یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

خواب بودم. خواب می دیدم که خوابم و تو، توی خوابم بودی و نبودی. می دانی؛ داشتم سعی می کردم بهت زنگ بزنم اما به موبایلِ توی دستم که نگاه کردم دیدم موبایلِ توست. یک جورِ بی تابانه ای می خواستم باهات حرف بزنم و نبودی. وقتی توی خواب بیدار شدم، فکر کردم که چه بی تابانه می خواهمت. دست بردم سمتِ تلفن که بهت زنگ بزنم. تلفن اما نبود. من بی قرار بودم اما به جز دستی که می گشت توی تاریکی دنبالِ تلفن، تنم را نمی توانستم تکان بدهم. نبودی و می خواستمت. چه قدر گشتم تا بالاخره بیدار شدم از خواب؟ نمی دانم. گمانم توی خوابم دوباره خوابم برد. از آن خواب های بی رویا. هیچ چیزی یادم نمی آید. حالا گمانم بیدارم بالاخره. از هر دو لایه ی خواب. شاید هم نباشم. هنوز گیجم. اتاقم همان شکلی است که قبل از خواب بود. لیوانِ آبم دست نخورده بالای سرم. تو اما نیستی. تو بودی و نیستی و نمی دانم که این یعنی من هنوز خوابم یا نه. حافظه ام کمرنگ شده. می دانی که خواب ها چه طورند. بیدار که می شوی می پرند از خاطر. محو می شوند. این ها را می نویسم چون می دانم که همیشه دوست داشتی بدانی بی تابت بوده ام. این هم نشانه ای بر بی تابی های من. باورت نمی شود اغلب. آدم قصه که زیاد گفته باشد زندگی اش هم انگِ قصه بودن می خورد. بیچاره چوپانِ خیال پرداز و شوقِ شنیده شدنش. می دانی که. همان طفلک که برچسبِ دروغگویی زدندش. آن روزِ آخر که گرگ آمد، نشسته بود و فکر می کرد که عجب پایانِ غم انگیزی است برای یک قصه گو. اما در غم اش روایتی هست. می دانی که همیشه یک چیزی باید باشد ورای انتظار برای روایت کردن. گرگ که آمد با هم گله را ناکار کردند و رفتند که قصه هاشان را دنبال کنند. به هر حال این روایتی است که من دوست دارم. چوپان را هم بارها و بارها در لباس های مختلف دیده ام به چشمِ خودم. دیده ام که چه طور به چشمانِ پر از قصه اش سر تکان می دهد که این طور بهتر است که من هم می توانم بی خیال بروم سراغِ قصه ی بعدی و قصه های بعدی. آن طرفِ چهارراه ایستاده بود و ما نشسته بودیم توی کافه و چای می خوردیم. بی هوا نگاهم به نگاهش گره خورد. گرگ هم همراهش بود. داشتی حرف می زدی. شاکی شدی که چرا گوش نمی دهم. گفتم ببین. خودت ببین و این همه به من انگِ بی حواسی نزن. همان است که آن شب دیدمش. همان شب که گم شده بودم. همان جا بود که فهمیدم باورم نمی کنی. که نمی توانی باورم کنی. دیدمت که بلند شدی از جات. که رفتی از در بیرون. از پشتِ شیشه دیدم که از خیابان رد شدی و توی هیاهوی شهر گم شدی. حالا تویی که توی این شهر گم شدی، و چوپانی که توی این شهر گم شده، هر دوتان شده اید قصه ی ناتمامِ یک بعد از ظهرِ تعطیل. خواب می بینم که دارم در خواب پی ات می گردم و این قدر بعیدی که حتی به خوابِ خودم نمی آیی که بیدار که می شوم هنوز گرمای نگاهت زیرِ پلک هام باشد.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

نیچه میگه از دروغت آزرده ام، به خاطرِ اینکه دیگر نمی تونم بهت اعتماد کنم.
اسمِ نیچه را طوری می آورد که انگار رفیقِ گرمابه و گلستانش بوده. یا همکلاسیِ سالیان مثلا. قصه اش را خورد ولی ادامه داد:
می دانی آدم یک وقت هایی دلش از بی ارزیِ حرف ها می شکند. حتما هم لازم نیست یک قولِ تمامِ عمر باشد. می تواند به سادگیِ یک قرارِ بعد از ظهر باشد. به سادگیِ اینکه فلان جا خواهم بود و نبودن. می دانی. بی اعتمادی از همین بدقولی های کوچک آب می خورد.
توی صداش یک غمی بود که آدم با خودش فکر می کرد روزگار چه به سرش آورده مگر؟ نمی گفت ولی. سرسخت بود روی رازداری.
بگذریم. چه فرقی می کند.
براش یک لیوان چایی ریختم و تکرار کردم چه فرق می کند. وقتی که چای هست و گرما هست و عطرِ خوش و یک بعد از ظهر برای بی خیالانه با تو گذراندن.
«با تو» را نگفتم ولی. دمِ آخر خوردمش. از ترسِ هراساندنش. بوده ام در آن حال. در آن بی اعتمادی و شکنندگی. چای را گرفت دستش. یک نفسِ عمیق کشید توی بخارِ معطرِ چای. نفس را که بیرون داد نمی شد تمیزش داد از آه. رطوبتِ روی مژه هاش که معلوم نبود از چای است یا دردِ دل شکستگی به دردم آورد. رفتم رادیو را روشن کردم. دوست ندارم فکرهای پشتِ انتخاب کردنِ آهنگ را. رادیو خیالِ آدم را راحت می کند بس که نامنتظر است.
چایش را هورت کشید. من، لیوانِ چای به دست، رفتم  نشستم کنجِ پنجره. رازداری اش را دوست دارم. از آن عادت های نایابِ این روزگار است. تصمیمِ سختی است دردهای یک رابطه را درونِ همان رابطه حل کردن. بی چس ناله. معلوم بود دردش زیاد بوده این بار ولی که نتوانسته به خیابان گردی و کافه نشینی پس بزندش.

هوای خوشِ پاییز پرده ها را به بازی گرفته بود. آن قدر که باشم کنارش هر وقت که بخواهد اما بر هم نزنم عزلتش را. چایم که تمام شد برگشتم نگاهش کردم. لیوانش هنوز نیمه پر بود. نگاهم به نگاهش گره خورد.

یادت هست آن روز را که نشستیم کنارِ هم و نگاهشان کردیم. رفیق هامان را می گویم.
آره. من و تو که تا قبلش صنمی نداشتیم. دو تا دوستِ مشترک داشتیم فقط.
آن موقع خیلی ناراحت بودم. یک جورهایی که انگار دور انداخته شده باشم. می دانی. بعد تو آمدی نشستی کنارم. گمانم همه چیز قرار بود این طور باشد.
همم. شاید. چه فرق می کند؟ حالا بعد از این همه وقت ما هستیم هنوز. خبری ازشان داری؟
رفیقکِ من هنوز ایده آلیست است. هنوز می رود مدرسه و درس می دهد و خیالِ عوض کردنِ دنیا را دارد. رفیقکِ تو اما نمی دانم کجاست و چه می کند. به دعوا از هم خداحافظی کردیم وقتی که مردش را سخاوتمندانه خواست بگذارد برای من. یک جورهایی به من برخورد. یادت هست که چه طور بود.
اوهوم.خوش شانس بودم که خیلی قبل از اینکه به دعوا منتهی شویم از زندگیِ هم محو شدیم.

صداش لرزید. چای بهانه است همیشه برای قورت دادنِ بغض های مخفی. رفتم توی آشپزخانه و قوریِ چای را آوردم. بغض به قدرِ کافی سرد هست که آدم نخواهد با چایِ یخ کرده فرو بدهدش. نگاهم کرد.

آدم که همیشه نباید حرف بزند. لازم که نیست همیشه همه چیز را بگوید. یک وقت هایی هم استراحتش است. آرام که شدی بیا برویم روی پشتِ بام. منظره ی شهر و همه ی قصه هاش می شود تمامِ آن چیزی که لازم داریم. اصلا می نشینیم مثلِ آملی فکر می کنیم چند نفر در این لحظه توی این شهر در حالِ عشق بازی اند. چند تاشان عاشق اند واقعا.

خیره شد به لیوانِ چای اش.

اصلا تو همین جا بنشین یا دراز بکش یا هر طور که راحتی. من برایت زندگی در پیش رو می خوانم.
بادبادک ها را بیار به جاش. نیازم به امیدِ بی خدشه.
از اولش؟
اوهوم.
رفتم بادبادک ها را آوردم از توی کتابخانه. نشستم کنارش و شروع کردم به خواندن. لیوانِ چای به دست، چشم هاش را بست و سرش را گذاشت روی شانه ام.

شب دراز است.