شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

راه افتاد برود. کوله اش را انداخت پشتش. دست کشید روی شلوار و کلیدها را حس کرد توی جیبش. از توی جیب درآوردشان و یک لحظه نگاه شان کرد مردد. گذاشتشان روی میز و ناهار خوری و رفت بیرون. در با یک صدای  بلندی پشت سرش به هم کوبیده شد. یک لحظه، خیلی کوتاه مکث کرد. بعد راه افتاد و از پله ها رفت پایین. دستش را برد سمت سرش که عینکش را از بالای سرش بیاورد روی چشم هاش. دست کشید روی سرش و جای خالیِ عینک. یک لحظه قدم کند کرد که برگردد برای عینک، یک نفس عمیق کشید و منصرف شد. درِ ساختمان را که باز کرد نورِ آفتاب چشم هاش را زد. دستش را سایبانِ چشم کرد و خیره شد به کوچه ی خالی. راه افتاد سمتِ رودخانه ای که چند خیابان آن طرف تر بود. همیشه آن جا بود. قرارشان آنجا بود. قرارشان بود که آنجا ببینند هم را. روی همان نیمکت. همان جا که اولین بار وقتی نشسته بود و فکر می کرد به بیهودگی هاش، که خیال می کرد از آن رودخانه هم عمیق تر و بی پایان ترند، آمده بود. رسید به نیمکت. هنوز زود بود. هنوز آفتاب بالا بود. قرارشان وقتی بود که آفتاب می رسد به حاشیه ی آب. که می بوسدش سرخ و تازه. نشست روی نیمکت و فکر کرد اگر نیاید چه. اگر یادش رفته باشد چه. نشست و خیره شد به آب. با خودش گفت اگر جا بزنی، تو هم می شوی یکی مثلِ همه ی آدم های دیگر. می روم. از کفَت می روم. نشست و خیال بافت. فکر کرد به آن غروبی که دستش را گذاشته بود روی شانه اش. از پشتِ سر غافلگیرش کرده بود. تا آن موقع چند بار با هم حرف زده بودند؟ چه فرق می کند؟سر گرداند به اطراف بلکه ببیندش از دور. با خودش فکر کرد بلکه یادش بیاید از کدام طرف می آید. بلند خندید به خودش و گفت فکرش را بکن! حتی نمی دانم از کجا می آید. بلند شد. پرید از روی نرده های حاشیه ی رودخانه. نشست روی یک سنگ آن طرف تر.
نمی آید. تو که می دانی نمی آید، منتظری برای چه؟
یک سنگریزه انداخت توی آب.
فرق نمی کند. برای او نیست که نشسته ام. برای خیالِ راحتِ خودم نشسته ام. همین طور «لیطمئن قلبی»-طور نشسته ام. که بعدا دلم جا نماند کنارِ یک نیمکتِ فکستنی کنار رودخانه. که هر جا یک نیمکت ببینم و یک رودخانه بلرزم که شاید. می دانی که. آفتاب هم دارد می رود پایین. یک ذره دیگر می نشینم که یک عمر برنگردم به عقب خیره شوم هر بار کسی را می بینم که توی پیاده رو تنها راه می رود شتابان انگار که سمتِ قراری.
آفتاب کامل رفت و نیامد. همین دیگر. می روم.
از نرده ها خودش را کشید بالا. راه افتاد توی خیابان ها. رسید دمِ در خانه. دست کشید توی جیبش. یادش افتاد به کلیدهایی که روی میز گذاشته بودشان.
نشست روی پله های دم در خانه منتظر.
وقتی رسید نگاهش کرد با خنده. تو باز کلیدهات را جا گذاشتی؟ بغل کرد و بوسیدش. عاشقِ بی حواسیتم...