جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

ایمان در قطار

هر دو جوانند. مرد وجودش گُر گرفته از هوس. خم شده روی گردن زن و گرم و خیس می بوسدش. می لیسدش. زن شوخ و لوند به ضربه ی آرامِ پا پس می زندش و به دست پیش می کشد. آن قدر گرم بودنشانند که نیمی از واگن اطرافشان خالی می شود. صندلی های اطرافشان را کسی نمی خواهد اشغال کند. از دلزدگی، از حیرت یا تلاشی برای حفظِ حریم شخصی ای که خودشان بی هوا در میانه ی قطار رهاش کرده اند. توی ایستگاه مردی میانه سال وارد واگن می شود. با لباس های مندرس ولی تمیز. می رود توی فضای خالیِ میانه ی واگن رو به روی زن و مرد می ایستد و موعظه آغاز می کند. که من می توانستم صبح بیدار شوم و بروم سرِ کارِ خودم و به کسی کاری نداشته باشم، ولی عیسی مسیح من را واسطه قرار داده تا پیغامش را به شما برسانم. خداوند... گوش نمی دهم. حواسم بیشتر پیشِ زوجِ عاشق است که حالا صاف نشسته اند سرِ جاشان. مرد خیره شده به موعظه گر. چهره اش ثابت مانده جایی بین لبخند و پوزخند. موعظه پیش می رود درباره ی بهشت و جهنم و ایمان. مرد همچنان خیره و بی حرکت. موعظه ختم می شود به آمینِ. مرد شتابان دستش را از دستِ زن بیرون می کشد و بر سینه صلیب می کشد و آرام با نگاهش کشیشِ دوره گرد را دنبال می کند که از قطار پیاده می شود.