سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

دردم از زخمی نیست که برم زد با حرف هاش، دردم از این است که زخم را درست بر جایی زد که به نوازش خو داده بودش. آقای روسو ی عزیز. حق با شماست. حق دارید امیل تان را آرزو داشته باشید که عادت کند به عادت نکردن. آدم از همین عادت هاست که زخم می خورد. پوستی که مدام نوازش شده نرم می شود. نرم و آسیب پذیر. آقای روسو ی عزیز. می روم که عادت کنم به عادت نکردن. با تشکر.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

درختِ اقاقیای کنارِ ایستگاه مترو با خودش با گل هاش در این روزهای آخرِ بهار هزار رویای فعلا دور می آورد. با خودت می گویی یک روز، بالاخره یک روز یک خانه ای یک جایی خواهد بود، با یک درخت اقاقیا گوشه ی حیاطش. بعد می بینی خانه ات چیزی کم دارد اگر که توی حیاط، یاسِ رازقی نباشد که شب های تابستان وقتی آرام آرام داغیِ روز دارد محو می شود، بروی آب بپاشی در حیاط تا عطرِ رازقی ها با بخارِ آب هوا را غلیظ کند. تا مست شوی از سنگینی اش. و باز می بینی چیزی کم است اگر که درختِ نارنج آن گوشه نباشد که هر بهار لباسِ سفیدش را به تن کند و عطر بهار نارنج خانه را بردارد. و یک درختِ خرمالو که وقتی پاییز می آید چراغان شود. و سرو. مگر می شود نباشد؟ زمستان ها را آن وقت چه طور سر کند آدم اگر که سرو نباشد که عطرِ خنکِ برگ هاش را بدهد به برف؟

آروزهای فعلا دور.

بعد دعوتش کنم خانه ام. بنشینیم توی ایوان. چای بخوریم و گپ بزنیم. از سال هایی که بر ما گذشته. از سال هایی که پیش رو داریم.

آرزوهای فعلا دور.

دلم می لرزد از فکری که یک لحظه می گذرد از ذهنم. که مبادا روزی که می نشینم توی خانه ام، وقتی که بالاخره توانسته ام آن آرزوی فعلا دور را بسازم برای خودم، آن قدر دور شده باشم از همه ی آن ها که امروز خیالِ چای خوردن و گپ زدن باهاشان گرم می داردم، که تنهایی چای خوردن تنها چاره ام باشد برای پس زدن تلخیِ برباد رفته ها.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

پس فردا روز مادر است اینجا. چشم که می گردانی پشت ویترینِ همه ی مغازه ها یک چیزی هست که تشویقت کند که بروی برای مادرت چیزی بخری. بعد تو اولش می گویی خب که چه. به خودت می گویی این هم یک روزی مثل همه روزهای دیگر. دور از مادر. ایمیل هات را چک می کنی. آنجا هم پر از تبلیغ است. برای مادرِ خود این را بخرید. یا آن را. این طور خوشحال کنید مادرتان را یا آن طور. به خودت می گویی این ها همه ترفندهای تبلیغاتی است و همه شان را پاک می کنی. آخرش اما، پشتِ ویترینِ یک گل فروشی صدای تَرَک خوردنِ چیزی را توی دلت می شنوی. قدم تند می کنی تا به ذهنت مجال ندهی تا نگاهِ خریدارانه بیندازد به گل ها که کدام مادر را خوشحال تر می توانست بکند. از بینِ همه چیز، گل. که نمی شود این همه راه فرستادش تا به مادر برسد. عجب از دلِ آدمی.

فاصله امروز عجیب زیاد به نظر می رسد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

با خودت فکر می کنی هر چه قدر هم در رفاقت ها و روابطت به خودت بگویی که سن و سال مهم نیست، آخرش یک جا به روت می آورند این عددی را که مال آن ها بزرگ تر است. آخرش یک جا بر می گردند می گویند تو بچه تر از آنی که بدانی. که تو چه می دانی این حالِ ما چیست در این سن و سال.  و تو لال شوی.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

عکسش را می بینی تصادفا. از برکاتِ این شبکه های اجتماعی. اولش نمی شناسی اش. یک عکسِ دیگرش را باز می کنی. در این یکی عکس لبخندش همان است که یادت می آید. یک چیزی گم شده اما. چند سال گذشته؟ با خودت سال ها را می شماری. چهار سال آنجا و چهار سالِ دیگر هم و دو سال هم اینجا. ده سال. یک لحظه به ناچیزیِ عددِ ده و به عظمت ده سال در عمرِ بیست و چهار ساله ات فکر می کنی. بعد دوباره خیره می شوی به عکسش و فکر می کنی در این ده سال چه به سرش آمده و آن چیست که گم شده. زیباست. در این شکی نیست. چهره اش زیباست. چشمانش هنوز برق می زند. یک لحظه چیزی الهام می شود. یادت می آید. صداش، چهره اش. همان طور که ده سال پیش بود. آن غروری که در تمامِ حرکاتش بود. یک جور عزتِ نفسِ شگفت انگیز برای یک بچه ی چهار ده ساله. بعد نگاه می کنی به عکسش. نیست. آن غرور محو شده از وجناتش. با خودت فکر می کنی به آن مدرسه که نخواستش دیگر. به جمعِ دوستانی که یکهو از بین شان پرت شد بیرون. در این ده سال چه برش گذشته. نمی دانی. مثلِ خیلی های دیگر. خیلی های نزدیک تر از او حتی. عکس را می بندی و فکر می کنی که به زمانی که بر همه گذشته. به آنچه به تاراج برده.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

در من یک لشکر آدم های مختلف، هی می زنند توی سر و کله ی هم. بعد این وسط یکی شان هست که بگی نگی زورش خیلی زیاد است. می آید وسط می ایستد. پوزخند می زند و بد و بیراه می گوید. انگار نه انگار که این همه، این لشکر، آخرش همه توی من اند. خودِ من اند. سر و تهِ یک کرباس. نور می اندازد روی نقص ها. می گذاردشان زیرِ ذره بین. بعد می ایستد کنار و دست و پا زدنِ بقیه را و تقلاشان برای غرق نشدن توی یأس نگاه می کند. چند وقتی است این بازی روی دورِ سریع مدام تکرار می شود. بعد من هی زود از نفس می افتم. همه شان را ساکت می کنم. می نشینم یک گوشه. موسیقی گوش می دهم. شعر می خوانم. دارم سعی می کنم انرژی ام را جمع کنم که این حلقه را بشکنم.

باز ایستاده وسط و با آن پوزخندش می گوید دیر می شود. دیر بشود اصلا. بهتر از هرگزی است که این خستگی می کشاندم بهش.