خواب بودم. خواب می دیدم که خوابم و تو، توی خوابم بودی و نبودی. می دانی؛ داشتم سعی می کردم بهت زنگ بزنم اما به موبایلِ توی دستم که نگاه کردم دیدم موبایلِ توست. یک جورِ بی تابانه ای می خواستم باهات حرف بزنم و نبودی. وقتی توی خواب بیدار شدم، فکر کردم که چه بی تابانه می خواهمت. دست بردم سمتِ تلفن که بهت زنگ بزنم. تلفن اما نبود. من بی قرار بودم اما به جز دستی که می گشت توی تاریکی دنبالِ تلفن، تنم را نمی توانستم تکان بدهم. نبودی و می خواستمت. چه قدر گشتم تا بالاخره بیدار شدم از خواب؟ نمی دانم. گمانم توی خوابم دوباره خوابم برد. از آن خواب های بی رویا. هیچ چیزی یادم نمی آید. حالا گمانم بیدارم بالاخره. از هر دو لایه ی خواب. شاید هم نباشم. هنوز گیجم. اتاقم همان شکلی است که قبل از خواب بود. لیوانِ آبم دست نخورده بالای سرم. تو اما نیستی. تو بودی و نیستی و نمی دانم که این یعنی من هنوز خوابم یا نه. حافظه ام کمرنگ شده. می دانی که خواب ها چه طورند. بیدار که می شوی می پرند از خاطر. محو می شوند. این ها را می نویسم چون می دانم که همیشه دوست داشتی بدانی بی تابت بوده ام. این هم نشانه ای بر بی تابی های من. باورت نمی شود اغلب. آدم قصه که زیاد گفته باشد زندگی اش هم انگِ قصه بودن می خورد. بیچاره چوپانِ خیال پرداز و شوقِ شنیده شدنش. می دانی که. همان طفلک که برچسبِ دروغگویی زدندش. آن روزِ آخر که گرگ آمد، نشسته بود و فکر می کرد که عجب پایانِ غم انگیزی است برای یک قصه گو. اما در غم اش روایتی هست. می دانی که همیشه یک چیزی باید باشد ورای انتظار برای روایت کردن. گرگ که آمد با هم گله را ناکار کردند و رفتند که قصه هاشان را دنبال کنند. به هر حال این روایتی است که من دوست دارم. چوپان را هم بارها و بارها در لباس های مختلف دیده ام به چشمِ خودم. دیده ام که چه طور به چشمانِ پر از قصه اش سر تکان می دهد که این طور بهتر است که من هم می توانم بی خیال بروم سراغِ قصه ی بعدی و قصه های بعدی. آن طرفِ چهارراه ایستاده بود و ما نشسته بودیم توی کافه و چای می خوردیم. بی هوا نگاهم به نگاهش گره خورد. گرگ هم همراهش بود. داشتی حرف می زدی. شاکی شدی که چرا گوش نمی دهم. گفتم ببین. خودت ببین و این همه به من انگِ بی حواسی نزن. همان است که آن شب دیدمش. همان شب که گم شده بودم. همان جا بود که فهمیدم باورم نمی کنی. که نمی توانی باورم کنی. دیدمت که بلند شدی از جات. که رفتی از در بیرون. از پشتِ شیشه دیدم که از خیابان رد شدی و توی هیاهوی شهر گم شدی. حالا تویی که توی این شهر گم شدی، و چوپانی که توی این شهر گم شده، هر دوتان شده اید قصه ی ناتمامِ یک بعد از ظهرِ تعطیل. خواب می بینم که دارم در خواب پی ات می گردم و این قدر بعیدی که حتی به خوابِ خودم نمی آیی که بیدار که می شوم هنوز گرمای نگاهت زیرِ پلک هام باشد.
یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر