پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

«آدم است دیگر.» صدای توی جمجمه ام گفت. «یک روزهایی هم دلش می خواهد چس-ناله کند.» با خودم فکر کردم. عجب. همین دیروز بود که با فلانی حرف زدیم و گفت که چه قدر بیزار است از این آدم هایی که می آیند چس ناله می کنند توی بلاگ هایشان. حالا این واژه این قدر محکم چسبیده کفِ جمجمه ام که صدای توی جمجمه هی تکرارش می کند. می خواندش. صدا همزمان با این فکرهای من داشت می گفت که «این طور است دیگر. یک روزهایی آدم احساس می کند قدش کوتاه تر از همیشه است. که بارِ روی شانه هاش تا زانو فرو کرده اش توی زمین. که زمین سفت نیست. مثل باتلاق است و آدم را می بلعد.» این را که گفت فکرم رفت پیشِ آقای ژان*. ماریوس بر دوش. توی له ویاتان. صدا گفت «قدم به قدم می رود عمیق تر توی لجن. توی فاضلاب. برای نجاتِ کسی، چیزی که شاید دوام نیاورد حتی. می دانی چه امیدِ عظیمی می خواهد؟» لبخند زدم. زمینِ زیرِ پام سفت شد دوباره. قد کشیدم. به اندازه ی همان صد و شصت و شش سانتیمترِ همیشگی. صدا داشت می گفت «امید است دیگر. مثلِ آتش است که می گیرد به جانِ آدم. خاموش که دارد می شود، یک دمِ گرم، یک اخگر از امیدهای دیگر می تواند شعله ور کندش باز.»


*ژان والژان. همان آدمِ غریبِ توی بینوایان.