یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

خوب که نگاه کنی می بینی از هر کس یک چیزهای خوبی هم در ذهنت مانده. یک معلمی داشتیم مثلا. معلم دینی و قرآن. می گفت برای من مفهوم را برسانید کافی است. با واژه های خودتان. بعد من هم جدی گرفتم این حرف اش را. نتیجه اش پایین ترین نمره ی عمر دوازده ساله ام بود. کلاس اول راهنمایی بودیم و خوش باور. واژه های من مفهوم را نرسانده بود گویا. دو سالِ تمام، ترسناک ترین شب هایم شب های امتحان دینی بود و حافظه ای که سرباز می زد از نشخوار کردن واژگان دیگران و مجبور بودم به تکرار و اشک و هراس افسارش را بکشم و دهانش را باز کنم و واژه های بی مزه ی نویسندگانِ بی ذوقِ کتاب های دینیِ راهنمایی را بریزم در حلق اش. بگذریم. همین آدم، امروز داشتم فکر می کردم بهش. همین آدم، لبخند قشنگی داشت. چشمان قشنگی که اگر کمی ملایمت و محبت درشان بود می توانستند بهترین آیت خدایی باشند که می خواست به حافظه مان بسپاریم اما ترس اش چنان گریبانش را گرفته بود که جایی برای ملایمت و محبت نمانده بود. سخت گیری راهبه ها را داشت. این آدم را ناگهان با تکیه کلام اش به یاد آوردم. عادت داشت بگوید: «یه چیزی میگم هر کی هر چی فهمید.» حرف های بعد از این جمله اش معمولا تکه هایی بودند از باورهایش که نمی خواست بحث کند راجع به شان. نمی خواست حتی مجبورمان کند به حافظه بسپاریم شان. در آن جمله ها، خودش بود. آدمی مثل بقیه. چنگ زده به باوری، در این روزگارِ پرتردید. آن موقع مست می شدم در آن حرف های پراکنده اش. نه از سرِ اینکه می فهمیدم شان. یا باورِ من هم بودند. بچه تر از آن بودم که باوری از خودم داشته باشم. حتی نمی فهمیدم به چه مجذوب شده ام در آن حرف ها. الان که بر می گردم و به آن روزها نگاه می کنم، می بینم مجذوبِ آدمی بودم. آدمی که ناگهان نقاب اش را می زد کنار. ترکه ی هراس اش محو می شد. آدمی که می شد دوست اش داشت حتی.

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۰

فداکاری لباسِ فاخری است که بر تنِ اعمال مان می کنیم. در انتظارِ پاسخی بوده ایم یا در بهترین حالت برای خوشحالیِ خودمان بوده. امان از ترسِ ما از قضاوتِ دیگران و برچسبِ خودخواهی خوردن. اسمش را که فداکاری بگذاری اما خودخواهانه تر می شود. دیگری را تحتِ فشار گذاشتن است که لطفی در حق اش کرده ایم. یا اقلا دیگرانی را متقاعد کردن که خوبی و بزرگیِ مان را صحه بگذارند.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

بک روزهایی هم هست که آدم برمی گردد به عقب نگاه می کند بعد می بیند یک کوه اشتباه و تبعات شان روی هم تلنبار شده اند. بعد یک جور عجیبی پر از انرژی نگاه می کند و به جای کوه یک عالمه سنگریزه می بیند. یک عالمه قصه های بی سرانجام مانده ای که باید به یک سرانجامی رساندشان. بعد یک جوری انگار پر می شود از شوق، انگار که زندگی از توی آدم بجوشد، و تو قُل قُلِ شادی بخشش را بشنوی، ببینی که چه طور سرشار می شوی، که چه قدر همه چیز خوب است و چه قدر بودن خوب است و چه قدر خوشحالی. بعد در یک چنین شبی یک نفر که خیلی نمی شناسی اش می آید سفره ی دلش را پیش تو باز می کند چون که بر حسب اتفاق پیشینه ی فرهنگی تو جوری است که می توانی بفهمی اش. بعد هی می گوید و بعد هی ناراحت است چون خیال می کند عیش ات را منقص کرده اما تو نگاه می کنی و می بینی که زندگی از درون ات دارد فوران می کند و یک جور فوق العاده ای خوشحالی. نه از آن خوشحالی ها که آدم را مست می کند و بی حس، جوری که نفهمد درد را. یک جور حال عجیبی که انگار تمامِ دردِ دنیا را هم که بدهند بهت می توانی هضم اش کنی، می توانی بنشینی و به جای غصه خوردن و یأس، درمان پیدا کنی. انگار که رفته ای ورای این زمان و مکان، انگار که آن قدر بزرگ شده باشی که بتوانی همه ی این ها را گوشه ی دل ات بگذاری و باز هم کلی جا باشد برای زندگی.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

Red: Let me tell you something my friend. Hope is a dangerous thing. Hope can drive a man insane.

*
Andy Dufresne: [in letter to Red] Remember Red, hope is a good thing, maybe the best of things, and no good thing ever dies.


سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

بعد می نشینی با خودت حساب کتاب می کنی. جمع می زنی دقایقی را که صرفِ شان کرده ای. و تمام کارهای عقب افتاده ات را و تمام شب هایی که تا دیر وقت بیدار مانده ای به جبرانِ آن دقایق. رابطه خیلی وقت است که تمام شده. از همان لحظه ای که شروع به حساب و کتاب کرده ای.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

صبح هایی هست که آدم بیدار می شود و قبل از اینکه بنویسد می رود نوشته ی دوست عزیزی را می خواند و هر چه واژه که می خواسته بنویسد از ذهنش پاک می شود و فقط یک تصویر می ماند. عزیزی، تنها، کیلومترها آن طرف تر نشسته بوده، در تاریکنای قبل از طلوع، چه بَرَش گذشته که بدل شده به این کلمات.
و می دانی، حالا من هی بگویم عزیزی تو، این لحظه را، این حال را می بینی در این چهار حرف؟

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

آدم گاهی دلش می خواهد کنجی داشته باشد در اتاق اش برای لم دادن. بعد نگاه می کند به گوشه ی خالی اتاق و یادش می افتد که یک چیزی بود، یک جور صندلی که شبیه خرمالوی بزرگی بود که می شد روی اش ولو شد. بعد هر چه فکر می کند یادش نمی آید اسم صندلی چه بوده. حتی نمی داند اگر که برود توی مغازه چه طور باید وصف اش کند. شروع می کند به گشتن توی اینترنت و زود پیدا می کندش. می فهمد که اسمش «گونیِ لوبیا»ست.

بالاخره یک روز یک گونی لوبیا می گیرم و رویش لم می دهم و کتاب می خوانم و حظ وافر می برم...

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

تاوان و جبران را در واژه نامه نگاه می کنم. می بینم چه قدر نزدیک است معنایشان. و با این حال در تاوان باری هست، مثل داغی که دردی از کسی دوا نمی کند و فقط بر دردها می افزاید. مثل اینکه بخواهی دردی را و خطایی را با تحمیل دردی دیگر، نه به نیت التیامِ آن دردِ آغازین، که به نیتِ دردِ محض، پاسخ دهی. جبران اما درش امید هست. زندگی است. تلاش است برای بهتر شدن. و درد هم اگر باشد، که هست، راهی است که باید طی شود برای التیام. در جست و جوی التیام.

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

ultraviolett / Flickr
http://oldestfashion.blogspot.com/2011/09/blog-post_2033.html
آدم باید یک خانه ای داشته باشد، بعد خانه اش یک گوشه ای داشته باشد و یک پنجره ای آن گوشه باشد و لبه ی پنجره به قدر کافی پهن باشد که بنشیند و به ازدحام کوچه ی خوش بخت نگاه کند. خوب نگاه کند. بعد، خوب که تماشا کرد و از خوشبختی کوچه لبریز شد از لبه پایین بیاید، برود توی آشپزخانه، برای خودش یک چایی دم کند، یا یک شیرینی آماده کند. برود توی یک کاناپه ی گرم و نرم غرق شود. بگذارد لذت چایی در بر بگیردش و یک کتاب ور دارد ورق بزند و موسیقی محبوبش را بگذارد که پخش شود. و ببیند که خودش، همین زندگی ساکت و خلوت خودش، خودِ خوشبختی است. که ازدحام کوچه و همه ی این ها بخشی از دنیای کوچک اش اند. که خوشبختیِ کوچه نه مایه ی حسرت که مایه ی مسرت است.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

تضاد بیداد می کند آنجا که کسی ادعا می کند بی ادعاست. دادِ سخن می دهد از اینکه چه بسیار کسان را بخشیده، چه بسیار بدی هایی که در حق اش شده را از یاد برده.
سفره ی تنهایی را نمی شود با کسی سهیم شد. همان طور که سکوت را نمی شود به کلام آورد.