یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

«باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند»

سهراب سپهری

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

یک روزهایی هست توی زندگی که آدم دلش مثل پینا باوش توی کافه مولر، لاغر و بی قرار با چشم های بسته خودش را به در و دیوار می کوبد. چه خوب است اگر که یکی همچین روزی بیاید یک لیوان شربت کاسنی و شاتره با تخمِ شربتی بدهد دستِ آدم. بگذارد دلِ آدم برود توی شهرِ بچگی هاش توی آن حجره های عرقیات فروشی. آرام بگیرد از آن همه عطرِ سرمست کننده که گره خورده به آن همه خاطره، به دستِ مادر که شربت را هم می زد. بعد همین طور که می گذارد آدم آرام بگیرد، شروع کند براش قصه گفتن. براش شازده کوچولو بخواند مثلا. یا مثلا قصه ی حسین قلی، لپاش گُلی را. مردی که غم نداشت فقط واسه خنده لب نداشت.

کسی که نیست فعلا. امروز بروم یک شیشه شربت بهار نارنج بگیرم. بریزم توی چای. شازده کوچولو را با صدای شاملو بگذارم که صداش بپیچد توی خانه. مست شوم.

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

میدانِ جنگ است درونم. تن به تن. شادی با اندوه. مسئولیت با سستی. عزت نفس با خواری. امید با یأس. همین طور بگیر و برو.

امروز میانه ی صحبت با دوستی، ناگهان چشمانم باز شد به اینکه چه ساده واداده بودم. آدم باید مسئولیتِ زندگی اش را دست بگیرد. مسئولیتِ اشتباهاتش را. هنوز هم پسِ ذهنم آن بی مسئولیتیِ ته نشین شده هست که زمزمه می کند کدام بی مسئولیتی؟ تو خیلی هم خوبی.
آدم باید با خودش روراست باشد اقلا. این ها را این جا می نویسم که یادم نرود که من، فریده، در این روز به تکانی بیدار شدم و دردِ اشتباهاتِ این ایام ریخت به جانم. با این حال دردی اگر هست، حس کردنش بهتر از کتمان و فراموشی است.

سکان را می گیرم دستم. زندگیِ من است و باید از پسِ خودم و اشتباهات و ضعف هام بر بیایم. همین.