پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

یک نفر هم باید بنشیند قصه ی تمامِ لحظه های سکوت را روایت کند. سکوت را به واژه که نمی شود روایت کرد. قصه اش می شود مثلا انگشتی که می لغزد روی لبه ی فنجانِ قهوه. دست را که دنبال کنی می رسی به نگاهی که خیره مانده به دور. نگاهی که سنگینیِ نگاهِ تو را حس می کند. یک لحظه تلاقیِ نگاه و افکاری که از هراسِ بر ملا شدن با یک حرکتِ شتاب زده ی دست و سر کشیدنِ باقیمانده ی قهوه به ناکجای ذهن پس زده می شوند.