شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

قرار به نوشتنم شد. می نویسم برای خودم. قصه می بافم در سکوت. یک رویایی که گریبانِ آدم را گرفت دیگر به این راحتی ول-کُنِ معامله نمی شود. هر روز سرانگشتانم به خارش می افتد از شوقی نوشتنی که به حرص می ماند. ذهنم قصه می بافد. خیال می کردم خیال بافِ درونم لال شده. خواب بود. بیدار شده.


پی نوشت به آنکه می داند. رویای تجسم ات را خوابانده بودی این همه سال. حرف های آن روزمان خیالِ من را که بیدار کرد. گمانم تجسمِ تو را هم قلقلکی داده باشد. مجالش بده که ببالد.

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

بانو نگاه کرد به آنچه قرار بود اژدها باشد. دروازه را موجودی می پایید در هیات خودش. جوان. زیبا. با همان چشم ها. از پنجره فاصله گرفت. برگشت سمت آینه. توی آینه اما اژدهایی بهش خیره شده بود. این منم یا آن. با خودش فکر کرد کاش مثل زیبای خفته بود سرنوشتش. اقلا در آن خواب شکی نداشت، دوپاره نشده بود. روتختی را برداشت و اندخت روی آینه. نشست روی تخت و خیره شد به آسمان. آبی درخشان. انگار نه انگار که این همه مصیبت... نگاه کرد. صدای خنده ی خودش را شنید. آن پایین. کسی در هیات او با مردم می جوشید. می گفت و می خندید. فکر کرد انگار که آب از آب تکان نخورده برای کسی. برای همه همان است که بود. برای همه جز او. و آنکه آن پایین دارد می خندد. در دلش یک جور نفرت نشست. از او که داشت به جایش می خندید. از او که نمی گذاشت جای خالی اش حس شود برای کسی. ملحفه را کشید کنار از روی آینه. خیره نگاه کرد توی چشم های اژدها. اژدهای بی حاصل، اژدهای اسیر. انگشتانش را گره کرد و مشت زد وسط آینه. آینه داغ بود. انگار که اژدها واقعی بود. داغی نفسش از آینه می گذشت. بانو صندلی را برداشت و کوبید توی آینه. شکست و دور و برش پر شد از خرده هاش. شیشه بود همه اش. نگاه کرد به اژدهایی که رو به روش ایستاده بود. با آن نفس داغ. با آن چشم های پر از خشم. خیره شد توی چشم های اژدها. چشم ها آینه اند. توی چشم های اژدها یک اژدها دید. با خودش فکر کرد شاید آنکه آن پایین است منم. شاید من شده ام فکری نشسته توی جمجمه ی یک اژدها. این تن نخراشیده و این چشم های مهیب. به دست هاش نگاه کرد. دست ظریف شهبانو را دید. دست را دید که بالا رفت. لمس کرد پوست لطیف مهتابی اش را. دستش را آورد پایین. خیره شد به انگشت ها. چشم هاش را بست به روی بازی مهیب تصاویر. باز صدای خنده آمد. دستش را گذاشت روی گوشهاش. نفرت و خشم در دلش به هم پیچید. دست هاش که روی گوش هاش بودند داغ شدند. داشت پوست می انداخت. لامسه اش ضعیف شد و ضعیف تر. تا که چیزی باقی نماند جز سایش فلس بر فلس. بال های خشک اش را که باز کرد باد گرمی همه ی وسایلِ اتاق را به آتش کشید. سرش را کوبید به پنجره و راهش را باز کرد و گذاشت فریادهای هراسِ همه ی آن فراموش کنندگان، پشتِ سرش در باد گم شود.

***

مادر بزرگ همیشه می گفت هر اژدهایی روزی شهبانویی بوده.

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

نشسته بود پشتِ میزش. توی همان دفتری که چندسال اخیرش را بلعیده بود. نگاه کرد به کاغذهای روبه روش. به همه ی عددها. همه ی صفرها توشان یک هو سیاه شد. انگاه که همه شان باز شدند به هیچی که نمایانگرش بودند. هیچِ گرسنه ای که شروع کرد به بلعیدنِ باقیِ حروف. باقیِ عددها. صفحه سیاهِ سیاه داشت می شد. کاغذ را بلند کرد که بیندازد توی سبدِ کاغذ باطله ها قبل از آنکه هیچی به باقیِ کاغذها سرایت کند. نشست به دستش. از انگشتانش شروع شد. هیچ حسِ آب می داد. انگار که دستش را کرده باشد توی یک سطل آبِ یخ. بعد آب همین طور بالا بیاید. محوش کند. بی هیچ حسی. بی هیچ دردی. نشست آرام سرِ جاش. فکر کرد به استخرِ توی حیاط. به کودکی که وقت و بی وقت به سرش می زد و می پرید توی آب. به آن شبی که داشت با افتخار از بی هراسی اش می گفت که پرید وسطِ حرفش که جرئت نداری امشب بپری توی آب. برف می بارید. چند سالش بود؟ نشست و گذاشت هیچِ خاطره انگیز بیاید بالا. انگار که پریده باشد توی حوضِ هیچ.

نشسته پشتِ میز. سرد و خشک. پلیس علتِ مرگ را غرق شدگی اعلام کرد. رفتند پیِ قاتلینِ احتمالی.