یک روزهایی هست توی زندگی که آدم دلش مثل پینا باوش توی کافه مولر، لاغر و بی قرار با چشم های بسته خودش را به در و دیوار می کوبد. چه خوب است اگر که یکی همچین روزی بیاید یک لیوان شربت کاسنی و شاتره با تخمِ شربتی بدهد دستِ آدم. بگذارد دلِ آدم برود توی شهرِ بچگی هاش توی آن حجره های عرقیات فروشی. آرام بگیرد از آن همه عطرِ سرمست کننده که گره خورده به آن همه خاطره، به دستِ مادر که شربت را هم می زد. بعد همین طور که می گذارد آدم آرام بگیرد، شروع کند براش قصه گفتن. براش شازده کوچولو بخواند مثلا. یا مثلا قصه ی حسین قلی، لپاش گُلی را. مردی که غم نداشت فقط واسه خنده لب نداشت.
کسی که نیست فعلا. امروز بروم یک شیشه شربت بهار نارنج بگیرم. بریزم توی چای. شازده کوچولو را با صدای شاملو بگذارم که صداش بپیچد توی خانه. مست شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر