سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹


اینجا در اتاقم که می نشینم، هر چند دقیقه یک بار صدای مبهم و دور قطارها را می شنوم. قطارهایی که می آیند و می روند. و خیال رفتن به جایی دور به سرم می زند. خیال رفتن به مقصدی نامعلوم. انگار که مرا صدا می زند هر قطار. و من که نمی روم، ناامید و اندوه زده دور می شود. می رود. و من هم چنان در اتاقم. نشسته بر صندلی، پشت میز، یا دراز کشیده بر تخت، فکر می کنم به همه ی جاهایی که هنوز ندیده ام. به همه ی جاده ها. و شوق رفتن در اعماق وجودم سر می زند. تازه آمده ام اینجا. اما با یک بار بریدن و کندن از همه چیز، فهمیده ام که می شود رفت و نگذاشت حسرت آنچه نیست شوق کشف را خفه کند. این است که با خیال راحت می گذارم پا بگیرد خیال رفتن.

۱ نظر: