دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

عصاش را گرفت توی دستش. ایستاد رو به روی آینه. چند ماهی می شد که موقع راه رفتن زانوهاش می لرزید. صبح وقتی از خواب بیدار شد موقعی که می خواست از تخت بیاید بیرون پاهاش را که گذاشت روی زمین که بایستد زانوش خم شد و افتاد روی زمین. چیزی در دلش فرو ریخت. آبِ دهانش را قورت داد. یک نفسِ عمیق کشید و نیروش را جمع کرد که بلند شود. تکیه کرد روی پای چپ. بلند شد. یک قدم که برداشت وزنش افتاد روی پای راست. زانوش بی اراده خم شد. دوباره افتاد. ترس آمد سراغش. توی شهری که ضعف جرم است با یک زانوی از کار افتاده چه کند؟ کشان کشان خودش را رساند به صندلی و تکیه کرد بهش و ایستاد. خیره شد به آینه ی قدی روبه روش. موهاش هنوز سیاه بود. جوان بود هنوز. به سال نه البته. جوانی را وقتی می شود توی داروخانه ها خرید عدد سال ها چه معنی می دهد. نگاه کرد به خودش. به جوانی ای که در یک از خواب برخاستن در هم شکست.

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

نوشتن سر نترس می خواهد. محکم و بی اعتنا به قضاوت هایی که آدم را گره می زند به قصه هایی که برای گفتن دارد. قضاوت هایی که آفرینش یک انسان را اگر نه ناممکن، چنان سخت می کنند که راه گریز را گاهی نمی شود پیدا کرد. مثل نویسنده ی توی «آفرینش یک انسان». آن قدر همه خواستند که قصه اش واقعیت زندگی اش باشد که آخر ناخواسته و به اشتباه شد. به تلخی و ناگزیری دامن گیرش شد. آدم موقع نوشتن اما دلش می خواهد واقعیتی دیگر بسازد. دنیایی دیگر. وگرنه که نوشتن لذت آفرینش نخواهد داشت اگر فقط بازنویسی گذشته باشد. دیگر نمی خواهم بترسم اینجا. می خواهم قصه بگویم و به هیچ کجام هم نباشد که چه کسی خیال برش می دارد که این ها واقعا زندگی روزمره من است. می خواهم دیگر نترسم که اگر از یک دختر توی یک قصه بگویم که کم و بیش هم شباهتی به من دارد کسانی خیال برشان دارد که زندگی خصوصی ام را دریافته اند. اگر به شباهت باشد که روی این زمین از بین این همه دختری که هست شرط می بندم بیشتر از هزارتا هست که همان شباهت ها را به من داشته باشند بی آنکه زندگی هاشان در جوانبِ دیگر کمتر شباهتی داشته باشد به من. شاید حتی هزارهزار تا. می خواهم نترسم و بنویسم.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

مثلا قصه ی دختری باشد. دختر، چون به هر حال من هیچ وقت پسر نبوده ام که بدانم چه طور است. اقلا برای شروع. مثلا دختری باشد توی یک شهری. شهر چون به هر حال من همه ی عمرم توی شهرهای مختلف گذشته. بعد مثلا یک جور عجیبی باشد این دختری که توی یک شهری زندگی می کند. چون به هر حال برای اینکه قصه جذاب باشد باید یک چیزی هم یک ذره اقلا عجیب باشد. با این حال نه خیلی هم غیر معمول و عجیب چون به هر حال قصه باید باورپذیر باشد در چارچوب های خودش اقلا. مثلا یک کمی هم معمولی باشد و برود مدرسه. سوارِ مترو شود هر روز. با آدم ها حرف بزند. همه هم خیال کنند که چه دلنشین است. که چه خوش برخورد است. چه اجتماعی است. با این حال دختر قصه در خلوتِ خودش دلش بخواهد برود. رفتن و فقط رفتن بی که بپرسد به کجا یا چه طور یا تا کِی. مثلا هر بار که راه می رود در خیابان تا برسد به ایستگاهِ مترو فکر کند که اگر با همین سرعت و در همین مسیر راه برود تمامِ روز، تا چه قدر بیرونِ شهر می تواند برود. که موقعِ غروبِ آفتاب آیا به افقی بی ساختمان می رسد یا نه. یا مثلا در هر گپ و گفتِ معمولی ای که با آدم هایی که خیالشان می شناسندش، در ذهنش قصه ببافد. قصه های همین آدم ها. قصه هایی که جایگزینِ حقیقت های معمولی شان شود. مثلا صبح برود کافه که یک قهوه بگیرد و با خودش فکر کند که فروشنده ی کافه ی سرِ خیابان اگر توی یک حقیقتِ دیگر به دنیا آمده بود چه پهلوانی می توانست باشد با آن چهره ی تیره ی بی هراسش. می توانست برود و اژدهایی را از توی غار بکشد بیرون. اژدها را از پا در آورد، بعد برود توی خانه ی کوچکش در حاشیه ی شهر، بنشیند روی ایوان، ساز بزند و آواز بخواند. ترانه ای از نبردِ پهلوانی با یک اژدها. و همسایه هاش سر تکان بدهند و باورشان نشود. بعد شب بشود و مرد مثلِ بقیه ی قهرمان هایی که کسی باورشان نمی کند تنها بماند و ماه باشد و خیال. و مرد در سر قصه ی دختری را ببافد که شاید در دنیایی دیگر، در حقیقتی دیگر باورش می کند. مرد آه بکشد و برود که بخوابد. دختر قهوه اش را از کافه چی می گیرد و می رود. به همین سادگی و معمولی.
hey, you’re not dead, you’re
doing good, damned good again,
what’s this talk about tossing it
in?
what you were doing while you
were feeling sick enough
to die,
what you were really doing was just re-
charging your batteries.
now let everybody get
out of the way,
you’re thundering
down the track again
like a locomotive
hauling 90 thousand
unwritten poems
and they’re all
yours
and you’re pounding along
the rails
sometimes through dark tunnels
but then roaring out again
into the
light!
who the hell said that
you no longer had it in
you?
it was you who said that.
the engineer
who is now
feeling a fresh surge of
hope and
power
and who is
grinning madly at the
thought of this
wonderful
new
day.

Charles Bukowski

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

دلم می خواهد بروم توی غار. آدم است دیگر. یک روزهایی هم دلش می خواهد برود گورش را گم کند. تمامِ بندها را ببرد. امروز عجیب احساسِ اسارت می کنم.انگار پوستم تنگم است. خانه که هیچ، دنیا هم قفس است امروز. کجا بروم من؟ کجا را دارم بروم. همه اش همین است. همین یک وجب قفس. همین آسمان. همین زمین. همین آدمیت. کجا بروم من که دلم از خودم تنگ است؟

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱

سندی این نزدیک هاست. پر خروش. از هول و هیبتش همه چیز تعطیل شده در این شهر. گمانم خیابان ها هم خالیِ خالی باشند. از آن روزهاست که اگر جسارت کند آدم و برود بیرون، شهر را تماما برای خود خواهد داشت. بی مزاحمت. مثل آن سال که برف بارید زیاد. با هر قدم تا بالای زانو پا می زفت توی برف. سکوت را صدای فشرده شدن برفِ زیرِ پا فقط می شکست و زوزه ی باد که یکه تاز بود در خیابان ها. برای اول بار بود که این شهر، روی متروکش را به من نشان داد. روی تنهاش را. آغوش بازی که مردمِ هراسان از سرما و باد و برف، هیچ کدام پاسخش نمی دادند. شهر زنده است. شهر تنهایی را می فهمد.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

«آدم است دیگر.» صدای توی جمجمه ام گفت. «یک روزهایی هم دلش می خواهد چس-ناله کند.» با خودم فکر کردم. عجب. همین دیروز بود که با فلانی حرف زدیم و گفت که چه قدر بیزار است از این آدم هایی که می آیند چس ناله می کنند توی بلاگ هایشان. حالا این واژه این قدر محکم چسبیده کفِ جمجمه ام که صدای توی جمجمه هی تکرارش می کند. می خواندش. صدا همزمان با این فکرهای من داشت می گفت که «این طور است دیگر. یک روزهایی آدم احساس می کند قدش کوتاه تر از همیشه است. که بارِ روی شانه هاش تا زانو فرو کرده اش توی زمین. که زمین سفت نیست. مثل باتلاق است و آدم را می بلعد.» این را که گفت فکرم رفت پیشِ آقای ژان*. ماریوس بر دوش. توی له ویاتان. صدا گفت «قدم به قدم می رود عمیق تر توی لجن. توی فاضلاب. برای نجاتِ کسی، چیزی که شاید دوام نیاورد حتی. می دانی چه امیدِ عظیمی می خواهد؟» لبخند زدم. زمینِ زیرِ پام سفت شد دوباره. قد کشیدم. به اندازه ی همان صد و شصت و شش سانتیمترِ همیشگی. صدا داشت می گفت «امید است دیگر. مثلِ آتش است که می گیرد به جانِ آدم. خاموش که دارد می شود، یک دمِ گرم، یک اخگر از امیدهای دیگر می تواند شعله ور کندش باز.»


*ژان والژان. همان آدمِ غریبِ توی بینوایان.

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

زندگی انگار که می گذارد روی خوشش را در یک روزی به آدم نشان می دهد که آدم دیگر دارد فکر می کند که خوب حالا که زندگیِ این روزهام این مزخرفی است که هست، نمی شود که هی نشست و غصه خورد. همان موقعی که می خواهد بگوید اصلا گورِ پدرِ هر چه مشکل، من می خندم به همه شان. انگار که زندگی فقط منتظر بوده درس اش را یاد بگیرد. بک هو همه چیز می رود که بهتر شود. خبرهای خوب. نه خیلی بزرگ. یک روزنه هایی فقط. آن قدر که بخندد آدم. نه به زندگی و مشکلاتش. که با زندگی. یکی یکی برود سروقتِ حل کردنِ مشکلات.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

نشسته بودیم به حرف زدن، تو بگیر دردِ دل که ناگاه برم روشن شد که زندگی ام چه کم داشت آن روزهایی که ناله ام به هوا رفته بود. تنوع نبود در کارم. حسِ آفرینندگی ام ارضا نمی شد چون کارهام به سنگ خورده بود. تعادلِ زندگی ام به هم خورده بود. حالا به زندگی ام گل و گیاه اضافه کرده ام. دوچرخه سواری. پروژه های کوچکی برای کشف و باز کشفِ این شهرِ فوق العاده ای که درش زندگی می کنم. حرف زدن با آدم ها. فکر کردن به قصه ها. خواندن. نوشتن. موسیقی. آفرینش در زندگی ام دیگر محدود به کارهای دانشگاه نیست که به سنگ اگر بخورد چند صباحی، شوقم خفه شود در نگرانیِ بی حاصلی. تو بگیر پرنده ی مهاجری که اینجا که سرد شد، آن جای دیگر را دارد. می رود و می آید و زندگی به این سادگی ها برش تنگ نمی شود بس که دنیاش را بزرگ کرده.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۱

یک روزی یک رویایی بود در ذهنم که یک روزی یک دوربینِ خوب می گیرم دستم و برای خودم یک پروژه ی کوچک تعریف می کنم. یکی دو روز بعد از آن یک روز توی قطار نشسته بودم که نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. از آدم ها فقط پاهاشان را می دیدم. با خودم فکر کردم به آن همه قصه ای که در گام ها هست. فکر کردم به این که اولین پروژه ی عکاسی ام ثبتِ لحظه هایی از این قصه ها باشد. از گام ها. از کفش ها. پاها. از زندگی ای که در هر قدم هست. آن روز چنان به هیجان آمدم از فکرم که زنگ زدم بهش و گفتم که چنین ایده ای دارم. چنین رویایی. با او حرف زدم چون آن روزها نزدیک ترین کسی بود که می دانستم عکاسی را دوست دارد. گفت که سخت است ثبتِ گام ها. گفت که دشوار است. و من گذاشتم برای موقعی که دوربینِ بهتری داشته باشم. شد رویایی در ذهنم. امروز دیدم که ایده ام را او پیاده کرده. فکر کردم به اینکه همیشه می گفت هیچ چیز از خاطرش نمی رود. فکر کردم که آیا یادش هست که این رویای من بود؟ بعد به خودم نهیب زدم که رویاها که حقّ کپی ندارند. که مالکیت بر یک رویا بی معنی است. با این حال رویاهام را برای خودم نگه می دارم. توی دلم. که چنین افکاری نتوانند بیایند سراغم. که نتوانم کسی را متهم کنم. تا وقتی که یاد بگیرم درس را. که رویاها را نمی شود به مالکیت درآورد. که نمی شود دیگری را ملامت کرد به رویایی شاید مشابه.

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

اشارتی، ردپایی، سایه ی کمرنگی از حضورش. چیزی در حدّ آمدیم نبودید. می دانی آدم دلش می خواهد فکر کند که توی ذهنِ دوستانش به زندگی ادامه می دهد. که وجودش در زندگی شان اثر داشته. همان طور که حضورشان در زندگی اش. می دانی، آدم دلش قوت می گیرد به این فکر که حالا هر چه هم که بشود یک تکه هایی ازش هستند که دور از گزندِ روزگارند. آدم است دیگر. یک دلخوشی های کوچکی می خواهد برای خودش دست و پا کند که آتشِ امیدش یک وقت به کولاکِ زمستان خاموش نشود. کم جان نشود یک وقت.

هربار دوستی قدیمی گذرش می افتد به نوشته هام و ردی از خود باقی می گذارد، شادی در دلم می جوشد. پنهان نمی کنم شوقم را از دیدنِ اینکه کسی گذارش به اینجا افتاده. راست است که برای دلِ خودم می نویسم. که حتی اگر هیچ کس نیاید و هیچ کس نخواند هم می نویسم. منافاتی اما ندارد با شوقم از دیدن ردّپاها. از دیدن نام های آشنا و حتی ناآشنایی که کم کم دستم آمده به کدام تکه ی وجودم نزدیک ترند.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

یک روزها و شب هایی هست که خوشحالی ازشان چکه می کند. یک روزها و شب هایی هستند که نمی شود انگشت گذاشت روی یک لحظه یا یک واقعه شان و گفت که خوشحالی از اینجا نشت کرده. کلا زندگی در لحظه لحظه شان برق می زند. حتی اگر که بیشترش را نشسته باشی گوشه ی یک اتاقِ سردِ بی پنجره. این ها همه بهانه است برای خوشحال نبودن. برای ناز کردن. زندگی نازِ آدم را نمی خرد و آدم می افتد توی چاله ی ناله زدن. بعد یک هو، یکی از همین روزها، چشمش را باز می کند. زندگی را نگاه می کند و خوشی عظیمی می آید می نشیند توی دلش. آن قدر که حس می کند که اگر خوشی اش را فریاد نزند می ترکد. بعد می بیند که حق با لِستر است. نمی شود خشمگین یا غمگین ماند وقتی این همه زیبایی در این دنیا، در این زندگی هست.

Lester Burnham: I guess I could be pretty pissed off about what happened to me... but it's hard to stay mad, when there's so much beauty in the world. Sometimes I feel like I'm seeing it all at once, and it's too much, my heart fills up like a balloon that's about to burst... And then I remember to relax, and stop trying to hold on to it, and then it flows through me like rain and I can't feel anything but gratitude for every single moment of my stupid little life.

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

معجزه. جوانه ی سبزی در میانه ی خاکِ تیره. معجزه را دریاب. عزیزکم امروز سر زد از خاک. دانه ای که هفته ی پیش گذاشتم در خاک. جدالِ امید و ناامیدی که آیا سبز خواهد شد. شد. زندگی. زندگی همیشه از مرگ قوی تر است. خوشم. مستم.

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

هی می آیم هیچ نگویم. هی می آیم به سکوت و با کمینه درد بگذرانمش. نمی شود. مرده را باید رها کرد. زیرِ خاک. مرده را باید گذاشت و زندگی را پیش گرفت. چه فایده زیر و رو کردنِ خاک و بیرون کشیدنش. ضجه به آسمان کشیدن که بر استخوان های پوسیده شاید گوشتی ظاهر شود و پوستی. نمی شود. کار از تیرِ خلاص زدن گذشته. تیر زدن بر مرده بیهوده است. برای باورِ مرگ کاری از گلوله بر نمی آید. باید خم شد و نبض را لمس کرد. باید پلک ها را کنار زد و به چشم ها خیره شد که پر از حضورِ مرگ اند. از کلام چه بر می آید این وسط. سکوت از سر می گیرم. تمام.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

پر از درد بودم و اشک، وقتی که آمد. به موقع بوده ایم برای هم. بی هیچ برنامه ریزی ای. تصادفِ محض یا الهام. آن روز هم به موقع بود. صدا در گلوم شکست و احوال پرسی اش را خفه کرد. آدمی مثلِ او لازم نیست بپرسد. می داند که لازم نیست بپرسد. می داند که هیچ سوالی بهتر از سکوت و صبر آدمی مثلِ من را در رفاقتی مثلِ ما به حرف نمی آورد. ساکت ماند. ماند. نه که سرگرم شود به کاری تا وقتی که من نفسم سرِ جا بیاید بر گردد. همان جا ماند. از صدای نفسش می فهمیدم. حرف زدیم. هنوز پر از بهت بودم از فریادهای روزِقبل. فریادهایی که توی خودم خفه شان کرده بودم. برای اش قصه را تعریف کردم. گوش داد. بلد است گوش بدهد بدونِ ملامت. یا قضاوت.
به آدم ها این قدر زود و زیاد کِرِدیت نده. این قدر زود به شان اجازه نده این طور بازی کنند باهات. رفاقتی که به دو هفته سکوت فنا شود یک جاش می لنگد. این ها را بهم گفت. و خیلی چیزهای دیگر. این چند وقت میلم به سکوت بوده. از وقتی این ها را بهم گفته. دیگر به خودم فشار نمی آورم که بشکنم سکوت را. منتظرم ببینم چه می شود. زنده می ماند یا نه. این چیزی که نمی دانم رفاقت است، یا هم پاییِ چند صباحه ای که دیر یا زود جداییِ مسیرها بر بادش خواهد داد.
بی تفاوتی ام بر خودم محرز می شود وقتی که پیامم می دهد و جوابی می دهم به اشتباه و حتی شوقِ توضیح دادن ندارم. که بگویم اش که نه. که اشتباه از کجا بوده. چیزی درونم پوزخند می زند که آن همه توضیح دادی، چه شد تهش. رها کن و بگذر.
این حال را یک بارِ دیگر هم داشته ام. یادم می آید. گاهی یک زخم، یک حرکتِ بی مهابا، یک ملامتِ بیجا، گاهی یک ساده ترین حرکت همان تیرِ خلاص است. گاهی نگه داشتنِ یک انگشت زیرِ بینی، آخرین راهِ نفس را بند می آورد و همه چیز تمام می شود. با این حال، ورِ امیدوارم دست بر نمی دارد از تنفس مصنوعی. می گوید شاید کمی صبرِ بیشتر. ببینیم چه می شود.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

دردم از زخمی نیست که برم زد با حرف هاش، دردم از این است که زخم را درست بر جایی زد که به نوازش خو داده بودش. آقای روسو ی عزیز. حق با شماست. حق دارید امیل تان را آرزو داشته باشید که عادت کند به عادت نکردن. آدم از همین عادت هاست که زخم می خورد. پوستی که مدام نوازش شده نرم می شود. نرم و آسیب پذیر. آقای روسو ی عزیز. می روم که عادت کنم به عادت نکردن. با تشکر.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

درختِ اقاقیای کنارِ ایستگاه مترو با خودش با گل هاش در این روزهای آخرِ بهار هزار رویای فعلا دور می آورد. با خودت می گویی یک روز، بالاخره یک روز یک خانه ای یک جایی خواهد بود، با یک درخت اقاقیا گوشه ی حیاطش. بعد می بینی خانه ات چیزی کم دارد اگر که توی حیاط، یاسِ رازقی نباشد که شب های تابستان وقتی آرام آرام داغیِ روز دارد محو می شود، بروی آب بپاشی در حیاط تا عطرِ رازقی ها با بخارِ آب هوا را غلیظ کند. تا مست شوی از سنگینی اش. و باز می بینی چیزی کم است اگر که درختِ نارنج آن گوشه نباشد که هر بهار لباسِ سفیدش را به تن کند و عطر بهار نارنج خانه را بردارد. و یک درختِ خرمالو که وقتی پاییز می آید چراغان شود. و سرو. مگر می شود نباشد؟ زمستان ها را آن وقت چه طور سر کند آدم اگر که سرو نباشد که عطرِ خنکِ برگ هاش را بدهد به برف؟

آروزهای فعلا دور.

بعد دعوتش کنم خانه ام. بنشینیم توی ایوان. چای بخوریم و گپ بزنیم. از سال هایی که بر ما گذشته. از سال هایی که پیش رو داریم.

آرزوهای فعلا دور.

دلم می لرزد از فکری که یک لحظه می گذرد از ذهنم. که مبادا روزی که می نشینم توی خانه ام، وقتی که بالاخره توانسته ام آن آرزوی فعلا دور را بسازم برای خودم، آن قدر دور شده باشم از همه ی آن ها که امروز خیالِ چای خوردن و گپ زدن باهاشان گرم می داردم، که تنهایی چای خوردن تنها چاره ام باشد برای پس زدن تلخیِ برباد رفته ها.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

پس فردا روز مادر است اینجا. چشم که می گردانی پشت ویترینِ همه ی مغازه ها یک چیزی هست که تشویقت کند که بروی برای مادرت چیزی بخری. بعد تو اولش می گویی خب که چه. به خودت می گویی این هم یک روزی مثل همه روزهای دیگر. دور از مادر. ایمیل هات را چک می کنی. آنجا هم پر از تبلیغ است. برای مادرِ خود این را بخرید. یا آن را. این طور خوشحال کنید مادرتان را یا آن طور. به خودت می گویی این ها همه ترفندهای تبلیغاتی است و همه شان را پاک می کنی. آخرش اما، پشتِ ویترینِ یک گل فروشی صدای تَرَک خوردنِ چیزی را توی دلت می شنوی. قدم تند می کنی تا به ذهنت مجال ندهی تا نگاهِ خریدارانه بیندازد به گل ها که کدام مادر را خوشحال تر می توانست بکند. از بینِ همه چیز، گل. که نمی شود این همه راه فرستادش تا به مادر برسد. عجب از دلِ آدمی.

فاصله امروز عجیب زیاد به نظر می رسد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

با خودت فکر می کنی هر چه قدر هم در رفاقت ها و روابطت به خودت بگویی که سن و سال مهم نیست، آخرش یک جا به روت می آورند این عددی را که مال آن ها بزرگ تر است. آخرش یک جا بر می گردند می گویند تو بچه تر از آنی که بدانی. که تو چه می دانی این حالِ ما چیست در این سن و سال.  و تو لال شوی.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

عکسش را می بینی تصادفا. از برکاتِ این شبکه های اجتماعی. اولش نمی شناسی اش. یک عکسِ دیگرش را باز می کنی. در این یکی عکس لبخندش همان است که یادت می آید. یک چیزی گم شده اما. چند سال گذشته؟ با خودت سال ها را می شماری. چهار سال آنجا و چهار سالِ دیگر هم و دو سال هم اینجا. ده سال. یک لحظه به ناچیزیِ عددِ ده و به عظمت ده سال در عمرِ بیست و چهار ساله ات فکر می کنی. بعد دوباره خیره می شوی به عکسش و فکر می کنی در این ده سال چه به سرش آمده و آن چیست که گم شده. زیباست. در این شکی نیست. چهره اش زیباست. چشمانش هنوز برق می زند. یک لحظه چیزی الهام می شود. یادت می آید. صداش، چهره اش. همان طور که ده سال پیش بود. آن غروری که در تمامِ حرکاتش بود. یک جور عزتِ نفسِ شگفت انگیز برای یک بچه ی چهار ده ساله. بعد نگاه می کنی به عکسش. نیست. آن غرور محو شده از وجناتش. با خودت فکر می کنی به آن مدرسه که نخواستش دیگر. به جمعِ دوستانی که یکهو از بین شان پرت شد بیرون. در این ده سال چه برش گذشته. نمی دانی. مثلِ خیلی های دیگر. خیلی های نزدیک تر از او حتی. عکس را می بندی و فکر می کنی که به زمانی که بر همه گذشته. به آنچه به تاراج برده.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

در من یک لشکر آدم های مختلف، هی می زنند توی سر و کله ی هم. بعد این وسط یکی شان هست که بگی نگی زورش خیلی زیاد است. می آید وسط می ایستد. پوزخند می زند و بد و بیراه می گوید. انگار نه انگار که این همه، این لشکر، آخرش همه توی من اند. خودِ من اند. سر و تهِ یک کرباس. نور می اندازد روی نقص ها. می گذاردشان زیرِ ذره بین. بعد می ایستد کنار و دست و پا زدنِ بقیه را و تقلاشان برای غرق نشدن توی یأس نگاه می کند. چند وقتی است این بازی روی دورِ سریع مدام تکرار می شود. بعد من هی زود از نفس می افتم. همه شان را ساکت می کنم. می نشینم یک گوشه. موسیقی گوش می دهم. شعر می خوانم. دارم سعی می کنم انرژی ام را جمع کنم که این حلقه را بشکنم.

باز ایستاده وسط و با آن پوزخندش می گوید دیر می شود. دیر بشود اصلا. بهتر از هرگزی است که این خستگی می کشاندم بهش.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

«باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند»

سهراب سپهری

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

یک روزهایی هست توی زندگی که آدم دلش مثل پینا باوش توی کافه مولر، لاغر و بی قرار با چشم های بسته خودش را به در و دیوار می کوبد. چه خوب است اگر که یکی همچین روزی بیاید یک لیوان شربت کاسنی و شاتره با تخمِ شربتی بدهد دستِ آدم. بگذارد دلِ آدم برود توی شهرِ بچگی هاش توی آن حجره های عرقیات فروشی. آرام بگیرد از آن همه عطرِ سرمست کننده که گره خورده به آن همه خاطره، به دستِ مادر که شربت را هم می زد. بعد همین طور که می گذارد آدم آرام بگیرد، شروع کند براش قصه گفتن. براش شازده کوچولو بخواند مثلا. یا مثلا قصه ی حسین قلی، لپاش گُلی را. مردی که غم نداشت فقط واسه خنده لب نداشت.

کسی که نیست فعلا. امروز بروم یک شیشه شربت بهار نارنج بگیرم. بریزم توی چای. شازده کوچولو را با صدای شاملو بگذارم که صداش بپیچد توی خانه. مست شوم.

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

میدانِ جنگ است درونم. تن به تن. شادی با اندوه. مسئولیت با سستی. عزت نفس با خواری. امید با یأس. همین طور بگیر و برو.

امروز میانه ی صحبت با دوستی، ناگهان چشمانم باز شد به اینکه چه ساده واداده بودم. آدم باید مسئولیتِ زندگی اش را دست بگیرد. مسئولیتِ اشتباهاتش را. هنوز هم پسِ ذهنم آن بی مسئولیتیِ ته نشین شده هست که زمزمه می کند کدام بی مسئولیتی؟ تو خیلی هم خوبی.
آدم باید با خودش روراست باشد اقلا. این ها را این جا می نویسم که یادم نرود که من، فریده، در این روز به تکانی بیدار شدم و دردِ اشتباهاتِ این ایام ریخت به جانم. با این حال دردی اگر هست، حس کردنش بهتر از کتمان و فراموشی است.

سکان را می گیرم دستم. زندگیِ من است و باید از پسِ خودم و اشتباهات و ضعف هام بر بیایم. همین.

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

رد می شوی از کنارش. خطوطِ آشنای چهره اش لبخند می آورد به لبت. به کوتاهیِ یک لحظه، تلاقیِ نگاه و لبخند. پر می شوی از شادی. به سادگیِ لبخندی که یک لحظه خطوطِ آشنای چهره اش را آشناتر کرد. فکر می کنی که سلام چرا اینقدر سخت است؟ در نگاهش دوستی هست برای شناختن. آدمی که منتظر است کشفش کنی.

خیال. خیال. همه اش خیال می بافی راجع به آدم ها و دوستی های محتمل. به لبخندی شروع می کنی به قصه ی رفاقت گفتن.

می بُرَم و می دوزم. سیذازتا از بی نیازی می گوید. می نشیند پای صحبتِ آدم ها. سیذارتا می ماند و بعد می رود. سیذارتا رونده است. رهرو.

بی نیازی. رهایی.

گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند...*


*حافظ

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

یکهو به خودت می آیی و می بینی که ای دلِ غافل. یک ماهی هست یک دلِ سیر باهاشان حرف نزده ای و حالا هم از این مسافرت برنگشته عازمِ سفرِ دیگری اند انتها نامعلوم. یعنی معلوم نیست کی بشود دوباره بی اختلال باهاشان گپ بزنی. بعد با خودت فکر می کنی که ای بابا، من و این رومانتیک بازی ها؟ بعد می گویی که خب هر چه که هست، چه بخواهی اش و چه نه، حسی است که امروز وقتی پیغامکشان را دیدی یکهو آمد نشست توی دلت.
بعد یخه ی خودت را می گیری که ها! می دانم در چه فکری. انگار که نبودنت عادتشان شده. بعد تو که همیشه ستاره ی سهیل بودی ترس برت داشته. چه فایده دارد خودسانسوری؟

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

افکار پریشان. قصه های ناتمام. دلی که گرفته به لطایف الحیل باز نمی شود گاهی. لبخندی نامنتظر، نگاهی گذرا سر چهارراه می خواهد. درمانی غیرقابلِ پیش بینی. چیزی که نبوده. دلِ که می گیرد، نیازی به آفریدن سر بر می آورد. تا شاید تازه ای هست شود که تسکین باشد بر درد. این دنیا را بگیر مثلا. چه قدر باید دلتنگ بوده باشد.

دیر و زود دارد. اما سوخت و سوز نه. چیزی خواهم آفرید. شاید دیده نشود. شاید نشود در دست گرفتش حتی. اما، این عطشی که در من هست نمی گذاردم به حال خودم تا در بیهودگی بپوسم. دیر و زودش کارِ من است و کلنجارم با ترس ها و ضعف ها.

نبودن را نمی شود با مشغولیت توجیه کرد. هر چه قدر هم که فاصله گرفته باشم از آن دخترکِ ایده آلیستی که همیشه برای همه ی دوستانِ دور و نزدیکش می خواست وقت داشته باشد، این یک قلم را هنوز به آن دخترک حق می دهم. که وقت داشتنی نیست. ساختنی است. که می شود وقت ساخت برای بودن. اگر که بخواهم.

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

دلِ آدم هم گاهی بازی های عجیبی دارد. می لرزد. اشک می جوشد و هیچ جوره نمی شود نگه داشت اشک ها را. یادم می آید آن روزِ اوایلِ زمستانی را که اشک و تنهایی شانه هام را لرزاند. نسیمِ دمِ غروبِ حاشیه ی کویر می پیچید دورم. «شب، سکوت، کویرِ» شجریان گوش می دادم. نشسته بودم یک گوشه دور از همه. تقلا می کردم که تلخیِ مواجهه با قصه ای که دیگر نمی توانست روایتِ من باشد را هموار کنم بر خودم. شجریان داشت می خواند «ای عاشقان، ای عاشقان...» صدای خفه ی تپی به خود آوردم. اشکی که بر گونه ام سرید و چکید روی یک برگ خشک زیرِ پام. آن روز اشک بود و تنهایی و شانه های لرزان و تمنای حضوری ناممکن. دل آدم است دیگر. هنوز که هنوز است یادم می آید آن غروب، و آن تلخی می ریزد به جانم. تعریف که کردم براش. گوش شد برام. بی هیچ ابرازِ نظری. انگار که قصه ای. گوش داد و فقط در سکوت دست هاش را دورم حلقه کرد محکم. تلخیِ آن غروب حالا گرمای آغوشی را همراه دارد. دلِ آدم است دیگر. تلخ و شیرین را می تند به هم، لبخندی می آورد به لب در میانه ی اشک.

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقشِ غلط مخوان که همین لوحِ ساده ایم...

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

ترسهام را می گذارم توی طاقچه. می روم پیِ زندگیم. کاش همینقدرساده بود. می مانند روی کولم. یکی شان را می کَنَم. یکی دیگر چنگالهاش را محکم فرو می کند توی پوستم. سرد است. لب می گزم که داد نزنم. می روم بیرون. صورتم شده مثلِ یک مجسمه ی سنگی. آفتابی به چه قشنگی دارد می تابد. به حالِ سنگ چه فرق می کند. طول می کشد اما بالاخره گرماش می خزد زیرِ پوستم. چنگال های سردِ ترس آب می شوند. جای زخم می ماند و نفسِ تنگ. دلم می خواهد بیاید بغلم کند الان. سرم را بگذارد روی شانه اش. هیچی نگوید. دست بکشد پشتم. به نوازش. در سکوت. همین جا، زیر این آفتابِ درخشان بایستیم. آرزو نیست حتی. قصه است. و در تضاد قصه و حال، چه غمی هست. داشتیم حرف می زدیم. گفت که فلانی دوستِ تمام وقت می خواهد. من نمی توانم. من فکر کردم این قصه تا ابد تکرار خواهد شد. آدم گاهی نمی خواهد تمام وقت باشد. گاهی نمی تواند اصلا. بعد می ماند توی منگنه ی دوست داشتن ها. بعد فکر می کند که شاید اصلا دوست داشتن ازش بر نمی آید. می ترسد. مسافر است ولی. نمی شود رفت ولی دوست داشت؟ نمی شود رفت و برگشت؟ بودن و ماندن تنها راه است؟ باید رفت و دید. می شکند. می شکنم. می ترکد بغضم. می لرزم. با این حال می روم. برنمی گردم مبادا که ببیند چشمهام خیس است. نمی خواهم دوباره بپرسد چرا می روم. می روم چون بی تابم. بی قرارم. می ترسد. می لرزم. زیاد خداحافظی دیده ام. من امید به کوچکیِ دنیا و بزرگیِ آدم ها دارم. ترسش پر از یأس است و امیدم، در برابرِ عظمتِ یأسش می لرزد. می لرزد و ضربه می خورد و با این حال پشت نمی کند بهش. خیره نگاه می کند توی چشمهای کم نورِ این پرهیب. دردمندند هر دو. آنکه می زند و آنکه می خورد. هر دو درد می کشند. چشم هام را می بندم. نفسم را حبس می کنم در سینه. فکر می کنم به روزی که می رویم. فرقِ ما در رفتن و ماندن نیست. همه می رویم. هیچ کس نمی ماند. بالاخره مرگ. یا هر چه. فرقِ اختیار است و اجتناب ناپذیر.

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

گیجم انگار. شروع کرده ام به خواندنِ ریشه های آسمان. روایاتی از تنهایی آدم ها. تنهایی ای که هر کس جدا افتاده از دیگران تقلا می کند به دوش بکشد. تقلایی بی سرانجام. آنجا که مینا می گوید آمده در چاد، چون در برلین سردش بوده و هیچ چیز نمی توانسته گرمش کند. نه اجاقِ ذغالی ای که در اتاق داشته و نه مردهایی که تنش را می خواسته اند فقط. جدایی از محبوبِ روس که می خواسته اند با هم از برلین فرار کنند به فرانسه، و تنهایی و سرمای بعدش. آمده در چاد. آدم تنهایی شناسی که خود برای کنار آمدن با تنهایی اش از آلمان آمده در بیابان های آفریقا، سرگردان از این گوشه به آن گوشه می رود و دستِ روزگار مأمورش کرده که بازجوی مینا باشد، می فهمد این سرما را. آدم های تنها شاید نتوانند حصارِ تنهایی هم را بدرند ولی بی برو برگرد بوی تنهایی را از فرسخ ها دورتر می فهمند. بوی تنهایی را؛ و سرگشتگی را. تازه بیست صفحه از کتاب را خوانده ام و مستم از زیباییِ نگاه رومن گاری به تنهایی. از تنهایی می نویسد اغلب. از تلاش آدم ها برای کنار آمدن با تنهایی شان. از امید. از بودن.

گیجم انگار. دیروز دوستی را دیدم که این روزها می خواهد نزدیکِ من باشد. حتی با اخلاقِ غارنشینی که دارم این روزها. صبور است و کنارش حس می کنم که می توانم آرام بگیرم. می توانم آرام آرام بیایم از غارم بیرون. آشفته. با گام های لرزان و نامطمئن. تنهایی ماجرای عجیبی شده. پیِ چیزی می گردم که نمی دانم چیست. به قولِ سهراب: پیِ نوری، ریگی، لبخندی شاید.در این اوضاع و احوال، عجیب نیست که ریشه های آسمان این قدر به دلم می نشیند.

She suddenly laughed-a kind of small, guilty laugh, as if asking forgiveness, and looked at Sch.... 'You see that I really didn't know what I wanted. But that's how it was: a craving for something, a longing to be away from there.'

Roman Gary - The Roots of Heaven

پی نوشت: موقعِ نوشتن داشتم این آهنگ را گوش می دادم. در نوشته ام بی تأثیر نبود. در خواندن اش هم شاید اثری داشته باشد. نمی دانم. شاید.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

حرف را باید زد. می دانم. با من حرف زدن باید کارِ دشواری باشد. من از سرراست حرف زدن در رفته ام یک عمر. خودم را پیچیده ام در نشانه ها. آن قدر بازی کرده ام با شاخ و برگ ها، که معناشان برای من متفاوت شده. انگار که رفته باشم پی یافتن شان به عمق جنگل و راه برگشت را فراموش کرده باشم. حرف زدن با من، فهمیدنِ آنچه می گویم از میانه ی انبوهِ اشاراتم باید کارِ دشواری باشد. دشوار و خسته کننده. با این حال حسرتی بر دلم نیست. این کمیابیِ آدمی را که حوصله و اشتیاق و پشتکارِ گوش دادن داشته باشد، دوست دارم. می فهمم حالِ شازده کوچولو را که بیابان را پیِ چاهِ آبی در می نوردد. حتی از آن دورتر، کهکشانی را زیرِ پا می گذارد پیِ دوست.

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۰

قصه چه طور پیش می رفت اگر که سیندرلا به شنیدن نوای ناقوسی که نیمه شب را اعلام می کرد، شانه بالا می انداخت و به رقص ادامه می داد؟ از چه ترسید که گریخت؟ از نگاهِ مردم یا از اینکه شهزاده به دیدنِ لباسی نظرش برگردد؟ شهزاده مگر به لباس دلباخته بود؟

این بود خوشبختی ای که چشم انتظارش بودی؟ گیرم بیاید و بگردد و پیدات کند دختر جان. این کافی است برات؟ دیگر چه ها را به فرار پنهان خواهی کرد؟