سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

کسی که نبود

زن توی مترو نشسته بود. با یک پالتوی سبز و کلاه کرمی. میان سال می زد. لبخندِ محوی روی صورتش بود. یک زنِ معمولی بود توی مترو که دارد می رود به دوستِ قدیمی اش یا مثلا دختر جوان و نوه اش سر بزند. از همان زن هایی که آدم هر روز می بیند ولی در ذهن نمی مانند. یک آن زیر لب شروع کرد به نخودی خندیدن. بدون اینکه تکانی به سر و گردنش بدهد به بالا نگاه کرد، انگار که حضوری نامرئی بالای سرش ایستاده. انگار که شوخی ای کرده که فقط زن و او می دانند. چشم هاش را بست و لب های به هم فشرده اش شروع کرد به جنبیدن. دوباره خندید. انگار که از پشتِ لب های بسته اش شوخی ای کرده با او. ساکت شد و خیلی جدی از پنجره زل زد به بیرون. بعد انگار یکهو آن موجودِ نامرئی دلقک بازیِ دیگری در آورد که زن توی پنجره دید و بعد به آنی باز نگاهش کرد. ابروهاش جنبید و لب های به هم فشرده اش باز چیزی گفت و باز نگاهی به بالا کرد به کسی که نبود و باز با هم خندیدند. با کسی که نبود.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

روسری اش را توی آینه صاف کرد و به خودش نگاه کرد. مادرش را دید که با نگاه شماتت بار خیره شده بهش. تمامِ این یک ماه، هر روز و هر ساعت توی آینه بود. با همان نگاهِ خیره و شماتتِ نگفته. یک نفس عمیق کشید و کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش. مادر از توی آینه نگاهش خیره ماند روی باسنش. زهرا با خجالت دست کشید به پشتش. کوله را گذاشت روی زمین و نشست کنارش. این طور نمی شد. هر روز معذب از جلوی آینه رد می شد. روسری اش را برداشت انداخت روی آینه. نگاهِ خیره ی مادر داشت سوراخش می کرد. رفت از توی کمد یک روسریِ پشمی در آورد و گذاشت روی روسریِ قبلی. یک روسریِ خنک تر برداشت و سر کرد. روسری های روی آینه را کنار زد. مادر همانجا بود. توی چشم هاش خودش را نگاه کرد. دست کرد زیرِ روسری و یک طره را کشید بیرون. نگاه مادر داشت شعله می کشید. دستش لرزید و آینه را دوباره پوشاند. کوله اش را انداخت پشتش. کلاسش نباید دیر می شد.