شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

چنین گفت زرتشت می خوانم این روزها. همه چیز از یک جمله شروع شد که تصادفا در جایی دیدم اش به نقل از نیچه:

To be sure, I am a forest, and a night of dark trees: but he who is not afraid of my darkness, will find banks full of roses under my cypresses.

گشتم پی اش که ببینم چیست و از کجاست. گذرم افتاد به جایی که کلِ کتاب را گذاشته اند برای خواندن. عالی است:

 "The sun hath been long set," said he at last, "the meadow is damp, and from the forest cometh coolness.
An unknown presence is about me, and gazeth thoughtfully. What! Thou livest still, Zarathustra?
Why? Wherefore? Whereby? Whither? Where? How? Is it not folly still to live?—
Ah, my friends; the evening is it which thus interrogateth in me. Forgive me my sadness!
Evening hath come on: forgive me that evening hath come on!"
Thus sang Zarathustra.
نشستن در سکوت و فکر کردن. تنهاییِ دلگرمی که می دانی عزیزی ده قدم آن سوتر در اتاق اش هست. و اصلا تنهایی یعنی چه وقتی کسی این قدر نزدیک هست. و اصلا نزدیک یعنی چه. دور یعنی چه. و آدم انگار خودش است که به فاصله ها دامن می زند بعد بی تاب می شود و می خواهد پس بزند این فکر را که این تنهایی را خودش دورِ خودش حصار کرده. مویه کردن راحت تر از دویدن است اما راه به جایی نمی برد.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

راست می گفت. آدم باید پژواک صداش را بشنود. کاغذ پژواک ندارد.

آقای رضا غیاثی این را گفته. در یکی از تاکسی نوشت هاش.

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰



حالِ این روزهای من است. از کنارِ هر کافه ای که می گذرم، در گوشه های تاریکِ هر کدام، میزی هست، خودم را می بینم آنجا، با یک پالتوی سبز. با فنجانی رو به روم. تنها. عبور می کنم و می روم و می ماند فکر قصه ای که می توانست قصه ی من باشد اگر آنجا، آن گوشه ی تاریک کافه نشسته بودم با پالتوی سبزی بر تنم با فنجانی رو به روم. قصه ای که قدم های تند کرده ام به فنا می دهدش، آینده ای محتمل که می شود رویایی، بر باد.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

حالا من که وسط روز تو را دلم می خواهد یکهو که برات حرف بزنم کی را باید ببینم؟ اصلا زمین چرا گرد است که وسط روزِ من بشود شبِ تو؟

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

It was when you began talking about the books that behind your attentive and perfect, lucid reasoning, I was struck by a kind of urgency you couldn't control, as if you had to hurry to get out everything you'd decided to tell me and everything you had decided not to tell. Everything you wanted to say before the sudden emergence of that evident, terrible, illuminating thing, the decision you had made: to become my friend before killing yourself.

Yann Andrea Steiner - Marguerite Duras


در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز

هر کسی
برحسَبِ فکر
گمانی دارد

حافظ