جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

نامه های نانوشته

کسی باشد که بیاید به آدم بگوید حرف زدن باهات را دوست دارم. که از آن طرفِ ریل ها، وقتی به انتظارِ قطارهای واگرایتان ایستاده اید داد بزند که هی رفیق کِی دوباره گپ بزنیم؟ که هنوز نرفته تشنه ی دوباره دیدنت باشد. من که به تو نگفتم این ها را. تمامش را ریختم توی دلم و تمامِ دروازه ها را درز گرفتم. تو فکر کن من قصه می گویم. مثل شهرزاد شده ام. زندگی مان را در قصه ها طلب می کنم. سلطان کشت ما را. از قصه هایم کاری بر نمی آید. از لای درزهای دلم دود می زند بیرون.