دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

دلِ آدم هم گاهی بازی های عجیبی دارد. می لرزد. اشک می جوشد و هیچ جوره نمی شود نگه داشت اشک ها را. یادم می آید آن روزِ اوایلِ زمستانی را که اشک و تنهایی شانه هام را لرزاند. نسیمِ دمِ غروبِ حاشیه ی کویر می پیچید دورم. «شب، سکوت، کویرِ» شجریان گوش می دادم. نشسته بودم یک گوشه دور از همه. تقلا می کردم که تلخیِ مواجهه با قصه ای که دیگر نمی توانست روایتِ من باشد را هموار کنم بر خودم. شجریان داشت می خواند «ای عاشقان، ای عاشقان...» صدای خفه ی تپی به خود آوردم. اشکی که بر گونه ام سرید و چکید روی یک برگ خشک زیرِ پام. آن روز اشک بود و تنهایی و شانه های لرزان و تمنای حضوری ناممکن. دل آدم است دیگر. هنوز که هنوز است یادم می آید آن غروب، و آن تلخی می ریزد به جانم. تعریف که کردم براش. گوش شد برام. بی هیچ ابرازِ نظری. انگار که قصه ای. گوش داد و فقط در سکوت دست هاش را دورم حلقه کرد محکم. تلخیِ آن غروب حالا گرمای آغوشی را همراه دارد. دلِ آدم است دیگر. تلخ و شیرین را می تند به هم، لبخندی می آورد به لب در میانه ی اشک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر