یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

دلم می خواهد بروم توی غار. آدم است دیگر. یک روزهایی هم دلش می خواهد برود گورش را گم کند. تمامِ بندها را ببرد. امروز عجیب احساسِ اسارت می کنم.انگار پوستم تنگم است. خانه که هیچ، دنیا هم قفس است امروز. کجا بروم من؟ کجا را دارم بروم. همه اش همین است. همین یک وجب قفس. همین آسمان. همین زمین. همین آدمیت. کجا بروم من که دلم از خودم تنگ است؟