دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰



حالِ این روزهای من است. از کنارِ هر کافه ای که می گذرم، در گوشه های تاریکِ هر کدام، میزی هست، خودم را می بینم آنجا، با یک پالتوی سبز. با فنجانی رو به روم. تنها. عبور می کنم و می روم و می ماند فکر قصه ای که می توانست قصه ی من باشد اگر آنجا، آن گوشه ی تاریک کافه نشسته بودم با پالتوی سبزی بر تنم با فنجانی رو به روم. قصه ای که قدم های تند کرده ام به فنا می دهدش، آینده ای محتمل که می شود رویایی، بر باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر