شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

بک روزهایی هم هست که آدم برمی گردد به عقب نگاه می کند بعد می بیند یک کوه اشتباه و تبعات شان روی هم تلنبار شده اند. بعد یک جور عجیبی پر از انرژی نگاه می کند و به جای کوه یک عالمه سنگریزه می بیند. یک عالمه قصه های بی سرانجام مانده ای که باید به یک سرانجامی رساندشان. بعد یک جوری انگار پر می شود از شوق، انگار که زندگی از توی آدم بجوشد، و تو قُل قُلِ شادی بخشش را بشنوی، ببینی که چه طور سرشار می شوی، که چه قدر همه چیز خوب است و چه قدر بودن خوب است و چه قدر خوشحالی. بعد در یک چنین شبی یک نفر که خیلی نمی شناسی اش می آید سفره ی دلش را پیش تو باز می کند چون که بر حسب اتفاق پیشینه ی فرهنگی تو جوری است که می توانی بفهمی اش. بعد هی می گوید و بعد هی ناراحت است چون خیال می کند عیش ات را منقص کرده اما تو نگاه می کنی و می بینی که زندگی از درون ات دارد فوران می کند و یک جور فوق العاده ای خوشحالی. نه از آن خوشحالی ها که آدم را مست می کند و بی حس، جوری که نفهمد درد را. یک جور حال عجیبی که انگار تمامِ دردِ دنیا را هم که بدهند بهت می توانی هضم اش کنی، می توانی بنشینی و به جای غصه خوردن و یأس، درمان پیدا کنی. انگار که رفته ای ورای این زمان و مکان، انگار که آن قدر بزرگ شده باشی که بتوانی همه ی این ها را گوشه ی دل ات بگذاری و باز هم کلی جا باشد برای زندگی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر