این را که دیدم خیلی دوست داشتم اش. گمان کنم تو هم دوست داشته باشی این را. شاید روزی روزگاری، موقعی که هیچ انتظار دیدنم را نداری، از آن سر دنیا با یکی از اینها در دستم بیایم در خانه ات را بزنم، فقط برای اینکه چهره ی حیرت زده ی دوست داشتنی ات را ببینم. فکرش را بکن. همین امروز بود که ازت پرسیدم فکر می کنی ده سال پس از این، ما کجا خواهیم بود. و حالا با دیدن این عکس فکر می کنم به همه ی اتفاقات خارق العاده ای که برای ما خواهد افتاد. تا آن روز که تو هیچ انتظار دیدنم را پشت در خانه ات نداشته باشی و من هنّ و هن کنان این را قبل از اینکه ببینی ام بگذارم جلوی پایت روی زمین و از پشت اش بگویم هی! ببین کی اینجاست.
یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
همممم...
پاسخحذففریده! آخه من چی بگم، کلی احساس هست که تو این کلمه ها جا نمی شن، قیافمو هم که نمی بینی :)
حالا می فهمم، "ما" ده سال دیگه...
اگه الان به هیچ چیز مطئمن نباشم، از این خیالم جمعه که هستی، که هستیم. نه ده سال، بلکه بسیار بیشتر...
این کتابخونه هم چیزیه واسه خودش، عالیه!