شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

سر ظهر است. هوا ابری است. آن قدر ابری که پنجره ام حس کمی پیش از طلوع می دهد. تاریک-روشنی که رنگ خاصی هم ندارد. خنک است و تر و تازه ولی. زمستان است. به سادگی یک لحظه ی شادی، پی بردم که مدتی بود که افسرده بودم گویا. و بعد خوب که فکر کردم، دیدم می دانستم. اما احساس می کردم که اعتراف به افسردگی انگار که پذیرفتن چیرگی اش است بر احوالات. از مبارزه می اندازدم. محتوم می شود. نگفتم. و مبارزه در ذهن جریان داشت.
در فیلم ساعت ها جایی هست که مادری برای دخترش تعریف می کند. از لحظه ای که خیال می کرده آغاز خوشحالی اش خواهد بود، اما امروز می داند که آن لحظه "خود خوشحالی" بوده و نه شروعش. گمانم ایراد کار آنجاست که خیال می کرده خوشحالی از جایی شروع می شود و قدم به قدم همراه آدم می ماند. من هنوز خیال می کنم که خوشحالی شروع و پایان ندارد. هست. چه ببینیم اش چه نه. گاهی شاید کمی دورتر. گاهی چهره به چهره. آن قدر نزدیک که بازدمش را بر گونه ات حس می کنی. بوی خوش حضورش در آن نزدیکی مستت می کند. با این حال، گمانم گریزپاست این شادی. بس که ما زود عادت می کنیم. یاد گرفته که هی دور و نزدیک شود بلکه خواب عادت را از سرمان بپراند.
من هنوز به خیالی خوشم.

۲ نظر:

  1. همیشه یکی از مواردی که در تو بوده و من حسودیم میشده بهش این قدرت مبارزه ت بوده... الان از دست خودم، از دست افکارم ، از دست خودآزاری م ناراحتم و چقدر به فکرم فرو برد این حرفت که نمیخوای چیره بشه بهت...من روزهاست که در حال مبارزه م، که خوش ندارم بهم چیره شه ولی نمیشه، روزها و حتی ماههاست که میخوام از سر بگذرونم این آشوبهای درونی رو ولی دست برنمیدارن از سرم...از امروز دروغ میگم به خودم... باور نمیکنمش و مبارزه رو تشدید میکنم که در بیام از این نگرانیها...

    پاسخحذف
  2. زهره... قضیه دروغ گفتن به خود نیست. ماجرا اینه که واقعا به اون بدی که فکر می کنی نیست. باید گشت و نقطه ی روشن را پیدا کرد. یه گوشه ای برای امید بستن. برای به اون سمت رفتن. برای اینکه یادت بمونه همیشه این قدر تیره نبوده. که نیست. که اون قدر هم حتی دور نیست.

    پاسخحذف