سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

مثلا من نشسته باشم گوشه ی یک کافه. بعد مثلا تو بیایی و از پشتِ پنجره رد بشوی. بعد مثلا من حتی ندانم که تو در این شهری. مثلا تو آمده باشی که غافلگیرم کنی. می دانی که. تمامش آن غافلگیری است. امیدِ همین حال است که هر بار دوان دوان می کشدم بیرونِ کافه. که شاید تو باشی. می دانی چه می گویم. همین دانستن ات است که وامی داردم به این دیوانگی. دیروز نشسته بودم توی ایستگاه مترو. قطارِ من نبود آن که آمد. اما توی پنجره اش تو را دیدم. سوار شدم، پی ات گشتم. گردن کشیدم این طرف و آن طرف. راه رفتم از این سرِ واگن به آن سرش. مردمِ خسته فحشم دادند. مهربان هاشان فقط نگاهِ سنگین پرتم کردند. نبودی. پیاده شدم در نا کجا. راه افتادم پیاده. تو که نیستی. کجا ناکجا نیست آخر؟! پیاده خیابان ها را بی هدف گز کردم. سرِ هر چهار راه رنگِ چراغ راهم را می گفت. هر طرف که بشود رفت. می دانی که. آن طور حالی که فقط می خواهی بروی. که همه جا نا کجاست و تو گم شده ای.

۱ نظر:

  1. سلام فریده خانوم
    وقتت بخیر...
    من یکی از اعضای پرتابه هستم.
    می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
    من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
    ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
    منتظرتیم
    http://Partabeh.Com

    پاسخحذف