده. فکر کرد به مردی که آن روز چه سراسیمه و گم شده به چشم می آمد. درست مثل پسرکی که توپش افتاده باشد خانه ی همسایه و پریده باشد آن سوی دیوار و مدام سر بگرداند مبادا که مردِ همسایه غافلگیرش کند. از سر و وضعش، و از چمدانی که دنبالش بود توانسته بود حدس بزند همان مهمان معهود است. تمامش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. مثل همیشه قدم تند کرده بود از در گذشته بود و رفته بود پی زندگی اش. با این حال، توی همان یک دو قدمی که از کنارش گذشته بود که با آن حال آشفته داشت برای نگهبان دم در توضیح می داد، تردید کرده بود که بایستد و باهاش حرف بزند. فکر کرده بود که چه طفلی است این آدم اینجا. این طور غریب. نایستاده بود اما. ترسیده بود غریب و نامانوس باشد. که چه طور اصلا شروع کند سر صحبت را. رد شده بود و رفته بود. آدم توی تاریکی مدام فکر می کند. خواب که نیاید خیال سر می رسد. خیالِ مرد آمده بود و رهاش نمی کرد. به شادیِ کوچکی فکر می کرد که از خودش و مرد دریغ کرده بود. اگر آن جا ایستاده بود. مثلا می گفت سلام. گمانم شما مهمان امروزید. و مرد هم مثلا می گفت سلام. آره. بعد ادای میزبانی در می آورد. انگار که پسرک توی حیاط همسایه توپش را پیدا کند. بدود برش دارد. بعد بدود که برگردد و ناگهان مرد همسایه را ببیند که رو به روش ایستاده و دارد می گردد توی جیبش. که دستش را با یک مشت آبنبات و شکلات از جیب در می آورد. آن جا روی تخت دراز کشیده توی تاریکی. با پسرکی که توی تاریکیِ حیاطِ ذهنش می دوید. خواب که نیاید خیال سر می رسد. مردِ همسایه چهره می گیرد. پسرک توی تاریکی بزرگ می شود و می رسد به یک صبحِ سرد. به کلنجاری با نگهبان. و غریبه ای که بی اعتنا به تقلاش رد می شود.

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۲

توی ایستگاهِ اتوبوسی که یک آن به سرت می آید. انگار که اتوبوسی بخورد بهت. فکر می کنی به آنچه الان خاطره است. که دو هفته زندگی بود. فکر می کنی به تمامِ جاهایی که از این به بعد هر بار گذرت به شان بیفتد خاطره ای به لبخند می آوردت.

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۱

چه فرق می کند تولد آدمی با یک ماه بعدش یا چهل روز قبلش؟ تو بگیر امروز یا دیروز. از آن موقعی شروع شد که در آن سال های دور چیزی نخواستن را انتخاب کردم که چه سخت بود برای پنج سالگی ام که دلش برای بادکنک ها و مداد شمعی ها می رفت و با این حال وقتی گرفتمشان برای تولدی یا شاید روزی دیگر چیزی در دلم تنگ شد که آن موقع نمی دانستم چیست و هنوز هم نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت جز خود درگیری ای مزمن. امسال اما خوب بود. کلوچه های خانه پز گرفتم. چیزهایی که در دست نمی مانند، که بار نمی شوند بر دوشِ آدم را دوست دارم. مثل همین لطفی که در گرمای کلوچه هایی که جلویم گذاشت بود. تمامِ آنچه می ماند بعد از یک هفته، یک یاد است و یک لبخند. بار که نیست هیچ، سبک می کند آدم را.

پس نوشت. هدیه گرفتن، هنری است که زمان برد تا قدرش در دلم جا بیفتد. لذتِ هدیه دادن را ساده می شود دید، هدیه گرفتن اما رقصی است چابکانه بر پرتگاهِ توقع و بی میلی.

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

قرار به نوشتنم شد. می نویسم برای خودم. قصه می بافم در سکوت. یک رویایی که گریبانِ آدم را گرفت دیگر به این راحتی ول-کُنِ معامله نمی شود. هر روز سرانگشتانم به خارش می افتد از شوقی نوشتنی که به حرص می ماند. ذهنم قصه می بافد. خیال می کردم خیال بافِ درونم لال شده. خواب بود. بیدار شده.


پی نوشت به آنکه می داند. رویای تجسم ات را خوابانده بودی این همه سال. حرف های آن روزمان خیالِ من را که بیدار کرد. گمانم تجسمِ تو را هم قلقلکی داده باشد. مجالش بده که ببالد.

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

بانو نگاه کرد به آنچه قرار بود اژدها باشد. دروازه را موجودی می پایید در هیات خودش. جوان. زیبا. با همان چشم ها. از پنجره فاصله گرفت. برگشت سمت آینه. توی آینه اما اژدهایی بهش خیره شده بود. این منم یا آن. با خودش فکر کرد کاش مثل زیبای خفته بود سرنوشتش. اقلا در آن خواب شکی نداشت، دوپاره نشده بود. روتختی را برداشت و اندخت روی آینه. نشست روی تخت و خیره شد به آسمان. آبی درخشان. انگار نه انگار که این همه مصیبت... نگاه کرد. صدای خنده ی خودش را شنید. آن پایین. کسی در هیات او با مردم می جوشید. می گفت و می خندید. فکر کرد انگار که آب از آب تکان نخورده برای کسی. برای همه همان است که بود. برای همه جز او. و آنکه آن پایین دارد می خندد. در دلش یک جور نفرت نشست. از او که داشت به جایش می خندید. از او که نمی گذاشت جای خالی اش حس شود برای کسی. ملحفه را کشید کنار از روی آینه. خیره نگاه کرد توی چشم های اژدها. اژدهای بی حاصل، اژدهای اسیر. انگشتانش را گره کرد و مشت زد وسط آینه. آینه داغ بود. انگار که اژدها واقعی بود. داغی نفسش از آینه می گذشت. بانو صندلی را برداشت و کوبید توی آینه. شکست و دور و برش پر شد از خرده هاش. شیشه بود همه اش. نگاه کرد به اژدهایی که رو به روش ایستاده بود. با آن نفس داغ. با آن چشم های پر از خشم. خیره شد توی چشم های اژدها. چشم ها آینه اند. توی چشم های اژدها یک اژدها دید. با خودش فکر کرد شاید آنکه آن پایین است منم. شاید من شده ام فکری نشسته توی جمجمه ی یک اژدها. این تن نخراشیده و این چشم های مهیب. به دست هاش نگاه کرد. دست ظریف شهبانو را دید. دست را دید که بالا رفت. لمس کرد پوست لطیف مهتابی اش را. دستش را آورد پایین. خیره شد به انگشت ها. چشم هاش را بست به روی بازی مهیب تصاویر. باز صدای خنده آمد. دستش را گذاشت روی گوشهاش. نفرت و خشم در دلش به هم پیچید. دست هاش که روی گوش هاش بودند داغ شدند. داشت پوست می انداخت. لامسه اش ضعیف شد و ضعیف تر. تا که چیزی باقی نماند جز سایش فلس بر فلس. بال های خشک اش را که باز کرد باد گرمی همه ی وسایلِ اتاق را به آتش کشید. سرش را کوبید به پنجره و راهش را باز کرد و گذاشت فریادهای هراسِ همه ی آن فراموش کنندگان، پشتِ سرش در باد گم شود.

***

مادر بزرگ همیشه می گفت هر اژدهایی روزی شهبانویی بوده.

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

نشسته بود پشتِ میزش. توی همان دفتری که چندسال اخیرش را بلعیده بود. نگاه کرد به کاغذهای روبه روش. به همه ی عددها. همه ی صفرها توشان یک هو سیاه شد. انگاه که همه شان باز شدند به هیچی که نمایانگرش بودند. هیچِ گرسنه ای که شروع کرد به بلعیدنِ باقیِ حروف. باقیِ عددها. صفحه سیاهِ سیاه داشت می شد. کاغذ را بلند کرد که بیندازد توی سبدِ کاغذ باطله ها قبل از آنکه هیچی به باقیِ کاغذها سرایت کند. نشست به دستش. از انگشتانش شروع شد. هیچ حسِ آب می داد. انگار که دستش را کرده باشد توی یک سطل آبِ یخ. بعد آب همین طور بالا بیاید. محوش کند. بی هیچ حسی. بی هیچ دردی. نشست آرام سرِ جاش. فکر کرد به استخرِ توی حیاط. به کودکی که وقت و بی وقت به سرش می زد و می پرید توی آب. به آن شبی که داشت با افتخار از بی هراسی اش می گفت که پرید وسطِ حرفش که جرئت نداری امشب بپری توی آب. برف می بارید. چند سالش بود؟ نشست و گذاشت هیچِ خاطره انگیز بیاید بالا. انگار که پریده باشد توی حوضِ هیچ.

نشسته پشتِ میز. سرد و خشک. پلیس علتِ مرگ را غرق شدگی اعلام کرد. رفتند پیِ قاتلینِ احتمالی.