کسی که نبود
زن توی مترو نشسته بود. با یک پالتوی سبز و کلاه کرمی. میان سال می زد. لبخندِ محوی روی صورتش بود. یک زنِ معمولی بود توی مترو که دارد می رود به دوستِ قدیمی اش یا مثلا دختر جوان و نوه اش سر بزند. از همان زن هایی که آدم هر روز می بیند ولی در ذهن نمی مانند. یک آن زیر لب شروع کرد به نخودی خندیدن. بدون اینکه تکانی به سر و گردنش بدهد به بالا نگاه کرد، انگار که حضوری نامرئی بالای سرش ایستاده. انگار که شوخی ای کرده که فقط زن و او می دانند. چشم هاش را بست و لب های به هم فشرده اش شروع کرد به جنبیدن. دوباره خندید. انگار که از پشتِ لب های بسته اش شوخی ای کرده با او. ساکت شد و خیلی جدی از پنجره زل زد به بیرون. بعد انگار یکهو آن موجودِ نامرئی دلقک بازیِ دیگری در آورد که زن توی پنجره دید و بعد به آنی باز نگاهش کرد. ابروهاش جنبید و لب های به هم فشرده اش باز چیزی گفت و باز نگاهی به بالا کرد به کسی که نبود و باز با هم خندیدند. با کسی که نبود.