آدم زندگی اش را می گذارد توی دو تا چمدان و خیال می کند تمام شد. که دیگر رفت که رفت. با خودش قرار می گذارد که به جلو نگاه کند. که قصه های پشتِ سر مانده را اول هر چند روز یک بار و بعدتر هر چند ماه یک بار هم مرور نکند قبل از خواب. بعد یک روزی می آید، می بیند توی غارِ خاک گرفته ی خاطراتش، یک چند گوشه ای روشن مانده. دست نخورده و تر و تازه. تو برای من یکی از آن گوشه هایی. بعد از دو سال حرف بزنیم یا بعد از دو روز، تو هستی و نمی دانم چه طور است که این طوریم. ولی این طوریم. هنوز هستیم. گمانم دیگر خیلی وقت است که آن سن و سالی را که آدم هنوز، هر روز و هر ماه نگران تغییراتی است که رفاقت هایش را زیر و بالا می کند از سر گذرانده ایم. و من حالا چه دو سال باشد حرف نزده باشیم چه دو روز، خیالم تخت است به بودنی که غبارِ زمان برش نمی نشیند. آدم است دیگر. دلخوشی های کوچک و بزرگش را گاهی باید جار بزند. دخترجان، سیزدهِ رفاقتمان تا چند ماهِ دیگر به در می شود و در تمامِ این سال ها پشتم گرم بوده به بودنت. در هیاهو... و در سکوت.
یادداشتی برای مهرناز - از سری یادداشت های «حرف ها را باید زد»