مثلا من نشسته باشم گوشه ی یک کافه. بعد مثلا تو بیایی و از پشتِ پنجره رد بشوی. بعد مثلا من حتی ندانم که تو در این شهری. مثلا تو آمده باشی که غافلگیرم کنی. می دانی که. تمامش آن غافلگیری است. امیدِ همین حال است که هر بار دوان دوان می کشدم بیرونِ کافه. که شاید تو باشی. می دانی چه می گویم. همین دانستن ات است که وامی داردم به این دیوانگی. دیروز نشسته بودم توی ایستگاه مترو. قطارِ من نبود آن که آمد. اما توی پنجره اش تو را دیدم. سوار شدم، پی ات گشتم. گردن کشیدم این طرف و آن طرف. راه رفتم از این سرِ واگن به آن سرش. مردمِ خسته فحشم دادند. مهربان هاشان فقط نگاهِ سنگین پرتم کردند. نبودی. پیاده شدم در نا کجا. راه افتادم پیاده. تو که نیستی. کجا ناکجا نیست آخر؟! پیاده خیابان ها را بی هدف گز کردم. سرِ هر چهار راه رنگِ چراغ راهم را می گفت. هر طرف که بشود رفت. می دانی که. آن طور حالی که فقط می خواهی بروی. که همه جا نا کجاست و تو گم شده ای.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲
سهشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲
کاری ندارد که. می روی و با آدم ها معاشرت می کنی. اصلا بیا خودم نشانت می دهم. این طوری بود که اولین بار رفت به یک مهمانی که با بقیه معاشرت کند. به خیالش که می رود و شاید هم یکی دو تا دوستِ جدید هم پیدا کند. شب توی مهمانی بود که فهمید از این مهمانی ها رفاقتی بر نمی آید. آدم ها همه مستند. انگار که می خواهند حضورِ هم را به زورِ الکل تحمل کنند. به بیهوشی و مستی و فراموشی. ساده است با آدمی حرف زدن و فرداش اسم که هیچ، حتی قیافه اش را هم به یاد نیاوردن. دلش نمی خواست به روش بیاورد که به مذاقش خوش نیامده، که معاشرتی که او می گفته از گپ زدن های تصادفیِ توی مترو هم خالی تر است. این بود که رفت نشست روی یک کاناپه. توی جمع اما دور از همه. نشست آنجا و نگاه کرد به آدم ها. به دختری با لپ های گل انداخته که داشت با پسری خوش و بش می کرد. دخترک با آن برقِ نگاهش معلوم بود از پسر خوشش می آید. پسر اما آن قدر مست نبود هنوز و از چشم هاش بی اعتنایی می بارید. روش را برگرداند که از دختر و شوقش فاصله بگیرد. یک لحظه نگاه شان گره خورد. دختر نشسته روی کاناپه با آن نگاهِ هوشیارِ بی اعتناش سرزمینِ ناشناخته ای بود آنجا. تو بگیر جزیره ای. راهش را باز کرد و آمد نشست پیشش.
تو چرا با بقیه نمی جوشی؟ حالت خوب است؟ چیزی می خواهی برات بیاورم؟
دختر نگاهش کرد. توی نگاهش یک جور لبخندِ ملایمی آمد. یک جور امیدی که شاید آن قدرها هم ناممکن نباشد گپ زدن.
خوبم. صرفا خسته ام از شلوغیِ اینجا.
اهل کجایی؟
کجایی می خورد باشم؟
نمی دانم.
حدس بزن.
امریکای جنوبی؟
دختر خندید.
نه. حتی نزدیک هم نیست.
جنوبِ اروپا؟
دختر فکر می کند که چه دور از ذهن است بودنش آنجا. برای خودش هم حتی. چه برسد به پسری که قرار است مثلا حدس بزند ملیتش را.
دورتر حتی.
و خندید دوباره. پسر امیدوار شد به اینکه توانسته دختر را بخنداند. کتاب های معاشرت و افسانه هاشان.
من باید بروم دستشویی.
پسر با نگاه دنبالش کرد که بین جمعیت گم شد. واقعا جزیره بود آنجا. یکی آمد کنارش نشست. همان دخترِ لپ گلی. پسر آهش را فرو خورد. براش یک بطری آبجو آورده بود. بطری را گرفت.
دختر را تا حالا ندیده بودم. می دانی با کی آمده؟
نه.
تنها که نمی شود. حداقل باید یکی را بشناسد اینجا.
لابد.
پسر گردن کشید بلکه برگردد و نجات بدهدش از این مصاحبت.
نمی دانم این آدم های کسل را کی می آورد توی مهمانی. آدم از دیدنش غمش می شود. آن طور که یکه و تنها نشسته بود این گوشه. اگر کسی مثلِ تو مهربان نباشد که به حرف بگیردشان تمامِ شب می نشینند یک گوشه مثل برجِ زهرمار.
نگاهِ پسر گشت دنبال مفری توی جمع.
دختر بر می گشت. ایستاد یک گوشه ای آن دور. پسر نگاهش کرد.
آن وسط یکی دستِ دختر را گرفت و کشیدش وسط که برقصند با هم. دختر مثل موم نرم و لطیفِ به ضربِ موسیقی تکانی داد به سراپاش. بی اعتنا به بقیه. چشم هاش بسته.
دخترِ لپ گلی آه کشید.
من عاشقِ این ترانه ام. بیا برقصیم.
پسر نگاهش را کَند از آن جنبشِ نرمِ میانه ی میدان. پر از حسرت.
من بلد نیستم برقصم.
بیا. کاری ندارد که. دل می دهی به موسیقی و می گذاری بدنت تصویر کند قصه ی نواها را.
دستش را گرفت و کشیدش وسطِ اتاق.
پسر نگاه کرد به جزیره ی نزدیک و دور از دست. چشم هاش را بست و فکر کرد به دیده شدن. ناشیانه به چپ و راست تاب خورد. چشم هاش را باز کرد به حسرت.
دختر هنوز می رقصید. کسی دستش را گرفت و کشیدش کناری. شروع کرد باهاش حرف زدن.
دختر آرام دستش را کشید و رفت سمتِ کسی.
خسته ام. فردا می بینمت.
بی تفاوت در آغوش کشیدش و روش را بوسید و روی پاشنه ی پا چرخید و رفت.
سرِ راه نشست توی ایستگاه اتوبوس. تنهایی اش را با یک نفسِ عمیق بلعید. فکر کرد که برود. که سوارِ اتوبوس شود و برود به کسی هم نگوید کجا. اتوبوس که آمد اما همانجا ماند. اتوبوس رفت گه رفت با خودش فکر کرد که صبر کردنش آنجا چه بیهوده است. که حتی اگر از مهمانی بیرون بیاید و آنجا بنشیند کنارش هم رفاقتی در کار نخواهد بود. فقط هوسی و شوقی و خیالی. اتوبوسِ بعدی که آمد سوار شد و رفت.
دختر را تا حالا ندیده بودم. می دانی با کی آمده؟
نه.
تنها که نمی شود. حداقل باید یکی را بشناسد اینجا.
لابد.
پسر گردن کشید بلکه برگردد و نجات بدهدش از این مصاحبت.
نمی دانم این آدم های کسل را کی می آورد توی مهمانی. آدم از دیدنش غمش می شود. آن طور که یکه و تنها نشسته بود این گوشه. اگر کسی مثلِ تو مهربان نباشد که به حرف بگیردشان تمامِ شب می نشینند یک گوشه مثل برجِ زهرمار.
نگاهِ پسر گشت دنبال مفری توی جمع.
دختر بر می گشت. ایستاد یک گوشه ای آن دور. پسر نگاهش کرد.
آن وسط یکی دستِ دختر را گرفت و کشیدش وسط که برقصند با هم. دختر مثل موم نرم و لطیفِ به ضربِ موسیقی تکانی داد به سراپاش. بی اعتنا به بقیه. چشم هاش بسته.
دخترِ لپ گلی آه کشید.
من عاشقِ این ترانه ام. بیا برقصیم.
پسر نگاهش را کَند از آن جنبشِ نرمِ میانه ی میدان. پر از حسرت.
من بلد نیستم برقصم.
بیا. کاری ندارد که. دل می دهی به موسیقی و می گذاری بدنت تصویر کند قصه ی نواها را.
دستش را گرفت و کشیدش وسطِ اتاق.
پسر نگاه کرد به جزیره ی نزدیک و دور از دست. چشم هاش را بست و فکر کرد به دیده شدن. ناشیانه به چپ و راست تاب خورد. چشم هاش را باز کرد به حسرت.
دختر هنوز می رقصید. کسی دستش را گرفت و کشیدش کناری. شروع کرد باهاش حرف زدن.
دختر آرام دستش را کشید و رفت سمتِ کسی.
خسته ام. فردا می بینمت.
بی تفاوت در آغوش کشیدش و روش را بوسید و روی پاشنه ی پا چرخید و رفت.
سرِ راه نشست توی ایستگاه اتوبوس. تنهایی اش را با یک نفسِ عمیق بلعید. فکر کرد که برود. که سوارِ اتوبوس شود و برود به کسی هم نگوید کجا. اتوبوس که آمد اما همانجا ماند. اتوبوس رفت گه رفت با خودش فکر کرد که صبر کردنش آنجا چه بیهوده است. که حتی اگر از مهمانی بیرون بیاید و آنجا بنشیند کنارش هم رفاقتی در کار نخواهد بود. فقط هوسی و شوقی و خیالی. اتوبوسِ بعدی که آمد سوار شد و رفت.
برچسبها:
Living to Tell the Tale
اشتراک در:
پستها (Atom)