جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۳

آدم زندگی اش را می گذارد توی دو تا چمدان و خیال می کند تمام شد. که دیگر رفت که رفت. با خودش قرار می گذارد که به جلو نگاه کند. که قصه های پشتِ سر مانده را اول هر چند روز یک بار و بعدتر هر چند ماه یک بار هم مرور نکند قبل از خواب. بعد یک روزی می آید، می بیند توی غارِ خاک گرفته ی خاطراتش، یک چند گوشه ای روشن مانده. دست نخورده و تر و تازه. تو برای من یکی از آن گوشه هایی. بعد از دو سال حرف بزنیم یا بعد از دو روز، تو هستی و نمی دانم چه طور است که این طوریم. ولی این طوریم. هنوز هستیم. گمانم دیگر خیلی وقت است که آن سن و سالی را که آدم هنوز، هر روز و هر ماه نگران تغییراتی است که رفاقت هایش را زیر و بالا می کند از سر گذرانده ایم. و من حالا چه دو سال باشد حرف نزده باشیم چه دو روز، خیالم تخت است به بودنی که غبارِ زمان برش نمی نشیند. آدم است دیگر. دلخوشی های کوچک و بزرگش را گاهی باید جار بزند. دخترجان، سیزدهِ رفاقتمان تا چند ماهِ دیگر به در می شود و در تمامِ این سال ها پشتم گرم بوده به بودنت. در هیاهو... و در سکوت.

یادداشتی برای مهرناز - از سری یادداشت های «حرف ها را باید زد»

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۳

تو و دیگران - از نامه های نانوشته

اول بار تو پرسیدی و من دلم لرزید. از بی موقع بودنش. از تلخیِ ناگزیرِ پاسخم. خیال می کردم درد از سؤالِ به تعویق افتاده است. از تاریخِ بر باد رفته، از آینده ای که می توانست حالِ ما باشد و نیست. طول کشید تا بفهمم درد تویی، شوقی است که در من می انگیزی، شوقی که محکوم به ناکامی است. دیشب که به اصرار همان سؤال را پیش کشید فهمیدم. تو نبودی. میلم نمی رفت که جوابی بدهم. طفره رفتم به هزار و یک ترفند. نه سوزِ دلی بود، نه آهی. تنها دلزدگی بود از گستاخی. خیالِ تو اگر نبود شاید سیلی اش می زدم. تو آرامم می کنی. تو که نمی دانی ولی. خیال می کنی تنهایی. خیال می کنی سختی اش فقط برای توست. خیال می کنی تلخیِ سؤال از کامِ من پاک شده. نشده ولی. هر بار که باهات حرف می زنم، هر بار که این حرف های را ناگفته قورت می دهم. در بی خوابی هایم.