یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

حریم ها را باید مراعات کرد. گفتمت که فاصله می خواهم. نفهمیدی که فاصله برای حفظ رفاقت گاهی لازم است. نفهمیدی. نخواستی ببینی که صمیمیت زیر پا گذاشتن فردیت نیست. اسم اش را بگذار خودخواهی. من نمی خواهم نقشی را که تو در ذهنت از من طرح زده ای بازی کنم. نمی توانم. نخواستی ببینی که ملامت کردن من که چرا نقشی را که برایم در نظر گرفته ای بازی نمی کنم، راه به جایی نمی برد جز پایان آنچه روزی گمان می کردم رفاقت است یا حتی عزیزتر و نزدیک تر: در حد خواهری به انتخاب خود. اشتباه کرده بودم. به همین سادگی. حالا حتی مرگی که پشت در ایستاده هم وادارم نمی تواند بکند که تن به بازی ای بدهم که تو می خواهی. خسته ام از بازی. چهره در چهره ی مرگ که همه می گویند تو هنوز در هزارتوی هولناکش اسیری، ایستاده ام. و از بی تفاوتی ام و سردی ام می لرزم. دستمال خیسی بودم برای پاک کردن دانه های عرق از پیشانی تب دارت. خیس و مچاله و لرزان خودم را از دستان تو و مادر دلنگرانت بیرون کشیدم. سردم و می لرزم، اما باکی نیست. می گذرد. می گذرم.