یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

بعضی آدم ها ریشه دارند. از یک جا هم که بکَنی شان ببریشان یک جای دیگر، زود ریشه می دوانند. برای خودشان نشانه هایی می جویند، از خودشان ردّی بر جا می گذارند. چیزهای کوچک و بزرگی که بگویند مثلا اینجا الان خانه ی من است. ببین، اگر اینجا نباشم دلم براش تنگ می شود. که نبودن ام اینجا حس می شود. این ها آدم های خوشبختی اند. اینکه آدم بتواند برای خودش ریشه بدواند خوشبختی می آورد با خودش. با این حال من بی سامانی و آشفتگی هایم را تاخت نمی زنم با این خوشبختی. انتخاب خودم است. می دانم. غرابتی که در وجودم هست را، این حس بیگانگی که پر می کندم از شادی عظیمی از بودن در کنارِ این همه خوشبختی، این همه زندگی های متفاوت، این را دوست دارم. این حسِ کولی وار را، یا شاید سرخپوست وار: همچون باد...

من به بی سامانی،
باد را می مانم
من به سرگردانی،
ابر می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم

آبی خاکستری سیاه - حمید مصدق

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

نشسته ام اینجا و قهوه مزمزه می کنم. اینجا یعنی توی کتابخانه. سرم کمی درد می کند.
توی آسانسور باشی و راه بیفتد برود پایین و دلِ آدم هُرّی بریزد پایین. حالا من انگار که توی آسانسوری باشم که مدام می رود پایین و نمی ایستد.
کمی بهترم.
در قهوه ام پودر وانیل و کاکائو ریختم. پودر وانیل بردم به کودکی ام. نگاه کردن به دست مامان که خمیر کیکی را برای تولد یکی مان داشت هم می زد. خاطره آن قدر دور است و من آن قدر کوچکم درش که برای ام تولد معنی خاصی ندارد جز بهانه ای برای هدیه گرفتن و نه حتی هدیه دادن. هنوز از لذتِ بخشیدن بو نبرده ام. آنجا همیشه وانیل پودری سفید، خوش بو و تلخ بود. اینجا توی خانه که می خواهم کیک و شیرینی درست کنم، وانیل مایعی است قهوه ای رنگ. عطرش همان است. به یادم می آورد بعد از ظهرِ روزی را نشستن روی کابینتِ آشپزخانه و نگاه کردن به جادوی دست های مادر که چه طور رنگ ها و عطرها و طعم ها را در هم می آمیخت. و بعد معجزه ای که در فر رخ می داد در حالی که مامان خامه را با عطر تابستانیِ توت فرنگی متبرک می کرد. تابستانی که در ردیفِ مرباهای خانگی تهِ یخچال برای روزهای سرد زمستان ذخیره شده بود. آن همه عطر و رنگ. فقط برای من و مامان. کار و مدرسه، مجالی بود برای ما. آن روزها تلفن هم نداشتیم. من بودم و مامان و خوشبختی به سادگی گرمای بدن مامان بود در یک صبح سرد زمستانی. بعد از رفتنِ بقیه، سر خوردن زیرِ پتو کنار مامان.

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

ایمیل خیلی بیروح است. از تمام ارتباط آدم ها با هم، چهار تا کلمه می ماند فقط. با این صورتک ها که مثلا قرار است جای خالی حرکاتِ چهره ای که دارد این ها را می گوید پر کنند. کاش نبودند ولی. نامه به مراتب بهتر است. خواندنِ دست نوشته ی عزیزی، و دیدن که چه طور این جا انگار دستش لرزیده، آنجا را عجله داشته بنویسد که برسد به جمله ی بعد، اینجا که مرکب به عمقِ کاغذ نفوذ کرده، درنگ کرده بوده، تردید داشته که جمله اش را چه طور به سرانجام برساند. در انحنای هر حرف، می بینی اش. اصلا صدایش را انگار می شنوی. گرمای دستش را در موج خوردگی کاغذ حس می کنی.

پ.ن. در خوبی های ایمیل شکی نیست. ابزار ارتباطی خوبی است. با این حال بی روح بودن اش، سرد و فلزی بودن اش را نمی شود کتمان کرد.
کجا بروم وقتی دلم از دستِ خودم گرفته؟ مدتی است که از تمامِ آدم هایی که بودن شان هستی ام را تنگ می کند دوری می کنم. دوری و دوستی یا حتی دوری و فراموشی را به نزدیکی و خراشیدنِ روحِ همدیگر ترجیح داده ام. آدم اما نمی تواند از خودش دور شود. ذهنم چروکیده شده امشب. دلم می خواست می شد بگذارم اش توی کمد، صاف، بروم بیرون یک چند ساعتی، گم و گور شوم. نزدیکِ چهار صبح است و خسته ام، و تنهایی بیداد می کند در این تاریکی و سکوتی که به صدای باران مزین شده.

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

همه چیز از «مرد که گریه نمی کند» ها شروع می شود. یاد می گیری احساسات را نهان کنی. بریزی شان در غارِ عجایب و درش را به سنگی جادویی ببندی و فقط خودت بدانی چه طور بگویی باز شو سسمی که راه به درون بیابی و بنشینی در تنهاییِ غار، میانِ تمامی احساساتِ مهار شده و تلخندی بزنی به اقتدارت، به تسلطت. به حماقتِ این همه سال که در پیِ اثباتِ محکم بودنِ خود، زندگی را پس زده ای هر جا که جز پیروزمندی عرضه ات کرده. و زندگی به هر حال کارِ خود را می کند و تو به بهایِ تمامیِ اشک های نریخته، به خودت نشان داده ای که هیچ چیز از پا در نمی آوردت، بعد، یک آن، به خودت می آیی و می بینی که همان اشک های نریخته، همان ها دارند از پا در می آورندت. تمامیِ قصه هایی که پایانِ تلخ شان را به اشک نشسته ای، تلخی شان را به جان ات ریخته اند و تو مات مانده ای که تلخی این روزها از کجا آب می خورد. همه چیز از خیلی قدیم شروع می شود. از اولین پدری که به پسرش گفت مرد که گریه نمی کند. از این جفایِ دیرینِ پدران در حق پسران.

پی نوشت قصه می گوید که کسی روزی تعقیب ات خواهد کرد تا غار. خواهد شنید که چه طور می گویی باز شو سسمی. به تاراج خواهد آمد، شبی از شب ها. در قصه ها، تمامی گنج های نهفته روزی پیدا می شوند.

پس پی نوشت یاد این نوا افتادم. و سکانس مربوط به آن. راه یابی به غار و رازهایی که بر ملا می شود.