میدانِ جنگ است درونم. تن به تن. شادی با اندوه. مسئولیت با سستی. عزت نفس با خواری. امید با یأس. همین طور بگیر و برو.
امروز میانه ی صحبت با دوستی، ناگهان چشمانم باز شد به اینکه چه ساده واداده بودم. آدم باید مسئولیتِ زندگی اش را دست بگیرد. مسئولیتِ اشتباهاتش را. هنوز هم پسِ ذهنم آن بی مسئولیتیِ ته نشین شده هست که زمزمه می کند کدام بی مسئولیتی؟ تو خیلی هم خوبی.
آدم باید با خودش روراست باشد اقلا. این ها را این جا می نویسم که یادم نرود که من، فریده، در این روز به تکانی بیدار شدم و دردِ اشتباهاتِ این ایام ریخت به جانم. با این حال دردی اگر هست، حس کردنش بهتر از کتمان و فراموشی است.
سکان را می گیرم دستم. زندگیِ من است و باید از پسِ خودم و اشتباهات و ضعف هام بر بیایم. همین.