سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۳

می دانی؟ اصلا از اول قرار نبود که این طور باشد. قرار نبود من و تو اصلا گذارمان به هم بیفتد. من انگشت کردم در لانه ی زنبور. قرار بود نشسته باشم گوشه ی خانه، تا یک نفر بیاید و پیدایم کند. من ولی بازیِ زیبای خفته سرم نمی شود. هیچ وقت باورم نشد که آدم یک جا دراز بکشد به مرادش می رسد. باید رفت و گشت. داستانِ پسیشه را را چه می دانستم چیست. حالش را ولی زندگی می کردم. آن بی قراری اش را وقتی که از آسمان به زمین می افتد. آن حالِ جویا... می جست و نمی یافت و بی قراری اش آتشش می زد. این طورها بود که گذارم به آن اتاقِ شلوغ افتاده بود آن شب. تو هم مثل من، مثلِ تمامِ آدم های توی آن اتاق تشنه ی چیزی بودی. من خیلی خسته بودم آن شب. وقتی که سرِ صحبت را باهام باز کردی برای سرگرمی و گذرِ وقت گپ زدیم. هر دو مان. نه شوقی به دیدارِ دوباره. نه هیجانِ کشفِ تازه. از سرِ بیکاری ساعتی حرف زدیم و رفتیم پیِ کارمان بعدش. بعد تر توی همان اتاقِ شلوغ گذارمان به هم افتاد، دوباره گپ زدیم. چه می دانستم این بازی شوخی شوخی جدی می شود. بعدتر، خیلی بعدتر، وقتی روی نیمکتِ چوبیِ بیرون کافه نشسته بودیم، تازه فهمیدم که چه قدر از اول همه چیز جدی بود. تو آنجا نشسته بودی. صدات می لرزید. زنبورها بیدار شده بودند و سر در پی ام گذاشته بودند. تو می گفتی برگرد و من فکر می کردم به روزی که انگشت کردم در لانه ی زنبور. تو هم لابد با خودت این فکرها را کرده بودی. اگر آن شب حرف نزده بودیم. اگر همدیگر را دوباره ندیده بودیم. هزار و یک اما و اگرِ دیگر که پشتِ سر هم اتفاق افتاده بودند و ما را رسانده بودند به این نیمکتِ چوبی و تلخی ای که در کام من بود و زنبورها که آمده بودند انتقام بگیرند...