ترسهام را می گذارم توی طاقچه. می روم پیِ زندگیم. کاش همینقدرساده بود. می مانند روی کولم. یکی شان را می کَنَم. یکی دیگر چنگالهاش را محکم فرو می کند توی پوستم. سرد است. لب می گزم که داد نزنم. می روم بیرون. صورتم شده مثلِ یک مجسمه ی سنگی. آفتابی به چه قشنگی دارد می تابد. به حالِ سنگ چه فرق می کند. طول می کشد اما بالاخره گرماش می خزد زیرِ پوستم. چنگال های سردِ ترس آب می شوند. جای زخم می ماند و نفسِ تنگ. دلم می خواهد بیاید بغلم کند الان. سرم را بگذارد روی شانه اش. هیچی نگوید. دست بکشد پشتم. به نوازش. در سکوت. همین جا، زیر این آفتابِ درخشان بایستیم. آرزو نیست حتی. قصه است. و در تضاد قصه و حال، چه غمی هست. داشتیم حرف می زدیم. گفت که فلانی دوستِ تمام وقت می خواهد. من نمی توانم. من فکر کردم این قصه تا ابد تکرار خواهد شد. آدم گاهی نمی خواهد تمام وقت باشد. گاهی نمی تواند اصلا. بعد می ماند توی منگنه ی دوست داشتن ها. بعد فکر می کند که شاید اصلا دوست داشتن ازش بر نمی آید. می ترسد. مسافر است ولی. نمی شود رفت ولی دوست داشت؟ نمی شود رفت و برگشت؟ بودن و ماندن تنها راه است؟ باید رفت و دید. می شکند. می شکنم. می ترکد بغضم. می لرزم. با این حال می روم. برنمی گردم مبادا که ببیند چشمهام خیس است. نمی خواهم دوباره بپرسد چرا می روم. می روم چون بی تابم. بی قرارم. می ترسد. می لرزم. زیاد خداحافظی دیده ام. من امید به کوچکیِ دنیا و بزرگیِ آدم ها دارم. ترسش پر از یأس است و امیدم، در برابرِ عظمتِ یأسش می لرزد. می لرزد و ضربه می خورد و با این حال پشت نمی کند بهش. خیره نگاه می کند توی چشمهای کم نورِ این پرهیب. دردمندند هر دو. آنکه می زند و آنکه می خورد. هر دو درد می کشند. چشم هام را می بندم. نفسم را حبس می کنم در سینه. فکر می کنم به روزی که می رویم. فرقِ ما در رفتن و ماندن نیست. همه می رویم. هیچ کس نمی ماند. بالاخره مرگ. یا هر چه. فرقِ اختیار است و اجتناب ناپذیر.