دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

بهش گفته بودند بزرگ می شود. که سرش توی حساب و کتابِ زندگی می رود. که بالاخره حالیش می شود. نشده بود. سی سالش شده بود و هنوز شبِ قبل از مسافرت از شوقِ دیدنِ غریبه ای که فردا قرار است توی هواپیما کنارش بنشیند خوابش نمی برد. سرش توی حساب و کتاب آمده بود ولی. به جای ردیف کنار پنجره دلش ردیف وسط را می خواست. یا کناره ی راهرو را. جایی که بتواند آدم ها را ببیند. منظره ی شهرهای دور را تاخت زده بود با قصه های شایدِ آدم های اطرافش. نگاه می کرد به زوجِ جوان و اینکه مرد چه طور رگ های دستش برآمده بود وقتی که داشت چمدان زن را می آورد پایین. همیشه از این زوج ها همه جا هست. با این حال چیزی در تک تکشان هست که یگانه شان می کند. یا مثلا زنی که در طول پرواز دو سه تا ودکا سر می کشد و بعد خسته از دخترِ معلولش می گوید. زن پر از قصه است. پر از زندگی. در نگاهش چه غمی است وقتی از مردی می گوید که عاشق بودند بر هم. که تصادفی در اتوبان های شهری دور جداشان می کند از هم. نقاطِ بی برگشت. و با این حال هنوز زن پر از شوق است وقتی که پودر می زند به صورتش و نظرِ دیگران را می پرسد که آیا خوشگل است. دارد می رود به یک عروسی. عروسی خواهرش؟ یا شاید خواهرزاده اش. هواپیما که می نشیند قصه ها در می روند. زن می رود و خواهرش(خواهرزاده اش؟) را بغل می کند. دخترکِ معلول، گوشه گیر ایستاده کناری. نگاهش محو است. اینجا نیست انگار. زن دست تکان می دهد براش و بیرون می آوردش از خماری. هر کسی می رود پیِ زندگی اش.