دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱

سندی این نزدیک هاست. پر خروش. از هول و هیبتش همه چیز تعطیل شده در این شهر. گمانم خیابان ها هم خالیِ خالی باشند. از آن روزهاست که اگر جسارت کند آدم و برود بیرون، شهر را تماما برای خود خواهد داشت. بی مزاحمت. مثل آن سال که برف بارید زیاد. با هر قدم تا بالای زانو پا می زفت توی برف. سکوت را صدای فشرده شدن برفِ زیرِ پا فقط می شکست و زوزه ی باد که یکه تاز بود در خیابان ها. برای اول بار بود که این شهر، روی متروکش را به من نشان داد. روی تنهاش را. آغوش بازی که مردمِ هراسان از سرما و باد و برف، هیچ کدام پاسخش نمی دادند. شهر زنده است. شهر تنهایی را می فهمد.