آدم گاهی دل می بندد. به چیزی که می داند از دست خواهد رفت. به چیزی که می داند باقی نخواهد ماند. بعد وقتی که رفت آن چیز، وقتی که تمام شد، نگاه می کند به دلش و می بیند ای دل غافل، آن بند محکم تر از این حرف ها بوده و یک تکه از دل را با خود کنده، و آن وقت است که درد شروع می شود. نگاه می کند به جای خالی آن چیز، به گوشه ای از دل که دیگر نیست. و گاهی چیزهایی که نیستند شدیدتر به آدم یادآوری می کنند تا آن چیزهایی که هستند. تا آن ضربدر بی زبان روی دست. همه ی نشانه ها پاک می شوند اما چیزی درون آدم، جای خالی تکه ای از دل، خیلی طول می کشد تا دیگر به چشم نیاید زیاد. مگر اینکه دوباره دل ببندد به چیزی دیگر. تا مگر راحت تر از یاد ببرد آن جای خالی را. آن وقت است که می شود مثل آن میخواره ی اخترک نمی دانم چندم که می نوشید که فراموش کند که شرمنده است از میخوارگی. و غرق می شود. ولی اگر قابلیت غرق شدن نداشته باشد، اگر نیرویی درونی به دست و پا زدن وادارش کند آرام آرام شنا یاد می گیرد. اما شنا یاد گرفتن هیچ چیز را آسان تر نمی کند. به جای غرق شدن و از یاد بردن دردها، تحمل می کند و امید می ورزد و امید به دل بستن وا می داردش. و در پی دل بستن ها درد هست. و خستگی از شنا کردن پیوسته. و جاهای خالی که هر بار بزرگتر می شوند. هیچی که یادآور همه ی هست های از دست رفته است. همه ی دل بستگی های بر باد رفته. و با این حال دلی هست که هر بار انگار در پی از دست دادن ها بزرگ می شود، شاید کمی بی قواره، اما برخلاف انتظار، با آن همه تکه هایی که کنده شده در طول زمان، هنوز چیزی هست که می تپد، و هنوز می تواند دوست بدارد. گیرم کمی دردمند، اما هنوز دوست می دارد. حتی شاید بیشتر از قبل و رهاتر. چیزی مثل طعم گزنده و دوست داشتنی یک فنجان قهوه غلیظ تلخ.
شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر