پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

دراز کشید روی تخت. زل زد به تاریکی. به سقفی که می دانست دو متر و هشتاد سانتیمتر بالاتر گسترده شده. فکر کرد به مردی که آن روز چه سراسیمه و گم شده به چشم می آمد. درست مثل پسرکی که توپش افتاده باشد خانه ی همسایه و پریده باشد آن سوی دیوار و مدام سر بگرداند مبادا که مردِ همسایه غافلگیرش کند. از سر و وضعش، و از چمدانی که دنبالش بود توانسته بود حدس بزند همان مهمان معهود است. تمامش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. مثل همیشه قدم تند کرده بود از در گذشته بود و رفته بود پی زندگی اش. با این حال، توی همان یک دو قدمی که از کنارش گذشته بود که با آن حال آشفته داشت برای نگهبان دم در توضیح می داد، تردید کرده بود که بایستد و باهاش حرف بزند. فکر کرده بود که چه طفلی است این آدم اینجا. این طور غریب. نایستاده بود اما. ترسیده بود غریب و نامانوس باشد. که چه طور اصلا شروع کند سر صحبت را. رد شده بود و رفته بود. آدم توی تاریکی مدام فکر می کند. خواب که نیاید خیال سر می رسد. خیالِ مرد آمده بود و رهاش نمی کرد. به شادیِ کوچکی فکر می کرد که از خودش و مرد دریغ کرده بود. اگر آن جا ایستاده بود. مثلا می گفت سلام. گمانم شما مهمان امروزید. و مرد هم مثلا می گفت سلام. آره. بعد ادای میزبانی در می آورد. انگار که پسرک توی حیاط همسایه توپش را پیدا کند. بدود برش دارد. بعد بدود که برگردد و ناگهان مرد همسایه را ببیند که رو به روش ایستاده و دارد می گردد توی جیبش. که دستش را با یک مشت آبنبات و شکلات از جیب در می آورد. آن جا روی تخت دراز کشیده توی تاریکی. با پسرکی که توی تاریکیِ حیاطِ ذهنش می دوید. خواب که نیاید خیال سر می رسد. مردِ همسایه چهره می گیرد. پسرک توی تاریکی بزرگ می شود و می رسد به یک صبحِ سرد. به کلنجاری با نگهبان. و غریبه ای که بی اعتنا به تقلاش رد می شود.

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۲

توی ایستگاهِ اتوبوسی که یک آن به سرت می آید. انگار که اتوبوسی بخورد بهت. فکر می کنی به آنچه الان خاطره است. که دو هفته زندگی بود. فکر می کنی به تمامِ جاهایی که از این به بعد هر بار گذرت به شان بیفتد خاطره ای به لبخند می آوردت.