قرار به نوشتنم شد. می نویسم برای خودم. قصه می بافم در سکوت. یک رویایی که گریبانِ آدم را گرفت دیگر به این راحتی ول-کُنِ معامله نمی شود. هر روز سرانگشتانم به خارش می افتد از شوقی نوشتنی که به حرص می ماند. ذهنم قصه می بافد. خیال می کردم خیال بافِ درونم لال شده. خواب بود. بیدار شده.
پی نوشت به آنکه می داند. رویای تجسم ات را خوابانده بودی این همه سال. حرف های آن روزمان خیالِ من را که بیدار کرد. گمانم تجسمِ تو را هم قلقلکی داده باشد. مجالش بده که ببالد.
فريده. مي خواندمت از آن روز. هي مي خواستم برايم نظري بفرستم، بگويم كه هستم، كه خوشحالم از نوشتنت... كه مي ديدم كه چقدر ذهنم مشوش است. شرايط خيلي سختتر از قبل شده برايم. اوقاتم به سادگي از كفم مي روند. حتي بعد از كار هم ذهنم آرام نمي گيرد. آن حرف ها ولي مثل خوره در جانم است. مي دانم به درازا نمي كشد اين اوضاع...
پاسخحذف