توی قطارِ شهری دیدمش. نشسته بود و من ایستاده
بودم رو به روش و داشتم کتاب می خواندم. توی ایستگاه بود که مرد وارد شد. مرد
دخترکِ یکی دو ساله ای را توی بغل گرفته بود و ساکِ لوازم نوزاد هم روی دوشش.
دخترک خواب بود و مرد هم به وضوح خسته. وقتی دیدشان اشاره ای کرد و بلند شد. مرد
کمی من و من کرد. انگار سختش باشد یا مثلا عارش بیاید که کسی بهش جا داده باشد. با
این حال در لبخندِ مرد جوان که حالا از جاش بلند شده بود و ایستاده بود کنارِ من
که بهش راه بدهد چیزی بود مثل آتشی که یخِ تردید را آب می کرد. لبخند زدم. آدم
روزش شاد می شود از دیدنِ این مهربانی های کوچک. ادامه ی کتابی را که داشتم می
خواندم سر گرفتم. سایه اش که افتاد روی کتابم سرم را بالا آوردم. خیره شده بود از
پنجره به بیرون، به تاریکیِ تنگِ پشتِ پنجره های قطارِ زیرزمینی. موبایلش را از
جیبش بیرون آورد. از گوشه ی چشمم دیدم که دارد آلبومِ عکس هاش را زیر و رو می کند.
رسید به یک عکس و خیره ماند. زنِ توی عکس عجیب آشنا بود. مطمئن بودم که جایی پیش
از آن دیده ام اش. عکس انگار به عجله و پیش از رفتنش به جایی گرفته شده باشد.
برگشته بود از روی شانه به عکاس نگاه می کرد و می خندید، با یک دست که بالا رفته
بود که خداحافظ، یا می بینمت بعدا، یا تا فردا مثلا. با شتابِ عجیبی موبایل را برگرداند
توی جیبش و دوباره خیره شد از پنجره به تاریکی. زنِ توی عکس چرا این قدر آشنا بود؟
برگشتم و دزدانه نگاهش کردم. مرد آنجا ایستاده بود. سی ساله می زد. موهاش مجنون
وار صورتش را قاب گرفته. لب هاش که حالا لبخندی روی شان نبود به خاطراتی احتمالا
مربوط به آن زن بر هم فشرده شده بود. چشم های میشی اش پر از حرف های نگفته بود. چشم
هاش پرتم کرد به سال های دور و شهری دورتر. به بی رحمی های معصومانه ی کودکی.
عاشقِ مادرش بود. تنها زندگی می کردند مادر و پسر. و من سؤال پیچش می کردم راجع به
پدری که نبود. که چرا نبود. و پسر هر بار بغضش می گرفت و من نمی فهمیدم چرا. احمق
بودم و بی رحم. باز می پرسیدم. یک سال بعدش از آن خانه رفتند و من ندیدمش دیگر. مادرم
که رفت، تا مدت ها به خوابم می آمد. خیال می کردم نفرینِ آن بغض هاست که گریبانم
را گرفته. نفرینش می کردم هر روز، انگار که اگر به محله ی ما نمی آمدند مادرم نمی
رفت. وقتی که دوباره دیدمش بیست ساله بودیم. توی باغِ دانشکده فنی دیدمش که داشت
دختری را می بوسید. بعدتر توی کلاس هم دیدمشان. می نشستند کنار هم. چهره ی دختر
ولی از ذهنم محو شده از بس که همیشه محوِ تماشای لبخندِ مردانه اش بودم. اطمینان
بخش و آرام. شنیدم که رفتند با هم به
دیاری دیگر و از دل برود هر آنکه از دیده برفت-طور، در خاطرم کمرنگ شده بود.
به ایستگاهِ بعد رسیدیم و به معذرت خواهی از
کنارم گذشت که پیاده شود. صداش کردم بهنام. برگشت و نگاهم کرد پر از سوال. درهای
قطار بسته شد و نگاه مان را برید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر