شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

چنین گفت زرتشت می خوانم این روزها. همه چیز از یک جمله شروع شد که تصادفا در جایی دیدم اش به نقل از نیچه:

To be sure, I am a forest, and a night of dark trees: but he who is not afraid of my darkness, will find banks full of roses under my cypresses.

گشتم پی اش که ببینم چیست و از کجاست. گذرم افتاد به جایی که کلِ کتاب را گذاشته اند برای خواندن. عالی است:

 "The sun hath been long set," said he at last, "the meadow is damp, and from the forest cometh coolness.
An unknown presence is about me, and gazeth thoughtfully. What! Thou livest still, Zarathustra?
Why? Wherefore? Whereby? Whither? Where? How? Is it not folly still to live?—
Ah, my friends; the evening is it which thus interrogateth in me. Forgive me my sadness!
Evening hath come on: forgive me that evening hath come on!"
Thus sang Zarathustra.
نشستن در سکوت و فکر کردن. تنهاییِ دلگرمی که می دانی عزیزی ده قدم آن سوتر در اتاق اش هست. و اصلا تنهایی یعنی چه وقتی کسی این قدر نزدیک هست. و اصلا نزدیک یعنی چه. دور یعنی چه. و آدم انگار خودش است که به فاصله ها دامن می زند بعد بی تاب می شود و می خواهد پس بزند این فکر را که این تنهایی را خودش دورِ خودش حصار کرده. مویه کردن راحت تر از دویدن است اما راه به جایی نمی برد.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

راست می گفت. آدم باید پژواک صداش را بشنود. کاغذ پژواک ندارد.

آقای رضا غیاثی این را گفته. در یکی از تاکسی نوشت هاش.

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰



حالِ این روزهای من است. از کنارِ هر کافه ای که می گذرم، در گوشه های تاریکِ هر کدام، میزی هست، خودم را می بینم آنجا، با یک پالتوی سبز. با فنجانی رو به روم. تنها. عبور می کنم و می روم و می ماند فکر قصه ای که می توانست قصه ی من باشد اگر آنجا، آن گوشه ی تاریک کافه نشسته بودم با پالتوی سبزی بر تنم با فنجانی رو به روم. قصه ای که قدم های تند کرده ام به فنا می دهدش، آینده ای محتمل که می شود رویایی، بر باد.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

حالا من که وسط روز تو را دلم می خواهد یکهو که برات حرف بزنم کی را باید ببینم؟ اصلا زمین چرا گرد است که وسط روزِ من بشود شبِ تو؟

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

It was when you began talking about the books that behind your attentive and perfect, lucid reasoning, I was struck by a kind of urgency you couldn't control, as if you had to hurry to get out everything you'd decided to tell me and everything you had decided not to tell. Everything you wanted to say before the sudden emergence of that evident, terrible, illuminating thing, the decision you had made: to become my friend before killing yourself.

Yann Andrea Steiner - Marguerite Duras


در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز

هر کسی
برحسَبِ فکر
گمانی دارد

حافظ

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

بعضی آدم ها ریشه دارند. از یک جا هم که بکَنی شان ببریشان یک جای دیگر، زود ریشه می دوانند. برای خودشان نشانه هایی می جویند، از خودشان ردّی بر جا می گذارند. چیزهای کوچک و بزرگی که بگویند مثلا اینجا الان خانه ی من است. ببین، اگر اینجا نباشم دلم براش تنگ می شود. که نبودن ام اینجا حس می شود. این ها آدم های خوشبختی اند. اینکه آدم بتواند برای خودش ریشه بدواند خوشبختی می آورد با خودش. با این حال من بی سامانی و آشفتگی هایم را تاخت نمی زنم با این خوشبختی. انتخاب خودم است. می دانم. غرابتی که در وجودم هست را، این حس بیگانگی که پر می کندم از شادی عظیمی از بودن در کنارِ این همه خوشبختی، این همه زندگی های متفاوت، این را دوست دارم. این حسِ کولی وار را، یا شاید سرخپوست وار: همچون باد...

من به بی سامانی،
باد را می مانم
من به سرگردانی،
ابر می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم

آبی خاکستری سیاه - حمید مصدق

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

نشسته ام اینجا و قهوه مزمزه می کنم. اینجا یعنی توی کتابخانه. سرم کمی درد می کند.
توی آسانسور باشی و راه بیفتد برود پایین و دلِ آدم هُرّی بریزد پایین. حالا من انگار که توی آسانسوری باشم که مدام می رود پایین و نمی ایستد.
کمی بهترم.
در قهوه ام پودر وانیل و کاکائو ریختم. پودر وانیل بردم به کودکی ام. نگاه کردن به دست مامان که خمیر کیکی را برای تولد یکی مان داشت هم می زد. خاطره آن قدر دور است و من آن قدر کوچکم درش که برای ام تولد معنی خاصی ندارد جز بهانه ای برای هدیه گرفتن و نه حتی هدیه دادن. هنوز از لذتِ بخشیدن بو نبرده ام. آنجا همیشه وانیل پودری سفید، خوش بو و تلخ بود. اینجا توی خانه که می خواهم کیک و شیرینی درست کنم، وانیل مایعی است قهوه ای رنگ. عطرش همان است. به یادم می آورد بعد از ظهرِ روزی را نشستن روی کابینتِ آشپزخانه و نگاه کردن به جادوی دست های مادر که چه طور رنگ ها و عطرها و طعم ها را در هم می آمیخت. و بعد معجزه ای که در فر رخ می داد در حالی که مامان خامه را با عطر تابستانیِ توت فرنگی متبرک می کرد. تابستانی که در ردیفِ مرباهای خانگی تهِ یخچال برای روزهای سرد زمستان ذخیره شده بود. آن همه عطر و رنگ. فقط برای من و مامان. کار و مدرسه، مجالی بود برای ما. آن روزها تلفن هم نداشتیم. من بودم و مامان و خوشبختی به سادگی گرمای بدن مامان بود در یک صبح سرد زمستانی. بعد از رفتنِ بقیه، سر خوردن زیرِ پتو کنار مامان.

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

ایمیل خیلی بیروح است. از تمام ارتباط آدم ها با هم، چهار تا کلمه می ماند فقط. با این صورتک ها که مثلا قرار است جای خالی حرکاتِ چهره ای که دارد این ها را می گوید پر کنند. کاش نبودند ولی. نامه به مراتب بهتر است. خواندنِ دست نوشته ی عزیزی، و دیدن که چه طور این جا انگار دستش لرزیده، آنجا را عجله داشته بنویسد که برسد به جمله ی بعد، اینجا که مرکب به عمقِ کاغذ نفوذ کرده، درنگ کرده بوده، تردید داشته که جمله اش را چه طور به سرانجام برساند. در انحنای هر حرف، می بینی اش. اصلا صدایش را انگار می شنوی. گرمای دستش را در موج خوردگی کاغذ حس می کنی.

پ.ن. در خوبی های ایمیل شکی نیست. ابزار ارتباطی خوبی است. با این حال بی روح بودن اش، سرد و فلزی بودن اش را نمی شود کتمان کرد.
کجا بروم وقتی دلم از دستِ خودم گرفته؟ مدتی است که از تمامِ آدم هایی که بودن شان هستی ام را تنگ می کند دوری می کنم. دوری و دوستی یا حتی دوری و فراموشی را به نزدیکی و خراشیدنِ روحِ همدیگر ترجیح داده ام. آدم اما نمی تواند از خودش دور شود. ذهنم چروکیده شده امشب. دلم می خواست می شد بگذارم اش توی کمد، صاف، بروم بیرون یک چند ساعتی، گم و گور شوم. نزدیکِ چهار صبح است و خسته ام، و تنهایی بیداد می کند در این تاریکی و سکوتی که به صدای باران مزین شده.

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

همه چیز از «مرد که گریه نمی کند» ها شروع می شود. یاد می گیری احساسات را نهان کنی. بریزی شان در غارِ عجایب و درش را به سنگی جادویی ببندی و فقط خودت بدانی چه طور بگویی باز شو سسمی که راه به درون بیابی و بنشینی در تنهاییِ غار، میانِ تمامی احساساتِ مهار شده و تلخندی بزنی به اقتدارت، به تسلطت. به حماقتِ این همه سال که در پیِ اثباتِ محکم بودنِ خود، زندگی را پس زده ای هر جا که جز پیروزمندی عرضه ات کرده. و زندگی به هر حال کارِ خود را می کند و تو به بهایِ تمامیِ اشک های نریخته، به خودت نشان داده ای که هیچ چیز از پا در نمی آوردت، بعد، یک آن، به خودت می آیی و می بینی که همان اشک های نریخته، همان ها دارند از پا در می آورندت. تمامیِ قصه هایی که پایانِ تلخ شان را به اشک نشسته ای، تلخی شان را به جان ات ریخته اند و تو مات مانده ای که تلخی این روزها از کجا آب می خورد. همه چیز از خیلی قدیم شروع می شود. از اولین پدری که به پسرش گفت مرد که گریه نمی کند. از این جفایِ دیرینِ پدران در حق پسران.

پی نوشت قصه می گوید که کسی روزی تعقیب ات خواهد کرد تا غار. خواهد شنید که چه طور می گویی باز شو سسمی. به تاراج خواهد آمد، شبی از شب ها. در قصه ها، تمامی گنج های نهفته روزی پیدا می شوند.

پس پی نوشت یاد این نوا افتادم. و سکانس مربوط به آن. راه یابی به غار و رازهایی که بر ملا می شود.

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

خوب که نگاه کنی می بینی از هر کس یک چیزهای خوبی هم در ذهنت مانده. یک معلمی داشتیم مثلا. معلم دینی و قرآن. می گفت برای من مفهوم را برسانید کافی است. با واژه های خودتان. بعد من هم جدی گرفتم این حرف اش را. نتیجه اش پایین ترین نمره ی عمر دوازده ساله ام بود. کلاس اول راهنمایی بودیم و خوش باور. واژه های من مفهوم را نرسانده بود گویا. دو سالِ تمام، ترسناک ترین شب هایم شب های امتحان دینی بود و حافظه ای که سرباز می زد از نشخوار کردن واژگان دیگران و مجبور بودم به تکرار و اشک و هراس افسارش را بکشم و دهانش را باز کنم و واژه های بی مزه ی نویسندگانِ بی ذوقِ کتاب های دینیِ راهنمایی را بریزم در حلق اش. بگذریم. همین آدم، امروز داشتم فکر می کردم بهش. همین آدم، لبخند قشنگی داشت. چشمان قشنگی که اگر کمی ملایمت و محبت درشان بود می توانستند بهترین آیت خدایی باشند که می خواست به حافظه مان بسپاریم اما ترس اش چنان گریبانش را گرفته بود که جایی برای ملایمت و محبت نمانده بود. سخت گیری راهبه ها را داشت. این آدم را ناگهان با تکیه کلام اش به یاد آوردم. عادت داشت بگوید: «یه چیزی میگم هر کی هر چی فهمید.» حرف های بعد از این جمله اش معمولا تکه هایی بودند از باورهایش که نمی خواست بحث کند راجع به شان. نمی خواست حتی مجبورمان کند به حافظه بسپاریم شان. در آن جمله ها، خودش بود. آدمی مثل بقیه. چنگ زده به باوری، در این روزگارِ پرتردید. آن موقع مست می شدم در آن حرف های پراکنده اش. نه از سرِ اینکه می فهمیدم شان. یا باورِ من هم بودند. بچه تر از آن بودم که باوری از خودم داشته باشم. حتی نمی فهمیدم به چه مجذوب شده ام در آن حرف ها. الان که بر می گردم و به آن روزها نگاه می کنم، می بینم مجذوبِ آدمی بودم. آدمی که ناگهان نقاب اش را می زد کنار. ترکه ی هراس اش محو می شد. آدمی که می شد دوست اش داشت حتی.

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۰

فداکاری لباسِ فاخری است که بر تنِ اعمال مان می کنیم. در انتظارِ پاسخی بوده ایم یا در بهترین حالت برای خوشحالیِ خودمان بوده. امان از ترسِ ما از قضاوتِ دیگران و برچسبِ خودخواهی خوردن. اسمش را که فداکاری بگذاری اما خودخواهانه تر می شود. دیگری را تحتِ فشار گذاشتن است که لطفی در حق اش کرده ایم. یا اقلا دیگرانی را متقاعد کردن که خوبی و بزرگیِ مان را صحه بگذارند.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

بک روزهایی هم هست که آدم برمی گردد به عقب نگاه می کند بعد می بیند یک کوه اشتباه و تبعات شان روی هم تلنبار شده اند. بعد یک جور عجیبی پر از انرژی نگاه می کند و به جای کوه یک عالمه سنگریزه می بیند. یک عالمه قصه های بی سرانجام مانده ای که باید به یک سرانجامی رساندشان. بعد یک جوری انگار پر می شود از شوق، انگار که زندگی از توی آدم بجوشد، و تو قُل قُلِ شادی بخشش را بشنوی، ببینی که چه طور سرشار می شوی، که چه قدر همه چیز خوب است و چه قدر بودن خوب است و چه قدر خوشحالی. بعد در یک چنین شبی یک نفر که خیلی نمی شناسی اش می آید سفره ی دلش را پیش تو باز می کند چون که بر حسب اتفاق پیشینه ی فرهنگی تو جوری است که می توانی بفهمی اش. بعد هی می گوید و بعد هی ناراحت است چون خیال می کند عیش ات را منقص کرده اما تو نگاه می کنی و می بینی که زندگی از درون ات دارد فوران می کند و یک جور فوق العاده ای خوشحالی. نه از آن خوشحالی ها که آدم را مست می کند و بی حس، جوری که نفهمد درد را. یک جور حال عجیبی که انگار تمامِ دردِ دنیا را هم که بدهند بهت می توانی هضم اش کنی، می توانی بنشینی و به جای غصه خوردن و یأس، درمان پیدا کنی. انگار که رفته ای ورای این زمان و مکان، انگار که آن قدر بزرگ شده باشی که بتوانی همه ی این ها را گوشه ی دل ات بگذاری و باز هم کلی جا باشد برای زندگی.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

Red: Let me tell you something my friend. Hope is a dangerous thing. Hope can drive a man insane.

*
Andy Dufresne: [in letter to Red] Remember Red, hope is a good thing, maybe the best of things, and no good thing ever dies.


سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

بعد می نشینی با خودت حساب کتاب می کنی. جمع می زنی دقایقی را که صرفِ شان کرده ای. و تمام کارهای عقب افتاده ات را و تمام شب هایی که تا دیر وقت بیدار مانده ای به جبرانِ آن دقایق. رابطه خیلی وقت است که تمام شده. از همان لحظه ای که شروع به حساب و کتاب کرده ای.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

صبح هایی هست که آدم بیدار می شود و قبل از اینکه بنویسد می رود نوشته ی دوست عزیزی را می خواند و هر چه واژه که می خواسته بنویسد از ذهنش پاک می شود و فقط یک تصویر می ماند. عزیزی، تنها، کیلومترها آن طرف تر نشسته بوده، در تاریکنای قبل از طلوع، چه بَرَش گذشته که بدل شده به این کلمات.
و می دانی، حالا من هی بگویم عزیزی تو، این لحظه را، این حال را می بینی در این چهار حرف؟

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

آدم گاهی دلش می خواهد کنجی داشته باشد در اتاق اش برای لم دادن. بعد نگاه می کند به گوشه ی خالی اتاق و یادش می افتد که یک چیزی بود، یک جور صندلی که شبیه خرمالوی بزرگی بود که می شد روی اش ولو شد. بعد هر چه فکر می کند یادش نمی آید اسم صندلی چه بوده. حتی نمی داند اگر که برود توی مغازه چه طور باید وصف اش کند. شروع می کند به گشتن توی اینترنت و زود پیدا می کندش. می فهمد که اسمش «گونیِ لوبیا»ست.

بالاخره یک روز یک گونی لوبیا می گیرم و رویش لم می دهم و کتاب می خوانم و حظ وافر می برم...

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

تاوان و جبران را در واژه نامه نگاه می کنم. می بینم چه قدر نزدیک است معنایشان. و با این حال در تاوان باری هست، مثل داغی که دردی از کسی دوا نمی کند و فقط بر دردها می افزاید. مثل اینکه بخواهی دردی را و خطایی را با تحمیل دردی دیگر، نه به نیت التیامِ آن دردِ آغازین، که به نیتِ دردِ محض، پاسخ دهی. جبران اما درش امید هست. زندگی است. تلاش است برای بهتر شدن. و درد هم اگر باشد، که هست، راهی است که باید طی شود برای التیام. در جست و جوی التیام.

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

ultraviolett / Flickr
http://oldestfashion.blogspot.com/2011/09/blog-post_2033.html
آدم باید یک خانه ای داشته باشد، بعد خانه اش یک گوشه ای داشته باشد و یک پنجره ای آن گوشه باشد و لبه ی پنجره به قدر کافی پهن باشد که بنشیند و به ازدحام کوچه ی خوش بخت نگاه کند. خوب نگاه کند. بعد، خوب که تماشا کرد و از خوشبختی کوچه لبریز شد از لبه پایین بیاید، برود توی آشپزخانه، برای خودش یک چایی دم کند، یا یک شیرینی آماده کند. برود توی یک کاناپه ی گرم و نرم غرق شود. بگذارد لذت چایی در بر بگیردش و یک کتاب ور دارد ورق بزند و موسیقی محبوبش را بگذارد که پخش شود. و ببیند که خودش، همین زندگی ساکت و خلوت خودش، خودِ خوشبختی است. که ازدحام کوچه و همه ی این ها بخشی از دنیای کوچک اش اند. که خوشبختیِ کوچه نه مایه ی حسرت که مایه ی مسرت است.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

تضاد بیداد می کند آنجا که کسی ادعا می کند بی ادعاست. دادِ سخن می دهد از اینکه چه بسیار کسان را بخشیده، چه بسیار بدی هایی که در حق اش شده را از یاد برده.
سفره ی تنهایی را نمی شود با کسی سهیم شد. همان طور که سکوت را نمی شود به کلام آورد. 

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

یک وقت هایی هم هست که آدم آشفته است. ژولیده شده زندگی اش. افکارش. نه که قبلا نبوده، یا بعدا نخواهد بود. تا جایی که یادش می آید همیشه یک جور ژولیدگی را یدک می کشیده در زندگی. با این حال یک وقت هایی بیشتر فکر می کند به آن جاهای زندگی اش. مثل اتاقِ همیشه شلخته ای که ناگهان یک بار که چشم می بندی و باز می کنی به نظرت می آید که خب. باید مرتب اش کنم. آخرش مرتبِ مرتب هم نمی شود. ولی دستی به سر گوش اتاق کشیده ای. آخر خوب که فکرش را می کنی هویتِ اتاق با شلختگی اش انگار گره خورده. بعد این جور وقت ها آدم دلش می خواهد یک چیزی درست کند. با دست هایش. با همین دست هایش. دلش می خواهد بلد بود نقاشی کند. یا مجسمه بسازد. یا بافتنی ببافد. این ها را که بلد نیست. می رود سر گنجه. بساط شیرینی پزی را در می آورد و دست به کار می شود. بعد ولی اشکالش این است که شیرینی را باید حسابش را بکند که نمی شود زیادی درست کرد. کی قرار است آن همه شیرینی را بخورد؟ این است که کارش زود تمام می شود. می آید این طرف تر. می نشیند روی کاناپه. پاهایش را می گذارد روی میز و فکر می کند که خب. حالا چه کار کنم با این دست هایی که دلشان می خواهد مشغول باشند؟ بعد فکر می کند که بافتنی. باید برود بافتنی بافتن یاد بگیرد. برای شب های سرد و طولانیِ زمستان.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

دردی باشد و بعد هی بخواهی نهانش کنی. از دکتر هم. چرا که می خواهی وجودش را انکار کنی. دردی باشد اما نخواهی به ظاهرِ هراس انگیزش مجال دهی که بر ذهنت چیره شود. نخواهی بگذاری که هیولا شود. و فکر کنی که حتی مرگ هم اتفاق ساده ای ست. بعد فکر کنی هیچ چیز آن قدرها هم بد نیست. این همه دلخوشی. این همه شادکامی. بعد ببینی که از آن همه نمود درد، یکی را نمی توانی پنهان کنی. یکی از کوچک ترین ها را. چون در معرض دید است. چون پنهان کردن اش به خیالات آشفته شان بال و پر می دهد. برای قصه بافتن و هیولا ساختن از آنچه پنهان کرده ای. بعد باهاشان که حرف می زنی، ببینی چه طور مسیر نگاهشان بر همان یک نقطه ثابت می ماند. و حالت نگاه ها را نمی شود فراموش کرد. نگران، ترس خورده، و شاید حتی ترحم هم ببینی تهِ تهِ نگاه ها. و بعد با خود فکر کنی که آن درد اصلی را خوب است که کسی نمی بیند. وگرنه به جای توی زنده، توی مرده مورد خطاب قرار می گرفتی. بعد فکر کنی که همین است. مرگ مراتبی دارد. مرگ جسم اتفاقی ساده است. از آن بدتر مرده زیستن است. ترس از مرگ، مرگِ مزمن است. دیر یا زود خواهیم مرد. اما ترس همین لحظات باقی مانده مان را هم به کام مرگ می دهد. نفس می کشیم مرده وار. و به خودت می گویی همین است. فردا می روم پیش دکتر. تنها. مثل یک آدم زنده. بی ترس.

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

شب هایی هم هست که یکهو بی هیچ غروبی روز را می بلعند. ابرهایی هم هستند که هی می بارند. بعد دل هایی هم هستند که هی پیاده روی می خواهند در یک پارکِ خلوتِ نمِ باران-خورده، اما جمعه شب هایِ شلوغی هستند که آدم فقط می تواند صبر کند تا شنبه صبح زود که همه جا خلوت باشد. بعد پاشنه ها را ور بکشد، برود پیاده روی.
یک آدم های دوری هم هستند که آدم هر روز هم که ببیندشان باز هم دورند و هر چه قدر که بخواهند به لطایف الحیل رفاقت و نزدیکی شان را اثبات کنند، باز یک جای کار می لنگد. بعد یک آدم های نزدیکی هم هستند که آدم سالی به شش ماه نمی بیندشان، صداشان را نمی شنود حتی. بعد ولی انگار که رودخانه های پنهان شده زیر انبوه برف و یخ باشند در این روزهای دور، می دانی که هستند، ولی شاید حتی ندانی کجا و چه طور. اما زندگی جنگل ات دارد ازشان آب می خورد. حالا هی بیا فیزیک بخوان و اندازه بگیر با متر و یا واحدهای بزرگتر، کیلومتر و این ها، فاصله ات را با آدم ها، بعد زانوی غم بغل بگیر که وای من چه قَدَر از آن عزیزم دورم و این حرف ها، بعد هی به من بگو که تو چه جوری دلت تنگ نیست با این همه فاصله. بعد من هی بمانم این وسط حیران که چه طور برای ات توضیح بدهم که فاصله ام با آدم ها واحدش متر نیست؟

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

گم شده بود. زیر خروارها کلمه ی نخ نما، یک فشار دست گم شده بود. و تو نشسته بودی رو به روی من. و من سوالی پرسیدم، سرک کشیدم به آشوب درونت. می دانستم. همیشه رازی هست در حرف های نیمه گفته شده. دردی هست، منتظر گوشی مشتاق. پرسیدم و می دانستم درد هست و غم. و دلم گرفت از بزرگی غم ات. از اشک هایی که پس می زدی شان. گمانم خجالت می کشیدی رو به روی من گریه کنی. بعد من مانده بودم و چیزهایی که به کلام در نمی آیند. من مانده بودم و دست های لرزان تو و این تردید که مبادا گرفتن دستت غرورت را جریحه دار کند. با این حال، نمی توانستم بنشینم و نگاهت کنم آن طور در هم شکسته. تنها. بی پناه. و من؟ من هیچ کَس ات نبودم. رهگذری که یک دو باری قبل از این با هم حرف زده بودیم. و من کلمه می بافتم در ذهنم. و تو رو به روی من، سری فرو افتاده و دست ها، دست های لرزان. دستت را که گرفتم، سرت را بالا آوردی. به نیم لبخندی. از آن دست که آدم در اوج غم ناگهان یادش می افتد که در این دنیا هنوز چیزهای قشنگی هست برای امید داشتن به شان. وقتی لبخند زدی انگار یک بچه ی چهار ساله بودی که ناگهان چهره ی آشنایی می بیند پس از خیال و ترس گم شدن. دست دیگرت را جلو آوردی، در جست و جوی دست دیگرم. و من حیران بودم که یک فرهنگ چه چیزی را دریغ می کند از مردمان اش وقتی درش تماس های دوستانه با حفظ فاصله اند، مبادا به حریم فیزیکی دیگری وارد شوی.

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۰



Bastian had shown the lion the inscription on the reverse side of the Gem. "What do you suppose it means?" he asked. " 'DO WHAT YOU WISH.' That must mean I can do anything I feel like. Don't you think so?"
All at once Grograman's face looked alarmingly grave, and his eyes glowed.
"No," he said in his deep, rumbling voice. "It means that you must do what you really and truly want. And nothing is more difficult."
"What I really and truly want? What do you mean by that?"
"It's your own deepest secret and you yourself don't know it."
"How can I find out?"
"By going the way of your wishes, from one to another, from first to last. It will take you to what you really and truly want."
"That doesn't sound so hard," said Bastian.
"It is the most dangerous of all journeys."
"Why?" Bastian asked. "I'm not afraid."
"That isn't it," Grograman rumbled. "It requires the greatest honesty and vigilance, because there's no other journey on which it's so easy to lose yourself forever."
"Do you mean because our wishes aren't always good?" Bastian asked.
The lion lashed the sand he was lying on with his tail. His ears lay flat, he screwed up his nose, and his eyes flashed fire. Involuntarily Bastian ducked when Grograman's voice once again made the earth tremble: "What do you know about wishes? How would you know what's good and what isn't?"


~ The Neverending Story - Michael Ende

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

اینقَدَر دلم گرفته بود که نگو. بعدش موقعی که داشتیم حرف می زدیم، یکهو نه که دیگر دلم گرفته نباشدها، نه. اما یکهو مثل وقت هایی که ابرهای خیلی کلفت و تیره ای توی آسمان هست و باران و طوفان، بعد آن وسط تر ها، یک جایی ناگهان روزنه ای باز می شود بین ابرها و نور خورشید سر می خورد پایین... همان قدر ساده و طبیعی، همان قدر قشنگ. بعد فکر کردم که آدم در زندگی اش چی ممکن است بخواهد خیره کننده تر از این روبان های نور در میانه ی طوفان؟

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

فضیلت تردید. یقین سراب است. و با این حال آدمی که تردید را تاب نمی آورد چنگ می زند به چیزی و یقین می نامدش. اطمینان. تردید بار سنگینی است. انگار که هیچ بر هیچ است و با این حال زنده ایم و زیبایی هست، اما زنده ایم و زیبایی هست هم خوب که فکرش را بکنی یقینی نیست. شاید لمحه هایی از رویایی باشیم در ذهنی تب دار. هذیانی گذرا. با این حال، فرض می کنیم هستیم و زیبایی هست و بنا می نهیم قصرمان را بر پایه ای چنین تردیدناک و برج و بارویی عَلَم می کنیم از فرضی بر پایه ی فرضی دیگر و استدلالاتی بر مبنای فروض و بیش و کم از یاد می بریم آن پرسش هایی را که پای هر پله دفن کرده ایم زیر سنگ های یقین. تردید را رها می کنیم. دل می دهیم به اطمینانی که خودمان بنا کرده ایم. از یاد می بریم فرض های دیگر را، فرض هایی شاید در تضاد با بنیاد قصرِ باشکوهِ ما.
تردید بارِ سنگینی است بر شانه های کوچک ما.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

بعضی چیزها هرگز کمرنگ نمی شوند. در میان هزار و یک تصویری که هر روز نگاه آدم برشان متوقف می شود برای لحظه ای، یکی شاید از آن دست باشد. جاودانگی شان را گاهی آدم در همان لحظه نمی فهمد. زمان می گذرد. و آن تصویر، پررنگ و درخشان، خود را به رخ می کشد. و آدم گاهی می ماند چرا. چه طور این یکی از میانه ی آن هزاران و یک تصویر... اغلب این پرسش را در کوران تصاویر جدیدِ هر روز و هر لحظه، به فراموشی می سپارم. اما گاهی، می نشینم در خلوت. تصاویر را می گذارم رو به رویم. انگار که قطعه های پازلی نا تمام است. گمان نکنم اصلا قرار باشد هیچ وقت همه ی قطعه ها را در یک لحظه داشته باشم. تا وقتی زنده ام نمی شود بازی زندگی تمام شود که. مدام تصویری جدید دارد اضافه می شود. انگار که قالیِ رنگ رنگی که رج به رج بالا می رود و هیچ تمامی ندارد.
بازی خوبی است برای روزهای بیماری و بی حالی. یک گوشه می نشینم. کز می کنم زیر پتو. با یک لیوان چای داغ، می گذارم تصاویر نقش ببندند زیر پلک های نیمه بسته ام. یادِ جنون ها، شیطنت ها، جسارت ها، نافرمانی ها. یاد تپش های هیجان زده ی قلبم در یک کوچه ی تاریک. یادِ عزمِ جزم شده برای اعتماد کردن در تاریکی.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

زندگی را نمی شود گذاشت توی پَستو برای روزِ مبادا. یک روز بیدار می شوی و می بینی مرگ آمده. یک روز بیدار می شوی و یادت می آید آخرین افکارت راجع به آدمی که حالا دیگر در این اطراف نیست، افکاری آمیخته به تحقیر و خشم بوده. که بخشش را و عشق را گذاشته بوده ای توی پستو، برای روزی دیگر. و همه ی روزهای دیگر را از کف داده ای. که مرگ آمده و قاپیده و رفته. و خیال می کنی متأثر نمی شوی. اما دست به قلم که می بری، واژگان معلوم ات می دارند که زهی خیالِ باطل. و با خودت فکر می کنی که این اندوه نیست. آن طور که اغلب با مرگ در هم تنیده می پندارندش. ترس هم نیست. انگار که بیدار شده ای. انگار که با تکانی شدید بیدار شده ای. یاد روزی می افتی که دوستِ شوخ طبعی، وقتی که در ماشین خواب بوده ای و مسافرت می رفته اید با هم، روی ات آب ریخته و اولین چیز که چشم باز کردی و دیدی صورت خندان و لیوان آب در دستش بوده که تو را هم به خنده واداشته. و فکر می کنی همین است. نه خشم، نه اندوه، نه ترس. شوخ طبعی روزگار است.

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

The most important sphere of giving, however, is not that of material things, but lies in the specifically human realm. What does one person give to another? He gives of himself, of the most precious he has, he gives of his life. This does not necessarily mean that he sacrifices his life for the other - but that he gives him of that which is alive in him; he gives him of his joy, of his interest, of his understanding, of his knowledge, of his humor, of his sadness - of all expressions and manifestations of that which is alive in him. In thus giving of his life, he enriches the other person, he enhances the other's sense of aliveness by enhancing his own sense of aliveness. He does not give in order to receive; giving itself is an exquisite joy. But in giving he cannot help bringing something to life in the other person, and this which is brought to life reflects back to him; in truly giving, he cannot help receiving that which is given back to him. Giving implies to make the other person a giver also and they both share in the joy of what they have brought to life.

The Art of Loving - Erich Fromm


یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

در بند اشیا نیستم. نبوده ام هیچ وقت. آدم ها اما فرق دارند. نزدیک که می شوم به شان، ترس و هیجانی توامان برم می دارد. لذت کشف. لمس حیاتی دیگر. دنیایی سراسر ناشناخته. و ترس. ترس از پیمان های بر زبان نیامده. از امیدی که به بودن ام می دهم شان. از اینکه می دانم من آدمِ یک جا ماندن نیستم. از رنجی که خواهیم برد. رنجی که خواهند برد. برای من رفتن اجتناب ناپذیر است. خون کولی های عالم در رگانم جاری است. من از تبار بادم. بی سامان. بی مکان. ولی رنج می کشم وقتی می بینم که دیگری امید بسته بوده به ماندنم. دیدن غم در چشم ها در آخرین دیدار. با این همه، آدمِ عزلت گزیدن هم نیستم. دوست دارم آدم ها را بشناسم. دوست دارم دنیایشان را ببینم. که دنیا را از منظرشان ببینم. گوشه هایی از دنیایم را نشانشان دهم. شاید کمی، فقط کمی دیدشان به دنیا وسیع تر شود. و دید من نیز. با این حال، دوست دارم رهایی ام را. در بند نمی مانم. بندها را می گسلم. نمی مانم یک جا. من آدمِ تغییرم. تجربه های نو.

پیش از طلوع را که دیدم، گفتی ام آدم باید کسی را پیدا کند که همراهش از قطار پیاده شود. من اما گمانم باید کسی را پیدا کنم که همراهم در قطار بماند و برویم. من مسافرم. مسافر ابدی تمام قطارهای بی مقصد...


سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

هوای نیمه ابری و شرجی. بوی اقیانوس که از خانه که بیرون می روی در برت می گیرد. من هوای شرجی را دوست نداشتم. تا آن شب. آن پیاده روی اطراف هتل. مصاحبه موفقیت آمیز تمام شده بود. دیگر نگرانی خستگی و خواب ماندنِ فردا صبح نبود. بی دغدغه زمان. پیاده روی و گپ و گفت. و تو گفتی هوای شرجی و بوی دریا آدم را پاگیر می کند. خیال می کنی که می خواهی بروی و خودت را از آن گرما و رخوت نجات بدهی. اما دور که شدی، انگار که ماهی باشی که از آب بیرون افتاده. حالا هر بار که دری را باز می کنم و هرم گرما و رطوبت توی صورتم می خورد، یاد آن شب گریبانم را می گیرد. هوای شرجی را به خاطر آن شب، به یاد تو دوست دارم.

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

داشتم نوشته های قدیمم را می خواندم. حافظه بازی های عجیبی دارد. مهم نیست چه قدر گذشته. بعضی لحظات دور نمی شوند. فراموشی حجابی است که بر تن می کنند تا جایی ناگهان از پرده برون آیند و تو را بگذارند در خماری اینکه این همه وقت کجا پنهان شده بودند. آن همه احساس داغِ تازه از تنور درآمده. عطرشان سرمستت می کند...

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

حریم ها را باید مراعات کرد. گفتمت که فاصله می خواهم. نفهمیدی که فاصله برای حفظ رفاقت گاهی لازم است. نفهمیدی. نخواستی ببینی که صمیمیت زیر پا گذاشتن فردیت نیست. اسم اش را بگذار خودخواهی. من نمی خواهم نقشی را که تو در ذهنت از من طرح زده ای بازی کنم. نمی توانم. نخواستی ببینی که ملامت کردن من که چرا نقشی را که برایم در نظر گرفته ای بازی نمی کنم، راه به جایی نمی برد جز پایان آنچه روزی گمان می کردم رفاقت است یا حتی عزیزتر و نزدیک تر: در حد خواهری به انتخاب خود. اشتباه کرده بودم. به همین سادگی. حالا حتی مرگی که پشت در ایستاده هم وادارم نمی تواند بکند که تن به بازی ای بدهم که تو می خواهی. خسته ام از بازی. چهره در چهره ی مرگ که همه می گویند تو هنوز در هزارتوی هولناکش اسیری، ایستاده ام. و از بی تفاوتی ام و سردی ام می لرزم. دستمال خیسی بودم برای پاک کردن دانه های عرق از پیشانی تب دارت. خیس و مچاله و لرزان خودم را از دستان تو و مادر دلنگرانت بیرون کشیدم. سردم و می لرزم، اما باکی نیست. می گذرد. می گذرم.

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

اینکه بروی و فرم های اهدای عضو را پر کنی، به خودی خود هیچ ایرادی ندارد هیچ، خیلی هم خوب است، اما اگر همان روزی که از بیمارستان مرخصت کرده اند در حالی که هنوز بیم حمله ی قلبی می رود، راست از خانه بروی بیرون و هیچ کس نداند کجایی و آخرین جایی که ردت را یافته اند در اداره ی کذا بوده باشد... چه بگویم. قول داده ام نگران نشوم ولی سنگ که نیستم لامصب!

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

از عشق و دیگر شیاطین...
بزرگ شده ی فرهنگی هستی که عشق شیطان است. آفت است. بیراه هم نمی گویند. بعد یک روز به خودت می آیی می بینی بدجور باخته ای. به هیچ کرمی مجال نداده ای بلکه پروانه شود.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

سرعت تایپ کردن فارسی ام در حد دویدن لاکپشت است در بیابان. مخصوصا که تصمیم گرفته ام به صفحه کلید نگاه نکنم. فکر را نمی شود گفت که آرام بگیر. سریع می رود. باید مدتی صبور باشم. تا دوباره با هم هم گام شوند. همیشه همین حکایت است. زمان لازم است برای یاد گرفتن. بچه که هستیم مالک زمانیم. ابدیتی از آنِ ما. بزرگتر که می شویم، شروع می کنیم به برنامه ریزی های پایان. برای هر روز و هر لحظه. بلندمدت و میان مدت و کوتاه مدت. زمان به بازی می گیردمان. باورمان می شود که ابدیتی در کار نیست که همیشه وقت تنگ است و باید شتاب کرد. مرضِ وقت طلاست به جانمان می افتد. حرص می زنیم که کارهایمان چند دقیقه زودتر تمام شود. لذت نوشیدن یک چای همراه یک دوست را به خودمان حرام می کنیم. و گاهی تلنگری لازم است از جنس "من اگر چهل و هفت دقیقه وقت اضافه داشتم سلانه سلانه تا چشمه ای پیاده می رفتم." - نقل به مضمون از شازده کوچولو.

پی نوشت مرتبط خواندن مومو توصیه می شود

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۰

فرق زیادی هست بین:
"این روزها که می گذرد شادم"
و
"شادم که می گذرد این روزها"

چند صباحی بود که دومی بودم، اما این روزها که می گذرد شادم. عمیق و آرام. از آن ها که نشان شان، نه قهقهه ای چند دقیقه ای، که لبخندی مدام است. نه از آن لبخندها که آدم حواسش که پرت می شود محو می شوند، نه. از آن ها که حواس پرت واضح تر و پررنگ تر نقش شان می زند بر چهره.

پی نوشت، عبارات آغاز متن را از قیصر امین پور به عاریه گرفتم...

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

I've lost all my Farsi fonts, I'm pretty pissed off now! It's been a while that I want to write here, but I definitely don't want to ruin the whole thing by using that silly "FINGLISH" or whatever you want to call it!

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

سنگ که نیستم. گیرم مدام بگویم که چیزی نیست. که آرامم. که نمی ترسم. اما همه ی ترس های فروخورده، به دیدن گزیدگی ای بر ساعد که سفت و قرمز شده به وسعت یک کف دست، فوران می کند.
باید بروم دکتر و دلم بودنت را می خواهد. مریضی تنهایی لذت بخش نیست. تب بی حضور کسی که دستمال مرطوب بر پیشانی ات بگذارد، درد بی گرمی دستی که دستت را فشار بدهد... بیهوده چنگ می زنم در هوا، پیِ حضور کسی که نیست. امان از خیال، که نمی گذارد باورِ نبودنش جان بگیرد.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

هزار کاکلی شاد را یادت هست؟ من خوب یادم هست. آن چشم ها را مگر می شود از یاد برد؟ آن چشم ها که هزار هزار قصه در خود پنهان کرده بودند. آن لبخندی که به جای لب، در چشمها خانه کرده بود. شادتر از هزار کاکلی شاد. آن چشم ها که برای چندی در هم خیره شدیم و خیلی زود مجبور شدم خداحافظی کنم ازشان مبادا که پری از آن هزار کاکلی شاد کم شود به خاطر بودن من. هزار امید، هزار آرزو برای تو. هزار حسرت برای من. هزار قناری خاموش سهم من بود. من سهمم را هنوز نگه داشته ام. هزار قناری خاموش. تو اما، چه به روز کاکلی هایت آمد؟ خوب یادم هست. نگو که هستند. نگو. به من نگو که چیزی نیست. کاکلی ها کوچ کرده اند و من نگران می شوم اما قناری هایم آوازشان را از دست داده اند.

پی نوشت. داستانواره ای است که با این موسیقی زمینه باید خوانده شود.
پس پی نوشت. امشب عجیب در حس و حال نوشتنم. مدت ها بود این طور نشده بودم.

رقصم گرقته بود
پیرانه سر، دیوانه وار
تنها
تنها، تنها
رقصیدم...

حکایت این روزهایم است. باید این طور باشد یعنی. بهتر است این طور باشد. به جای این جست و جوی بی سرانجام. رها باید کرد و زیر این آسمان باز، تنهایی بی هیاهوی خود را زندگی کرد.

پی نوشت. می گویند آنکه چیزی کمتر از بقیه دارد، در مقابل چیزی دیگر بیش دارد. من اگر حضور نیمه آشناها را تاب نمی آورم و شوق اجتماعی بالایی ندارم، در عوض از قضاوت نیمه آشنایان در امانم...

پس پی نوشت. سهراب رفت روی تنهایی اش نقشه ی مرغی کشید. دستم به نقاشی نمی رود. کلام می بافم به جایش.

پی پس پی نوشت. موسیقی زمینه!

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

زمین خوردنت را که می بیینم فکر می کنم کدام خیانت بزرگتری است در حق یک دوست. گرفتن دستش و بلند کردنش و نگذاشتن که رو به رو شود با درد. که بزرگ شود. یا رها کردنش. به روی خود نیاوردن. و گذاشتن که زندگی اش را تنها جمع و جور کند. خسته ام این روزها. نمی دانم از سر این خستگی است که به شق دوم قضیه متمایلم یا منطق این طور حکم می کند. احساسات که به وضوح می کشدم به راه اول. با همه ی خستگی و ناتوانی ام. یک جور تمایل نامعقول به نجات دیگری برای دستیابی به یک جور خرسندی شاید. یک جور رضایت از خود. رضایتی که این روزها بدجور به لرزه افتاده. نگرانم. نگران. خودم را سرگرم روزمره هایم می کنم. پشت گوش می اندازم حل مسئله ی این روزهایم را. اما مسئله دست بردار نیست. داشتم مسواک می زدم، آماده ی خواب، که گریبانم را گرفت. که چه می شود. که به کجا می روم. که دارم چه می کنم.

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

می خواستم بگویم چه قدر لبخندت را دوست دارم. آن خطوط ظریف کنار چشم هایت را. سکوتمان را. بودنمان را. اما نگفتم. خیره شدم. محو لبخندت با لبخندی بر لبم. برگشتی نگاهم کردی و لبخندت وسیع تر شد. دوست دارم خیال کنم که فکرم را خواندی.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

بعضی از دوستی ها، دوستی های همین لحظه ای اند. یعنی مهم نیست که یک هفته، یک ماه، یک سال یا حتی سال ها از هم بی خبر بودیم، هم دیگر را که می بینیم، هیچ چیز دست نخورده انگار، به همان نزدیکی و صمیمیت قبل. گمانم به کیفیت این دوستی ها بر می گردد. با بعضی آدم ها به خاطر لحظات مشترکی که با هم گذرانده ایم، به خاطر تمام غم ها و شادی های هم که ازشان خبر داریم، به خاطر این چیزهاست که احساس نزدیکی می کنیم. این ها را اگر یک مدت زیادی بی خبر باشیم از حال هم، انگار که دیواری شیشه ای بین مان شکل می گیرد. که همدیگر را که می بینیم حیران می مانیم که چه شده. چیزی نشده. صرفا انبان خاطراتمان، سبک شده. سبک نه. روی خاطرات مشترکمان انبوهی خاطرات نامشترک تل-انبار شده. حالا اگر هر دو حوصله داشته باشیم، می نشینیم می گردیم پی آنچه گم کرده ایم و در همین حین خاطرات جدید می سازیم. اما گاهی هم هر دو حوصله نداریم. این هم خوب است. بی هیچ غم و غصه ای از کنار هم می گذریم. درد آنجایی شروع می شود که یکی عبور کند در حالی که دیگری تمام قد در انبان خاطراتش شیرجه رفته بلکه نوش دارویی برای رفاقتشان بیابد. آدم این دردها را که می کشد، بیشتر قدر آن "همین لحظه ای ها" را می داند. بیشتر سعی می کند دوستی هایش را "همین-لحظه ای" کند.


یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

زندگی بالا و پایین دارد. می روی بالا و دوباره زمین می خوری. دردها به مرور زمان کمرنگ می شوند. خاطره می شوند. هر بار، دردی که در لحظه هست بزرگترین است. این روزها زندگی ام به گشتن می گذرد. می گردم پی چیزی. پیدایش که کردم مفصل خواهم نوشت. گمانم این طور بشود. خیال می کردم که پیدایش کرده ام. اما اشتباه می کردم. خیال بود. می دانی که. آدم اشتباه می کند. امید می بندد به سرابی. مثل تشنه ای که به دیدن سرابی در بیابان به سمتش می دود و به هیچ می رسد. تشنه تر. بی تاب تر. آماده برای دویدن به طرف خیال چشمه ای دیگر. به امید آب.

پی نوشت شاید مرتبط.

چند بار امید بستی و دام بر نهادی
تا دست یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوش شنوا
به چنگ آوری؟

چند بار دام ات را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری


مارگوت بیگل - ترجمه از احمد شاملو


پی نوشت کاملا مرتبط. این ها که نوشتم معنی اش آگاهی از حال خود است. حالم خوب است. آماده ی گشتن و دوباره گشتنم. آماده ی دوباره بلند شدن حتی اگر به بهای دوباره زمین خوردن. دوست داری اینجور بخوانش: آماده ی دوباره زمین خوردن حتی اگر به بهای زحمت دوباره برخاستن. شاید این دومی به مزاقت سازگارتر باشد. برای من فرقی نمی کند. تو انتخاب کن هر کدام را که در ذهنت به حال خوش می شود تعبیر کرد.


چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹


تنهایی گاهی به سادگی بافتن موهای خودت است.

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

سر ظهر است. هوا ابری است. آن قدر ابری که پنجره ام حس کمی پیش از طلوع می دهد. تاریک-روشنی که رنگ خاصی هم ندارد. خنک است و تر و تازه ولی. زمستان است. به سادگی یک لحظه ی شادی، پی بردم که مدتی بود که افسرده بودم گویا. و بعد خوب که فکر کردم، دیدم می دانستم. اما احساس می کردم که اعتراف به افسردگی انگار که پذیرفتن چیرگی اش است بر احوالات. از مبارزه می اندازدم. محتوم می شود. نگفتم. و مبارزه در ذهن جریان داشت.
در فیلم ساعت ها جایی هست که مادری برای دخترش تعریف می کند. از لحظه ای که خیال می کرده آغاز خوشحالی اش خواهد بود، اما امروز می داند که آن لحظه "خود خوشحالی" بوده و نه شروعش. گمانم ایراد کار آنجاست که خیال می کرده خوشحالی از جایی شروع می شود و قدم به قدم همراه آدم می ماند. من هنوز خیال می کنم که خوشحالی شروع و پایان ندارد. هست. چه ببینیم اش چه نه. گاهی شاید کمی دورتر. گاهی چهره به چهره. آن قدر نزدیک که بازدمش را بر گونه ات حس می کنی. بوی خوش حضورش در آن نزدیکی مستت می کند. با این حال، گمانم گریزپاست این شادی. بس که ما زود عادت می کنیم. یاد گرفته که هی دور و نزدیک شود بلکه خواب عادت را از سرمان بپراند.
من هنوز به خیالی خوشم.

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

می آیی و می پرسی «هنوز دلتنگ نشدی، نه ؟؟؟»
انگار که نشسته ای منتظر تا خم شدن قامتم را ببینی. اعترافم را به شکست. باورم نداری. خیال می کنی دل تنگم و آن قدر جسارت ندارم که صادقانه بگویم دل تنگم. باور کن دلتنگی را بد نمی دانم که اگر دلم تنگ شود بخواهم پنهانش کنم. تفاوت دنیاهایمان را ببین. فاصله ی من و تو، به خاطر هزاران کیلومترِ بینمان نیست. به خاطر همین نشناختن های ساده است. نمی شناسی ام. نمی شناسم ات. هم کلاسی و هم درس بودن که شناخت نمی آورد. تو همین جا هم که باشی، دیدن ات شادم می کند، اما باید اعتراف کنم که از احوالت بی خبر بودن بی تابم نمی کند. فاصله. این است فاصله ای که می گویم. نه این اقیانوس بینمان که با ده پانزده ساعت پرواز می شود طی اش کرد و اصلا چه نیازی به پرواز وقتی می شود دید کسان را از راه دور. نمی گویم که گاهی دلم هوای آغوششان را نمی کند. نه. اما دور و نزدیک را بازآفریده ایم و با هم می خندیم به معنای سنتی واژه ی دور. در این قاموس، دلتنگی نه که جایی نداشته باشد، نه. اصلا معنایی ندارد.

پی نوشتِ کاملا مرتبط. قدیم ها، خیلی قدیم، وقتی سروش نوجوان هنوز مجله ای بود که می شد با لذت خواندش، یک بار راجع به برادران گریم و افسانه های اروپا که این دو برادر گرد آوری کردند مقاله ای چاپ کرده بودند. از کل مقاله هیچ یادم نمانده جز این جمله:
و اگر نمرده باشند، پس زنده اند و به زندگی شان ادامه می دهند...

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

می گویند در دشواری ها، عکس العمل انسان در یکی از سه دسته ی کلی قرار می گیرد. مبارزه، سازش، فرار. ارزش گذاری نکن. نه مبارزه لزوما خوب است، نه سازش نشانه ی حقارت است و نه فرار بروز جبن. نه. آدم مجبور می شود انتخاب کند. مجبور می شود یکی را انتخاب کند که به نظرش می آید برای او در شرایطی که قرار گرفته بهتر است. خوشحال تر می کندش. قضاوت را بگذار کنار. گاهی آدم فرار می کند چون دلش چالش می خواهد برای مبارزه. می دانی چه می گویم؟ فرار می کند از دیواری که دورش کشیده اند تا از گزند روزگار حفظش کنند مثلا. گاهی سازش می کند چون می بیند مبارزه و فرار یعنی دیگران را، آن ها را که دوست می داردشان به دردسر انداختن. آن ها را وادار کردن که بهای انتخاب او را بدهند. نمی شود. قضاوت ساده نیست. فقط نگاه کن. اصلا انگار که داری یک برنامه ی مستند حیات وحش می بینی. حتی تمساح را هم قضاوت نکن که چرا گورخری را خورد. سخت است فقط نگاه کردن. از بچگی، از همان روزی که بهمان گفته اند بچه ی خوب، قاضی درونمان بیدار شده. حالا تو به زور بگویی بخواب، نمی خوابد. فقط می شود اعتنا نکرد به قضاوت هایش. گذاشت برای خودش شلوغ بکند. فیلم یک ذهن زیبا را دیده ای؟ آن جا که جان نش رفته پیش دوست دوران دانشگاهش که کاری بخواهد از او در دانشگاه. و توهم اش فریاد بر می آورد که هی جان! تو یک نابغه ای. از این آدم کمک نخواه. می دانی. همه ی ما توهمات خود را داریم. گاهی به وجودشان آگاهیم. گاهی هم نه. این قاضی -من اسمش را گذاشته ام قاضی که یادم نرود که هست که نتواند از غفلتم برای چیره شدن بر وجودم استفاده کند- فریاد می کشد. حکم می دهد. این ماییم که انتخاب می کنیم حکمش را گردن نهیم یا نه. بگذریم. حاشیه رفتم. تمام این ها به کنار. من الان اینجام. کتاب دم دستم هست ولی یواش است خواندنم. زبان نامادری است دیگر. حالا هر چه قدر به خودم دلخوشی بدهم که عوض اش به زبان اصلی دارم می خوانم. که آرام می خوانم که ذره ذره لذت ببرم از تمام ظرافت های کتاب. ولی دیگر اینقدر یواش؟ بگذریم. دارم به زبان اصلی می خوانم. آرام می خوانم که از تمام ظرافت هایش لذت ببرم. فعلا همین. داشتم می گفتم. همه ی این ها را حرف تو بر انگیخت در من. داشتم فکر می کردم که تو کدام راه را انتخاب خواهی کرد...

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

کابوس ها در زندگی آدم سهمی دارند انگار. من دوست دارم زودتر بیایند. گاهی حتی به استقبالشان می روم. وقتی اجتناب ناپذیری شان را می بینم. لگد می زنم بهشان که هی، بیدار شو. بیا دست و پنجه نرم کنیم. بیا ببینیم این بار می توانی بر من چیره شوی یا نه. من خودآزاری ندارم. نه. بیخود و بی جهت هم دوست ندارم خودم را به دردسر بییندازم. ولی دوست دارم اتفاقات دردناک زودتر بیفتند. در آستانه ی سختی ها بی تاب می شوم. که زودتر برسند. از انتظار کشیدن برای دشواری ها بیش از از سر گذراندنشان دلهره می گیرم. در میانه ی طوفان، اقلا چیزی هست که باهاش دست و پنجه نرم کنی. می دانی که زنده ای. نمی دانی تا کی. ولی هنوز هستی. و در میانه ی نبرد نمی نشینی به حساب و کتاب که حالا چه می شود. فقط لحظه هست. این لحظه. زنده می مانی. لحظه ی بعد. زنجیروار و به هم پیوسته. زنده ای. و تلاش می کنی زنده بمانی. انتظار اما بیهوده است. نگران می شوی. نگران آنچه هنوز اتفاق نیفتاده. می دانی این وضع، این آرامش ناپایدار است و دل نمی دهی به لحظات. عمر می گذرد و تو نگران می گذری و از دست می دهی. تمام لذت های گذرا را. شادی های کوتاه را. هیچ چیز هیچ وقت پایدار نبوده. این را خوب می دانی. اما خودت را قانع می کنی که این قدر هم ناپایدار نبوده. این قدر. چه قدر؟ نمی دانی. همین قدر دیگر. قانع می کنی خودت را. دلیل نمی خواهد که...

پی نوشت نامربوط. این روزها دارم دوباره سگ سفید می خوانم:

One of the most baffling paradoxes of history is that all our intelligence and even our genius have never succeeded in solving a problem when pitched against Stupidity, where the nature of the problem is, precisely, what intelligence should find particularly easy to handle. Stupidity has a tremendous advantage over genius and intellect: it is above logic, above argument, it has no need for evidence, facts, reasoning, it is unshakable, beyond doubt, supremely self-confident, it always knows all the answers, it looks at the world with a knowing smile, it has a fantastic capacity for survival, it is the greatest force known to man.

White Dog - Romain Gary

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

نشسته ام در استارباکس منتظر دوستی نه چندان صمیمی که بیاید با هم برویم غذا بخوریم. از موزه آمده ام. در نزدیکترین کافه نشسته ام. اینترنت مفت و تکنولوژی و چک کردن ایمیل هایم و دیدن جوابت بر ایمیلی که برایت فرستاده بودم و نظری که اینجا گذاشته بودی. خواندن دوباره و سه باره ی آن چند خط. انگار که نمی خواندم. انگار که می شنیدمت که می گویی. عجیب بود.

حسی در من هست که روزی که خیلی دور نیست، دوباره پشت یک میز می نشینیم، لیموناد سفارش می دهیم، حرف می زنیم، لیمونادمان را می خوریم آرام آرام، وقتی تمام شد می نشینیم تا صاحب کافه به ستوه بیاید و برایمان صورت حساب را بیاورد یا اینکه خودمان از فضا خسته شویم و بگوییم برایمان صورت حساب بیاورند. و ادامه ی صحبتمان را در خیابان پی بگیریم. راه برویم و حرف بزنیم و نگران دیر به خانه رسیدن نباشیم و سر چهارراهی که مسیرمان جدا می شود، بایستیم و بایستیم و در نهایت مقصدمان را مشترک کنیم. با هم برویم. خانه ی من. یا خانه ی تو. هر کدام. برای من که فرقی نمی کند. گمان نکنم برای تو هم فرقی داشته باشد. با هم شامی بخوریم و ... می توانم ادامه بدهم. می توانم ساعت ها ادامه بدهم. و جالب اینجاست که نزدیک به نظر می رسد آن روز. نزدیک تر حتی.

باز رفتم همان استارباکس. آنجا الان برایم خاطره انگیز شده. گیرم نه به پررنگی کافه هنر، که به اندازه ی چندین و چند هزار لحظه ی خاطره ناک برایم عزیز است. نه. اما در این ایام که همه چیز نو است و برق می زند از فرط نوی، اینجا غبار آن حس و حالی که خواندن جوابت در من ایجاد کرد نشسته. اینجا انگار که خاطره ای از ما هست. از من. و از تو. اینجا دیگر غریب نیست.

آرزویم برای تنها در یک کافه نشستن و نوشتن را عملی کردم. کاغذ نداشتم. اما دستمال کاغذی بود.

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹


سیمرغ نیستم که پرم را آتش بزنی ظاهر شوم تا گره از مشکلاتت باز کنم. من هم مثل تو، هزار هزار گرفتاری کوچک و بزرگ دارم. گیرم مثل تو جار نزنم مشکلاتم را. حق نداری فکر کنی که از سر دلخوشی، تو را در هنگامه ی سختی رها کرده ام.
رها کرده ام. حق با توست. رها کرده ام چون دیدم از پس اش بر نمی آیم. تو نقش تسلی ناپذیر را انتخاب کردی و من توان بازی کردن نقش مقابلت را در خود نمی دیدم. توان نه. علاقه ای به بازی کردن این نقش نداشتم. ما مجبوریم انتخاب کنیم نقش مان را. من ترجیح دادم همراه آدم هایی بمانم که به من مجال همراهی می دهند. که در هنگامه ی تلخکامی شان مرا به یاد می آورند و برایم می گویند. که از من انتظار حدس زدن دل آشوبه هایشان را، آن هم از راه دور ندارند. که اگر سراغی ازشان نگیرم برای چندی، به جای آزردگی، نگران می شوند که چه به روزم آمده. آن قدر اعتماد دارند به دوستی مان اقلا. شاکی ام از دست تو. که خیال می کردم دوستیم. که خیلی تصادفی فهمیدم برنامه ات را جوری مرتب کرده ای که نبینی ام. مزاحم ات نمی شوم. اما شاکی ام از دستت. شاکی نه. حال و حوصله ی شاکی بودن ندارم. اینجا آمدنم، توان عبور کردنم را تقویت کرده. این مرثیه را که بخوانم با لبخندی بر پای خواهم ایستاد و بدون نگاهی به پشت سر عبور خواهم کرد. تا شاید روز و روزگاری دیگر، فراموش کنی برنامه هایت را برای ندیدنم میزان کنی و به حسب اتفاق همدیگر را ببینیم و از نو بسازیم دوستیمان را. شاید.

حق داری آزرده باشی از دست من. باید این ها را توی رویت می گفتم که حق رفاقت را به جای آورده باشم. اما دریغ که روی از ما نهان کرده ای و من دل و دماغ استفاده از اختراع آقای گراهام بل را ندارم. باید موقع گفتن این حرف ها ببینمت. باید ببینی ام. دیدن ،خود بخش زیادی از آزردگی ها را پاک می کند. اما تو انتخاب کردی ندیدن را. به انتخابت احترام می گذارم. شاید وقتی دیگر...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

نوشتی برایم که بنویس. از چه بنویسم؟ دلم که تنگ نیست. خاطرم هم خوش است. اندک سرماخوردگی ای بود که با استراحت و چای گرم نوشیدن رو به بهبود است. ملالی نیست. حتی دوری شما که این دوری ها را با هم به سخره گرفته ایم... با این حال، گفتنی ها کم نیست. وقتی که می گویی که هزار هزار حرف نگفته داری و هیچ چیز جای آن دقایق را که کنار هم می نشستیم نمی گیرد. که هر چه قدر هم که بگویم حضور فیزیکی مان آن قدرها هم مهم نیست و می شود به تصویری و صدایی دل خوش داشت، باز هم دلم هوای بغل کردنت را می کند. و آخرین بار را یادت هست؟ سلف دانشگاه و افطاری و اولین و آخرین اشکی که در خداحافظی ها ریختم. آخرین. آخرین تا امروز. تا نمی دانم کِی که امیدوارم زود باشد. شاید تابستان.
گفته بودم بهت که روز اول دانشگاه که دیدم ات، بعد از آن همه وقت دیدم ات، دلم می خواست که نبودی. که من جای تو بودم. که آن همه خاطرات مشترک شما چه قدر رنجم می داد. مرا که دو سال دور بودم. طول کشید. خیلی طول کشید تا بفهمم که چه قدر به هم نزدیکیم. چه قدر. تا اصفهان. تا اولین شماتت شدگی مشترکمان، تا کنار هم شعر خواندنمان. تا بعد با هم رندوم مزخرف داشتن ها و با هم درس برداشتن ها و با هم ناهار خوردن ها...
از چه بنویسم؟
دلم تنگ نیست.
خاطرم هم خوش است.
سرماخورده ام و فقط تو سرماخوردگی های مرا می شناسی. تو که 7 سال سرما نخورده بودی.
از چه بنویسم آخر؟
خواب می دیدم که با هم ایم. یادم نمی آید کجا. یادم نمی آید چه می کردیم. مهم هم نبود چندان. با هم بودیم.
دلم خوش است.
خاطرم هم تنگ نیست.
وقتی نوشتی برایم که بنویس، شاد شدم. ساده شاد می شوم من. و تو می دانی این را. دیده ای ساده شاد شدن هایم را برای چیزهای کوچک. برای جمله های کوتاه. سکوت های شکننده. هنوز هم ساده شاد می شوم. هر چند کمتر پیش می آید این روزها. آدم ها عوض شده اند. دنیا عوض شده. با این حال تو هستی. هر چند دور. تو هستی و هنوز شادم می کنی.
دلم تنگ نیست.
خاطرم خوش است.
شادم.
خیال می کردم که از دست رفته ایم. 10 روز تمام، می دیدم که چه قدر دوریم. می دیدم که چیزی هست که دارد فشار می آورد بهت و می پرسیدم ازت و تو از درس ها می گفتی و غمگین می شدم از اینکه دیگر محرم نبودم به آنچه آزرده ات می کرد... خیال می کردم دیگر نیستیم. تا آن یک جمله ی کوتاه نجات بخش. باید با هم حرف بزنیم. گمان کنم اشتیاقم را دیدی. نه می خواستم و نه می توانستم که از تو پنهان کنم. و لذت گشتن پی دقایقی که با هم باشیم. من و تو. فقط من و تو. و شب بیداری. شب را دوست دارم. شب طولانی زمستان...