جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

یک وقت هایی هم هست که آدم آشفته است. ژولیده شده زندگی اش. افکارش. نه که قبلا نبوده، یا بعدا نخواهد بود. تا جایی که یادش می آید همیشه یک جور ژولیدگی را یدک می کشیده در زندگی. با این حال یک وقت هایی بیشتر فکر می کند به آن جاهای زندگی اش. مثل اتاقِ همیشه شلخته ای که ناگهان یک بار که چشم می بندی و باز می کنی به نظرت می آید که خب. باید مرتب اش کنم. آخرش مرتبِ مرتب هم نمی شود. ولی دستی به سر گوش اتاق کشیده ای. آخر خوب که فکرش را می کنی هویتِ اتاق با شلختگی اش انگار گره خورده. بعد این جور وقت ها آدم دلش می خواهد یک چیزی درست کند. با دست هایش. با همین دست هایش. دلش می خواهد بلد بود نقاشی کند. یا مجسمه بسازد. یا بافتنی ببافد. این ها را که بلد نیست. می رود سر گنجه. بساط شیرینی پزی را در می آورد و دست به کار می شود. بعد ولی اشکالش این است که شیرینی را باید حسابش را بکند که نمی شود زیادی درست کرد. کی قرار است آن همه شیرینی را بخورد؟ این است که کارش زود تمام می شود. می آید این طرف تر. می نشیند روی کاناپه. پاهایش را می گذارد روی میز و فکر می کند که خب. حالا چه کار کنم با این دست هایی که دلشان می خواهد مشغول باشند؟ بعد فکر می کند که بافتنی. باید برود بافتنی بافتن یاد بگیرد. برای شب های سرد و طولانیِ زمستان.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

دردی باشد و بعد هی بخواهی نهانش کنی. از دکتر هم. چرا که می خواهی وجودش را انکار کنی. دردی باشد اما نخواهی به ظاهرِ هراس انگیزش مجال دهی که بر ذهنت چیره شود. نخواهی بگذاری که هیولا شود. و فکر کنی که حتی مرگ هم اتفاق ساده ای ست. بعد فکر کنی هیچ چیز آن قدرها هم بد نیست. این همه دلخوشی. این همه شادکامی. بعد ببینی که از آن همه نمود درد، یکی را نمی توانی پنهان کنی. یکی از کوچک ترین ها را. چون در معرض دید است. چون پنهان کردن اش به خیالات آشفته شان بال و پر می دهد. برای قصه بافتن و هیولا ساختن از آنچه پنهان کرده ای. بعد باهاشان که حرف می زنی، ببینی چه طور مسیر نگاهشان بر همان یک نقطه ثابت می ماند. و حالت نگاه ها را نمی شود فراموش کرد. نگران، ترس خورده، و شاید حتی ترحم هم ببینی تهِ تهِ نگاه ها. و بعد با خود فکر کنی که آن درد اصلی را خوب است که کسی نمی بیند. وگرنه به جای توی زنده، توی مرده مورد خطاب قرار می گرفتی. بعد فکر کنی که همین است. مرگ مراتبی دارد. مرگ جسم اتفاقی ساده است. از آن بدتر مرده زیستن است. ترس از مرگ، مرگِ مزمن است. دیر یا زود خواهیم مرد. اما ترس همین لحظات باقی مانده مان را هم به کام مرگ می دهد. نفس می کشیم مرده وار. و به خودت می گویی همین است. فردا می روم پیش دکتر. تنها. مثل یک آدم زنده. بی ترس.

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

شب هایی هم هست که یکهو بی هیچ غروبی روز را می بلعند. ابرهایی هم هستند که هی می بارند. بعد دل هایی هم هستند که هی پیاده روی می خواهند در یک پارکِ خلوتِ نمِ باران-خورده، اما جمعه شب هایِ شلوغی هستند که آدم فقط می تواند صبر کند تا شنبه صبح زود که همه جا خلوت باشد. بعد پاشنه ها را ور بکشد، برود پیاده روی.
یک آدم های دوری هم هستند که آدم هر روز هم که ببیندشان باز هم دورند و هر چه قدر که بخواهند به لطایف الحیل رفاقت و نزدیکی شان را اثبات کنند، باز یک جای کار می لنگد. بعد یک آدم های نزدیکی هم هستند که آدم سالی به شش ماه نمی بیندشان، صداشان را نمی شنود حتی. بعد ولی انگار که رودخانه های پنهان شده زیر انبوه برف و یخ باشند در این روزهای دور، می دانی که هستند، ولی شاید حتی ندانی کجا و چه طور. اما زندگی جنگل ات دارد ازشان آب می خورد. حالا هی بیا فیزیک بخوان و اندازه بگیر با متر و یا واحدهای بزرگتر، کیلومتر و این ها، فاصله ات را با آدم ها، بعد زانوی غم بغل بگیر که وای من چه قَدَر از آن عزیزم دورم و این حرف ها، بعد هی به من بگو که تو چه جوری دلت تنگ نیست با این همه فاصله. بعد من هی بمانم این وسط حیران که چه طور برای ات توضیح بدهم که فاصله ام با آدم ها واحدش متر نیست؟

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

گم شده بود. زیر خروارها کلمه ی نخ نما، یک فشار دست گم شده بود. و تو نشسته بودی رو به روی من. و من سوالی پرسیدم، سرک کشیدم به آشوب درونت. می دانستم. همیشه رازی هست در حرف های نیمه گفته شده. دردی هست، منتظر گوشی مشتاق. پرسیدم و می دانستم درد هست و غم. و دلم گرفت از بزرگی غم ات. از اشک هایی که پس می زدی شان. گمانم خجالت می کشیدی رو به روی من گریه کنی. بعد من مانده بودم و چیزهایی که به کلام در نمی آیند. من مانده بودم و دست های لرزان تو و این تردید که مبادا گرفتن دستت غرورت را جریحه دار کند. با این حال، نمی توانستم بنشینم و نگاهت کنم آن طور در هم شکسته. تنها. بی پناه. و من؟ من هیچ کَس ات نبودم. رهگذری که یک دو باری قبل از این با هم حرف زده بودیم. و من کلمه می بافتم در ذهنم. و تو رو به روی من، سری فرو افتاده و دست ها، دست های لرزان. دستت را که گرفتم، سرت را بالا آوردی. به نیم لبخندی. از آن دست که آدم در اوج غم ناگهان یادش می افتد که در این دنیا هنوز چیزهای قشنگی هست برای امید داشتن به شان. وقتی لبخند زدی انگار یک بچه ی چهار ساله بودی که ناگهان چهره ی آشنایی می بیند پس از خیال و ترس گم شدن. دست دیگرت را جلو آوردی، در جست و جوی دست دیگرم. و من حیران بودم که یک فرهنگ چه چیزی را دریغ می کند از مردمان اش وقتی درش تماس های دوستانه با حفظ فاصله اند، مبادا به حریم فیزیکی دیگری وارد شوی.

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۰



Bastian had shown the lion the inscription on the reverse side of the Gem. "What do you suppose it means?" he asked. " 'DO WHAT YOU WISH.' That must mean I can do anything I feel like. Don't you think so?"
All at once Grograman's face looked alarmingly grave, and his eyes glowed.
"No," he said in his deep, rumbling voice. "It means that you must do what you really and truly want. And nothing is more difficult."
"What I really and truly want? What do you mean by that?"
"It's your own deepest secret and you yourself don't know it."
"How can I find out?"
"By going the way of your wishes, from one to another, from first to last. It will take you to what you really and truly want."
"That doesn't sound so hard," said Bastian.
"It is the most dangerous of all journeys."
"Why?" Bastian asked. "I'm not afraid."
"That isn't it," Grograman rumbled. "It requires the greatest honesty and vigilance, because there's no other journey on which it's so easy to lose yourself forever."
"Do you mean because our wishes aren't always good?" Bastian asked.
The lion lashed the sand he was lying on with his tail. His ears lay flat, he screwed up his nose, and his eyes flashed fire. Involuntarily Bastian ducked when Grograman's voice once again made the earth tremble: "What do you know about wishes? How would you know what's good and what isn't?"


~ The Neverending Story - Michael Ende

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

اینقَدَر دلم گرفته بود که نگو. بعدش موقعی که داشتیم حرف می زدیم، یکهو نه که دیگر دلم گرفته نباشدها، نه. اما یکهو مثل وقت هایی که ابرهای خیلی کلفت و تیره ای توی آسمان هست و باران و طوفان، بعد آن وسط تر ها، یک جایی ناگهان روزنه ای باز می شود بین ابرها و نور خورشید سر می خورد پایین... همان قدر ساده و طبیعی، همان قدر قشنگ. بعد فکر کردم که آدم در زندگی اش چی ممکن است بخواهد خیره کننده تر از این روبان های نور در میانه ی طوفان؟

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

فضیلت تردید. یقین سراب است. و با این حال آدمی که تردید را تاب نمی آورد چنگ می زند به چیزی و یقین می نامدش. اطمینان. تردید بار سنگینی است. انگار که هیچ بر هیچ است و با این حال زنده ایم و زیبایی هست، اما زنده ایم و زیبایی هست هم خوب که فکرش را بکنی یقینی نیست. شاید لمحه هایی از رویایی باشیم در ذهنی تب دار. هذیانی گذرا. با این حال، فرض می کنیم هستیم و زیبایی هست و بنا می نهیم قصرمان را بر پایه ای چنین تردیدناک و برج و بارویی عَلَم می کنیم از فرضی بر پایه ی فرضی دیگر و استدلالاتی بر مبنای فروض و بیش و کم از یاد می بریم آن پرسش هایی را که پای هر پله دفن کرده ایم زیر سنگ های یقین. تردید را رها می کنیم. دل می دهیم به اطمینانی که خودمان بنا کرده ایم. از یاد می بریم فرض های دیگر را، فرض هایی شاید در تضاد با بنیاد قصرِ باشکوهِ ما.
تردید بارِ سنگینی است بر شانه های کوچک ما.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

بعضی چیزها هرگز کمرنگ نمی شوند. در میان هزار و یک تصویری که هر روز نگاه آدم برشان متوقف می شود برای لحظه ای، یکی شاید از آن دست باشد. جاودانگی شان را گاهی آدم در همان لحظه نمی فهمد. زمان می گذرد. و آن تصویر، پررنگ و درخشان، خود را به رخ می کشد. و آدم گاهی می ماند چرا. چه طور این یکی از میانه ی آن هزاران و یک تصویر... اغلب این پرسش را در کوران تصاویر جدیدِ هر روز و هر لحظه، به فراموشی می سپارم. اما گاهی، می نشینم در خلوت. تصاویر را می گذارم رو به رویم. انگار که قطعه های پازلی نا تمام است. گمان نکنم اصلا قرار باشد هیچ وقت همه ی قطعه ها را در یک لحظه داشته باشم. تا وقتی زنده ام نمی شود بازی زندگی تمام شود که. مدام تصویری جدید دارد اضافه می شود. انگار که قالیِ رنگ رنگی که رج به رج بالا می رود و هیچ تمامی ندارد.
بازی خوبی است برای روزهای بیماری و بی حالی. یک گوشه می نشینم. کز می کنم زیر پتو. با یک لیوان چای داغ، می گذارم تصاویر نقش ببندند زیر پلک های نیمه بسته ام. یادِ جنون ها، شیطنت ها، جسارت ها، نافرمانی ها. یاد تپش های هیجان زده ی قلبم در یک کوچه ی تاریک. یادِ عزمِ جزم شده برای اعتماد کردن در تاریکی.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

زندگی را نمی شود گذاشت توی پَستو برای روزِ مبادا. یک روز بیدار می شوی و می بینی مرگ آمده. یک روز بیدار می شوی و یادت می آید آخرین افکارت راجع به آدمی که حالا دیگر در این اطراف نیست، افکاری آمیخته به تحقیر و خشم بوده. که بخشش را و عشق را گذاشته بوده ای توی پستو، برای روزی دیگر. و همه ی روزهای دیگر را از کف داده ای. که مرگ آمده و قاپیده و رفته. و خیال می کنی متأثر نمی شوی. اما دست به قلم که می بری، واژگان معلوم ات می دارند که زهی خیالِ باطل. و با خودت فکر می کنی که این اندوه نیست. آن طور که اغلب با مرگ در هم تنیده می پندارندش. ترس هم نیست. انگار که بیدار شده ای. انگار که با تکانی شدید بیدار شده ای. یاد روزی می افتی که دوستِ شوخ طبعی، وقتی که در ماشین خواب بوده ای و مسافرت می رفته اید با هم، روی ات آب ریخته و اولین چیز که چشم باز کردی و دیدی صورت خندان و لیوان آب در دستش بوده که تو را هم به خنده واداشته. و فکر می کنی همین است. نه خشم، نه اندوه، نه ترس. شوخ طبعی روزگار است.