جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

زندگی ام را تکه تکه خیرات کرده ام میان آدم هایی که می شناسم. مثل پازلی که هر کسی تعدادی از قطعه هایش را دارد. به نسبت نزدیکی با من، بعضی تکه های بیشتری دارند و بعضی کمتر. من قاب کامل را می بینم و تو قطعه هایت را نگاه می کنی و حدس می زنی تصویر کامل چه بوده. گاهی چنان به حدست اطمینان پیدا می کنی که مرا شگفت زده می کنی. به خنده وا می داری. گاهی چنان دقیق از روی تکه هایی که در دست داری باقی قاب را حدس می زنی که مرا وامی داری تکه های بیشتری را به تو بدهم. تو گاهی کنجکاوی و می خواهی قطعه هایی را که دست دیگران است به تو هم بدهم. گاهی می شود. گاهی نمی شود. گاهی می خواهم و گاهی نمی خواهم. هیچ وقت تکه ای را که به کسی داده ام نمی توانم به طور دقیق بازسازی کنم و بدهم به تو. همیشه کیفیت آنچه با هم به اشتراک گذاشته ایم روی بازسازی هایم سایه می اندازد و تو این را می دانی، شاید هم نمی دانی. مهم نیست. تکه تکه های پازل ام را گاهی که در کمدم دنبال چیزی می گردم می بینم؛ یا موقعی که می خواهم چیز دیگری را در کمد بگذارم، نگهان نور می افتد بر تکه ای و می بینم اش. تو را به یاد می آورم. تویی که بدل آن را داری. بدلی با سایه ی روابط انسانی مان بر آن. گاهی تکه هایی را می بینم که دلم می خواسته به تو بدهم اما هرگز مجال آن نبوده. تکه هایی سنگین که باید بارشان را تنها تحمل کنم. تکه هایی هم هست که با هم ساختیم شان. و تکه هایی هست که تو به من داده ای. کمدم پر است از قطعه های پازلی بی پایان. پازلی که اگر خوب نگاه کنی ردی از تمام بشریت بر خود دارد. از آغاز تا اینجا. اینجا که ما هستیم. و تمامی ندارد. تکه هایی که از تو گرفته ام را دیگر نمی توانم درست تشخیص دهم. جزئی از من شده اند. و من بخشی از خودم را و تو را که در من استحاله یافته ای به آن دیگری می دهم و او به دیگری. تمامی ندارد. خیلی طول کشید تا بفهمم نمی شود از کسی خواست که تمام تکه هایش را من بدهد. همان طور که من نمی توانم همه را به تو تنها بدهم. گمان هم نکنم که همه اش را بخواهی. نه. کمی بیشتر از این اگر بر تو تحمیل کنم بیزار خواهی شد. حتی اگر الان فکر کنی که نه. حتی اگر فکر کنم که نه. باید آرام آرام گذاشت که شکل بگیرند. نمی شود یک دستگاه کپی گذاشت و تند و تند کپی برابر اصل گرفت و به این و آن داد. مثل نسخ خطی اند هر کدام از تکه ها؛ اصالت دارند. کپی ها تو خالی اند، از یاد می روند. به کوچکترین نسیمی از جای خود بلند می شوند و می روند در ناکجاآبادهای کمدهامان زیر خروارها خاک. در جایی خوانده ام که کتاب ها به خوانده شدن زنده اند. کتاب را اگر ورق نزنی و نخوانی، زودتر می پوسد. گمانم خاطرات هم این طورند. نسخ خطی را باید با مراقبت نگه داری کرد. هر کدام گنجینه ای اند. با من ببین شان. آنجا را که گذر زمان محو کرده اگر تو آن نسخه ی دیگر را داری کمک ام کن که دوباره بسازم.

گمان کنم توضیح واضحات است که این متن خطاب به یک نفر نیست. با این حال تجربه نشان داده که توضیح واضحات به مراتب راحت تر از تحمل نفهمیدن هاست. با تویی هستم که با همان انگشت شمار تکه هایی که داری یقین پیدا کرده ای که تمام قابم را دیده ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر