شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۲

نیم ساعتی توی تخت بیدار غلت زده بود. توی ذهنش خواب های پریشانش را مرور می کرد. بعد یک هو یادش آمد که خواب هاش هر چه بود در قیاس با بیداری ای که باید باهاش رو به رو می شد آن قدر ها هم آشفته نبودند. چشم هاش را بست و سعی کرد به یاد بیاورد که از کجا شروع شده بود. از آن روز توی پارک؟ نه قدیم تر از آن بود. از آن پیاده رویِ عصرگاهی که برای اولین بار دیده بودش که که چه طور نگاهش رفت پیِ زیبای آن سوی خیابان و بعد سر خورد و لغزید روی آن دیگری. آن حسرتِ توی نگاهش. ماجرا حتما از قدیم تر از آن آب می خورد. اما چه فرق می کرد دیگر. آن غروب نشسته بودند توی ایوان و بساطِ چای شان به راه بود. دلش شکسته بود. دل شکستگی از همان جا براش شروع شده بود که نمی دانست چه طور باید اندوه او را و حسرتِ او را تاب بیاورد و تنهایی خودش را و بی تابی و سرگردانیِ خودش را. همان جا با دلِ شکسته چای اش را سر کشیده بود و نگاهش کرده بود که چه طور آن جا روبه روش نشسته بود اما آنجا نبود و فکر کرده بود که از کِی دیگر نبود و چه طور نفهمیده بود زودتر از آن. کجا شروع شده بود؟ توی تخت از این پهلو به آن پهلو شد و فکر کرد به خوابی که دیده بود. قطره اشکِ داغی که چرخید توی چشمش اما بخار کرد خیالِ خواب را. دستش را گذاشت روی چشمهاش. چه طور این قدر دیر شده بود؟ کجا از دستش در رفته بود. از همان اول می دانست که باید حواسش باشد. با این حال تصمیم گرفته بود بی هوا باشد. لبش را گزید و فکر کرد اشتباه بود آیا؟ به تردید و احتیاط باید جلو می رفت شاید. شاید بهتر بود از اولش دلش را عریان و بی دفاع نمی آورد به میانه ی میدان. فکر کرده بود به حسرتِ نگاهش. او هم عریان و بی دفاع آمده بود. اصلا به بی اعتمادی و سپر به دست گرفتن مگر می شود زندگی را پیش برد؟ عشق را؟ دیشب هم هر دو بی دفاع نشسته بودند توی ایوان. مثلِ آن شب. چای شان سرد شده بود. زمان برای شان ایستاده بود. وداع نفسِ هر دو شان را گرفته بود. تنهاییِ بی هیاهویی که در کنار هم خفه شان می کرد. همان جا دیده بود که او هم دل شکسته است. هر دو برای زنده ماندن تقلا می کردند. بی جنجال قرار گذاشته بودند که نباشند. گفته بود که فردا صبح کمکش می کند که وسایلش را جمع کند. و حالا صبح بود و می دانست که باید پای حرفش بایستد و با این حال می دانست که چیزی برای جمع کردن نمانده. وقتی بیدار شده بود از تشنگی، شنیده بودش که وسایلش را جا به جا می کرد. گام هاش چه سنگین شده بود. دلش تنگ شد برای گام های سبکش در میانه ی رقص. فکر کرد به نامه ای که احتمالا روی درِ یخچال منتظرش بود. فکر کرد به سردی و تلخیِ کلمات. بلند شد و رفت که دست و صورتش را با آب سرد شست. خسته و بی حال رفت توی آشپزخانه. گشت پیِ کاغذی که شاید جایی نوشته ای. نبود چیزی. لبخند زد. پس بی مس مس کردن و بی حسرت رفته بود. بغض اش گرفت. کابینتِ چای ها را باز کرد و یک نفسِ عمیق کشید. چای محبوبش را بیرون آورد. کتری را پر کرد و گذاشت روی گاز و فکر کرد که برود برای خودش گُل بخرد.