یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹


انگار که بر لبه ی تیغ ایستاده باشی. و زیر پایت این قدر مه گرفته باشد که ندانی. که مدام در هراس باشی قدم بعدی ات آیا سقوط است. و مدام امیدوار باشی که قدم بعدی آیا زمین استوار زیر پایت خواهد بود. و در هر قدم امید و هراس از دو سو در گوش ات بخوانند. برو. نرو. و تو به امید دل ببندی و بروی. مدام به خودت بگویی نمی ترسی در حالی که ته دلت می لرزد. و بروی. مدام به خودت بگویی که حتی سقوط هم پایان کار نیست. دوباره می شود بلند شد. فقط باز درد. و باز زخمی که می دانی باید پنهانش کنی. خم به ابرو نیاوری. و باز دردی تکراری و فکر اینکه بالاخره روزی آیا به سر خواهد آمد این درد. و تردید. و دلداری دادن به خود که این هم می گذرد. زهرخندی که به یادآوردن دردهای کهنه بر لبانت می آورد. دردهای قدیمی تلنبار شده بر هم. و فکر اینکه هنوز ظرفیت روی هم انبار کردن درد را داری. ولی اگر یک روز این انبان پر شود و دیگر کش نیاید چه به روزت خواهد آمد.

همه ی این ها را باید می گفتم بهت. آن روز که نشسته بودم و نشسته بودی و مدام می پرسیدی چه در فکرم هست و چرا این قدر ساکتم. سکوت کردم. خیال می کردم که در گفتن فایده ای نیست. بیهوده بود خیالم. نگفتن از گفتن هم بی فایده تر است. و من در دشت بی حاصل نگفتن هایم تنها مانده ام این روزها. و چه قدر دلم می خواست الان بودی و می پرسیدی.


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من

(سکوت سرشار از ناگفته هاست - مارگوت بیگل - احمد شاملو)

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹


از اول هم می دانستم. می رویم. همیشه قصه همین است. باید رفت. ماندن برای ما معنی ندارد. از تبار کولی ها بودیم و این را می دانستیم. سرنوشت ما این نبود که فاصله فیزیکی مان کم بماند. کم یا زیاد را چه چیز مشخص می کند؟ معیار قیاس چیست؟ یک متر، یک کیلومتر، ده هزار کیلومتر. چه فرق می کند؟ هنوز که با هم حرف می زنیم. هنوز که از احوال هم با خبریم. حالا گیرم که بستر زندگی هامان با هم فرق دارد. فرق داشته باشد. به من و تو چه. من این تو را هر جا که باشد دوست دارم. تو با این من هر جا باشد و در اطرافش هر چه بگذرد دوستی. از اول می دانستیم که رفتن اجتناب ناپذیر است. می دانستیم. و رفتیم به راه خودمان.
کولی بودن را، احساس عدم تعلق به هیچ جا را، این آوارگی را، دوست دارم. آدم می تواند یک جا ساکن شود و در حسرت رفتن و رفتن و آوارگی بسوزد. می تواند هم برود. همیشه لازم نیست راه دوری برود. همین که برود جایی که کسی نمی شناسدش هم کافی است. گاهی حتی نیمکت یک پارک می تواند این حس را برآورده کند. یک عالمه چهره ی ناآشنا، صداهای غریبه. انگار که تو از بیرون به این دنیا نگاه می کنی. به خوشی هایشان. به خستگی هایشان. به علایق شان. کوچک و بزرگ. و حس می کنی که متعلق نیستی به هیچ کس و هیچ جا. و می توانی بروی. بی دلتنگی. بدون اینکه کسی را دلتنگ کنی. و با این حال عجیب نزدیک حس می کنی خودت را به همه شان. ناراحتی شان را، باری که بر دوش می کشند را می توانی حس کنی. خوشحالی شان را. ذوق زدگی کودکانه را، شوق و شعف و عشقی که به زندگی دارند.

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و گوش می دهم به زمزمه ی درخت پای پنجره ام. باد است که به بازی گرفته شاخه هایش را. صدای باد و پاسخ درخت.

«عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.»
(مسافر - سهراب سپهری)

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹


گاهی وقایع عجیب و سریع پیش می روند. اگر حواست نباشد از کف می روند. شکار لحظه است زندگی گاهی. بهینه سازی این شکار.
آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودم و بودن ات آرام ام می کرد. و در آن آرامش شادی زاده می شد. آمدم. دیدم ات. خوشحال نبودی. گفته بودم حرف زدن شاید حالت را بهتر کند. جوابت تلخ بود. کسی نمی خواهد بشنود. من اما می خواستم. گفتی نیا. می خواهم تنها باشم. من اما یادم آمد که خودم چه قدر بارها و بارها به دوستانم گفته ام که برو می خواهم تنها باشم اما بعد از چند دقیقه با خودم فکر کرده ام کاش می دیدند پشت جمله ام را. عطشم را برای بودنشان... این بود که بهانه جور کردم که بیایم. و آمدم. و تو حرف زدی. و در بودن مان کیفیتی بود که این روزها، اینجا کمیاب است. یک جور باز کردن در شاید. صمیمیت زمان می برد تا زاده شود. و برای ما انگار ناگهان زمانش فرا رسید. و تو بودی و من بودم و نشسته بودم و حرف می زدیم و حرف نمی زدیم و بودیم و آرام بودیم. کوتاه بود. اما حضور بود. حضور محضی که با دوستان می شود تجربه کرد. حس اینکه خوشحالم که هستی، خوشحالی که هستم. همین.
***
این عکس بالا، دلم می خواهد عکاسش را پیدا کنم و همه ی تحسینی را که دیدن عکسش در من بر انگیخت به خودش بگویم.

یک لحظه. و بعد دیگر اثری از این سایه ها نخواهد بود...

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹


دیروز رفته بودم کنار ساحل قدم بزنم. تنها. در هیاهوی شادی مردم غرق شده بودم. فکر می کردم به تو که نبودی. به تو که دلم می خواست بودی اما نبودی. از جایم بلند شدم دلزده از غلظت شادی ای که در هوا موج می زد. روی اسکله ی چوبی. رو به آفتاب بعد از ظهر و پشت به انبوه مردم ایستادم. صدای باد و امواج و شادی دوردست. تنهایی بی هیاهو. یک جور غصه ی دل نشینی در آن وضع بود. کلاس درس بود. داشتم یاد می گرفتم که همین است. تو اینجایی و آن که می خواهی باشد نیست و این قصه ی توست. نمایش تک هنرپیشه ی زندگی تو. قرار هم نیست این تک گویی به گفت و گو تبدیل شود. حداقل اینجا نه. امروز نه. آدم گاهی با خودش بی رحم می شود. می دانستم این جور فکر کردن می تواند از پا در آوَرَدَم. با این حال ادامه می دادم. از ایستادن خسته شدم. رفتم روی نیمکت های چوبی نشستم. با فاصله ای مطمئن از نزدیکترین دیگرانی که آن اطراف نشسته بودند. نشستم و نوشتم کمی. ادامه همان افکار را. پا شدم با خیال اینکه سبک شده ام و دیگر وقت رفتن است. صدایی به خود آورد مرا:
smile, it's a beautiful day
برگشتم. با لبخندی به پهنای صورت. هنوز داشت با نگاهش دنبالم می کرد. لبخندم را که دید لبخند زد. قدم تند کردم و دور شدم. با حس داغی که توی چشمهایم بود، حس سنگینی که در گلویم بود. رفتم به قدر کافی دور و دوباره ایستادم رو به دریا و رها کردم آن داغی و سنگینی را. خوبیِ مردمِ خوشحال این است که نمی بینند بار اندوه تو را بر شانه هایت. و دلسوزی شان را مثل پتویی کهنه و سنگین نمی اندازند روی شانه هایت.
ایستادم و گذاشتم باد و آفتاب صورتم را خشک کنند.
دوباره مهربان شدم با خودم.

دیدم که درخت
هست،
وقتی که درخت هست،
پیداست که باید بود...
(سهراب سپهری)

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

به کودکان باید فضیلت های بزرگ را آموخت. این روزها بدجور آشفته ام. فضیلت بزرگ، اعتماد است. فضیلت بزرگ تلاش برای فهمیدن آدم هاست بدون درنظر گرفتن اینکه ملیت شان در نظر فرهنگ تو چه برچسب هایی خورده. فضیلت بزرگ دوست داشتن آدم هاست آن طور که هستند. نترسیدن از آدم ها. فهمیدن اینکه نهایت کاری که دیگری می تواند با تو بکند آسیب رساندن به جسم تو است و این تو ورای این جسم است و آزاد است و وقتی به آزادی و آسیب ناپذیری اش واقف شود چه توانایی های شگرفی پیدا می کند. اینکه با همه ی بزرگی اش اشتباه ممکن است بکند اما اشتباه کردن بهتر از هیچ نکردن است.