سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

زندگی انگار که می گذارد روی خوشش را در یک روزی به آدم نشان می دهد که آدم دیگر دارد فکر می کند که خوب حالا که زندگیِ این روزهام این مزخرفی است که هست، نمی شود که هی نشست و غصه خورد. همان موقعی که می خواهد بگوید اصلا گورِ پدرِ هر چه مشکل، من می خندم به همه شان. انگار که زندگی فقط منتظر بوده درس اش را یاد بگیرد. بک هو همه چیز می رود که بهتر شود. خبرهای خوب. نه خیلی بزرگ. یک روزنه هایی فقط. آن قدر که بخندد آدم. نه به زندگی و مشکلاتش. که با زندگی. یکی یکی برود سروقتِ حل کردنِ مشکلات.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

نشسته بودیم به حرف زدن، تو بگیر دردِ دل که ناگاه برم روشن شد که زندگی ام چه کم داشت آن روزهایی که ناله ام به هوا رفته بود. تنوع نبود در کارم. حسِ آفرینندگی ام ارضا نمی شد چون کارهام به سنگ خورده بود. تعادلِ زندگی ام به هم خورده بود. حالا به زندگی ام گل و گیاه اضافه کرده ام. دوچرخه سواری. پروژه های کوچکی برای کشف و باز کشفِ این شهرِ فوق العاده ای که درش زندگی می کنم. حرف زدن با آدم ها. فکر کردن به قصه ها. خواندن. نوشتن. موسیقی. آفرینش در زندگی ام دیگر محدود به کارهای دانشگاه نیست که به سنگ اگر بخورد چند صباحی، شوقم خفه شود در نگرانیِ بی حاصلی. تو بگیر پرنده ی مهاجری که اینجا که سرد شد، آن جای دیگر را دارد. می رود و می آید و زندگی به این سادگی ها برش تنگ نمی شود بس که دنیاش را بزرگ کرده.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۱

یک روزی یک رویایی بود در ذهنم که یک روزی یک دوربینِ خوب می گیرم دستم و برای خودم یک پروژه ی کوچک تعریف می کنم. یکی دو روز بعد از آن یک روز توی قطار نشسته بودم که نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. از آدم ها فقط پاهاشان را می دیدم. با خودم فکر کردم به آن همه قصه ای که در گام ها هست. فکر کردم به این که اولین پروژه ی عکاسی ام ثبتِ لحظه هایی از این قصه ها باشد. از گام ها. از کفش ها. پاها. از زندگی ای که در هر قدم هست. آن روز چنان به هیجان آمدم از فکرم که زنگ زدم بهش و گفتم که چنین ایده ای دارم. چنین رویایی. با او حرف زدم چون آن روزها نزدیک ترین کسی بود که می دانستم عکاسی را دوست دارد. گفت که سخت است ثبتِ گام ها. گفت که دشوار است. و من گذاشتم برای موقعی که دوربینِ بهتری داشته باشم. شد رویایی در ذهنم. امروز دیدم که ایده ام را او پیاده کرده. فکر کردم به اینکه همیشه می گفت هیچ چیز از خاطرش نمی رود. فکر کردم که آیا یادش هست که این رویای من بود؟ بعد به خودم نهیب زدم که رویاها که حقّ کپی ندارند. که مالکیت بر یک رویا بی معنی است. با این حال رویاهام را برای خودم نگه می دارم. توی دلم. که چنین افکاری نتوانند بیایند سراغم. که نتوانم کسی را متهم کنم. تا وقتی که یاد بگیرم درس را. که رویاها را نمی شود به مالکیت درآورد. که نمی شود دیگری را ملامت کرد به رویایی شاید مشابه.